رمان های فازخونه > رمان کابوس رهایی > رمان ترسناک

فصل اول
_داستان من از اونجا شروع میشه که متوجه یه سری موجوداتی میشم که فقط خودم اونا رو میبینم و برای همین همسرم منو پیش شما فرستاده..
مینا:خب دقیق تر در موردشون بهم میگی؟مثلا بگو از کی درگیرشون شدی؟!
یکم روی صندلی جابه جا شدم و روسریم رو شل کردم وقتی آب دهنم رو قورت دادم گفتم:مفصله الان اینجان نمیشه چیزی بگم!!
مینا از پشت میز بلند شد و اومد نشست روی صندلی روبه روییم و با دقت به صورت بی روحم نگاه کرد،لبش رو تر کرد گفت:بگو عزیزم راحت باش کاری بهشون نداشته باش!
مینا دکترمه خیلی مهربونه و همیشه حرفام رو باور میکنه با اینکه شوهرم که خیلی عوضی و بی رحم بود منو انداخت تو این دیوونه خونه ولی بازم خدا رو شکر میکنم که مینا رو دارم تنها امیدم هم خودشه...
مینا:سایه؟نمیخوای بگی؟


پلکام رو روی هم گذاشتم و تا میتونستم فشار دادم طوریکه حس کردم دارن از حدقه در میان صدای قدم هایی رو شنیدم بعدش گرمای دستای مینا روی شونه هام همیشه موقعی که نمیخواستم به کسی چیزی بگم این کار رو میکردم چون به نظرم حالات روحی طرف مقابل خیلی روم تاثیر میذاره بنا به دلایلی هم نمیخوام کسی ماجرای منو بدونه!!
مینا آروم صدام زد منم یه نیمچه لبخند زدم و آروم چشام رو باز کردم که دیدم مینا داشت با لبخند نگام میکرد..از جاش پا شد و نشست سرجاش و گفت:بازم نمیخوای چیزی بگی؟!
سرم رو تکون دادم و با صدای آرومی گفتم:نه
صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم سرم رو برگردوندم و که دیدم دکتر شایان با لبخند اومد تو و رو به من گفت:سلام خوبی سایه جان؟
متقابلا یه لبخند به مرد میانسالی که روبه روم بود زدم و با صدای فوق العاده آرومی گفتم:سلام دکتر شایان.
مرسی خوبم
دکتر شایان پرونده به دست سمت مینا رفت و گفت:پرونده ی یه بیماره جدیده میگن وضعش تقریبا شبیه سایه اس شاید بتونی با هم جمعشون کنی!
مینا یه لبخند مصنوعی زد و گفت:میشه بریم بیرون حرف بزنیم؟ کار مهمی داشتم باهاتون!
دکتر شایان حرفش رو تایید کرد و دوتایی رفتن بیرون منم حس کنجکاویم گل کرده بود رفتم طرف پرونده ی مریض و صفحه ی اولش رو باز کردم و اولین چیزی که منو به خودش جلب کرد دلیل بیماریش بود!!توهماتی....
خواستم ادامه اش رو بخونم که صدای دستگیره ی در اومد و مینا از پشت در ظاهر شد و گفت:برگشت...
م
یه نگاه به من و یه نگاه به پرونده ی روی میز انداخت و گفت:جلسه ی امروز تموم شد میتونی برگردی اتاقت سایه جون...
با استرس به دو تا موجود رداپوش که پشت مینا ایستاده بودن زل زدم دلهره داشتم و احساس کردم آب دهنم خشک شده بود با استرس چشام رو ازشون برگردوندم و به زمین چشم دوختم و با صدای لرزونی گفتم:می..نا...
مینا:بله سایه جون؟
سرم رو آروم برگردوندم طرف مینا و از صحنه ای که میدیدم نزدیک بود گریه کنم دستام رو گذاشتم جلوی چشام و گفتم:ترخدا ولم کنید!!!نه...
نه..نه..
مینا با بهت بهم نگاه کرد و فوری اومد طرفم و به شدت تکونم داد با صدای بلندی داد زد:خانم نیکبخت؟مریم؟یکی بیاد اینجا 

داد میزدم حس میکردم سرم فوق العاده درد میکنه و زمزمه هایی رو دم گوشم میشنیدم مینا دو سه بار که مریم رو صدا زد فوری در باز شد و پشت سرش مریم و چند تا آقای سفید پوش دیگه اومدن با داد و هوار گفتم:ولم کنید...
آمپول نمیخوام...
ترخدا ولم کنید
دست و پا میزدم بلکی دلشون بسوزه ولی هیچی هرموقع به خواب میرفتم کابوس میدیدم نمیخواستم وقتی منو بیهوش کنن بازم کابوس ببینم با چشمای ملتمسی به مینا نگاه کردم و گفتم:ترخدا بهشون بگو منو بیهوش نکنن..مینا؟
مینا فقط با چشمای ناراحتی نگام میکرد و نظاره گر خروج من از در بود..دوتا پسرا که قوی بنیه بودن منو از بازوهام گرفته بودن و سمت اتاق میکشوندن منم دیگه دست و پا نزدم چون بی فایده بود و به هر حال اونا کارشون رو میکردن...

قطره ی اشکی از چشام چکید خواستم رو تخت سفید جابه جا شم که دیدم دست و پام رو به تخت بستن چند بار فشار دادم و خودمو تکون دادم شاید این تیکه های چرمی از دست و پام باز شن ولی بازم بی فایده بود به اتاقم یه نگاه انداختم همه جا سفید بود و دریغ از رنگ های شاداب..یه آه از ته دلم کشیدم و به پنجره ی کنار تختم نگاه کردم محوطه ی تیمارستان با وجود اینکه الان شب بود خیلی قشنگ و سرسبز بود!اوایل آرزوم بود برم بیرون،فقط یه بار مینا منو برد بیرون که نمیدونم چی شد و تشنج کردم و منو برگردوندن داخل یادمه یه مرده ای دیدم که پوست بدنش رو با ناخناش میکند و دندونای زردش رو با انگشتاش از دهنش در میورد دقیق هم یادمه که مو نداشت و سرش از وسط نصف شده بود و مغزش مشخص بود از یادآوری این حالات سردرد میگرفتم و تمام بدنم گر میگرفت پلکام رو روی هم گذاشتم که یهو صدای باز و بسته شدن در رو اومد چشام رو تنگ کردم و به در چشم دوختم ولی کسی نیومد فقط در داشت خود به خود باز میشد نفسم از ترس حبس شده بود چشام رو گرد کرده بودم، صدای تاپ تاپ قلبم به گوش میرسید اتاق تاریک بود و فقط نور زرد مهتابی که از لای در میتابید اتاق رو روشن کرده بود صدای قیژ بلند در منو شوکه کرد یکی اسمم رو صدا زد نفسم رو تو سینه حبس کردم و با دهن چفت شده به زمین چشم دوختم چشام اشک آلود شده بود بغض تو گلوم داشت خفه ام میکرد خیلی ترسیده بودم میترسیدم بازم یکی از اون مرده ها بیاد پیشم...
در الان کاملا باز شده بود و اینو از نوری که وارد اتاق شده بود فهمیدم با ترس و صدایی که به وضوح میلرزید داد زدم:مینـــــــــا

حس کردم یکی موهام رو که زیر روسری ریخته بودن داشت میکشید با ترس و نفس حبس شده ای به کسی که پیشم ایستاده بود چشم دوختم از چیزی که میدیدم وحشت کرده بودم تمام بدنم مورمور شده بود با استرس وصف نشدنی گفتم:ترخدا ولم کن!چی از جونم میخوای؟!هــــــــــان؟
این حرفا رو با صدای بلندی گفتم برای همین صدای قدم های کسی رو شنیدم و پشت سرش مینا با چشمای خماری طرفم اومد و با اخم کمرنگی رو بهم گفت:چی شده عزیزم؟بازم اومدن سراغت؟
با چشمای اشک آلودی به کنار تختم چشم دوختم بازم ایستاده بود و موهام رو میکشید یهو فشار دست های سوخته اش رو روی تار های موهام احساس کردم با صدای دردناکی گفتم:آخ
مینا ترخدا بهش بگو بره...
مینـــــــا
مینا با استرس گفت:زود برمیگردم تو آروم باش...
با ترس وصف نشدنی گفتم:مینـــــــا ترخــــــدا تنهام نذار خواهش میکنم
با هق هق دست و پام رو تکون دادم دیوانه وار داد میزدم حس کردم داره میاد روبه به روم نه نمیخواستم صورتش رو ببینم نه نمیخواستم....نــــــــه!
قفسه ی سینه ام تند تند بالا پایین میرفت دست سوخته و سوراخ سوراخش هر لحظه بیشتر نزدیکم میشد عرق سردی روی پیشونیم نشست همونطور که نفس نفس میزدم با التماس گفتم:هرچی میخوای بهت میدم فقط ولم کن ترخد!!چی میخوای از جونم آخه؟
صدای گریه های متناوب من سکوت اتاق رو میشکست صدای قدم های چند تا پرستار رو شنیدم خوشحال شدم از اینکه یکی اومده که منو نجات بده با لبخند کج و کوله ای رو کردم طرفش ولی به صورتش نگاه نکردم و گفتم:هه بیشعور برو اومدن برو احمق...
برو ولم کن...
برو..
در به دیوار کوبیده شد و مینا با چند تا از پرستارای مرد وارد اتاق شدن پسری که هیکلش نسبت به اون یکی بزرگ تر بود با یه پوزخند گفت:هه یه مشت روانی اینجا جمع کردیم دور و ورمون..
مینا با اخم نگاش کرد و رو به پسره گفت:علی الان وقتش نیست...
برو دست و پای سایه رو باز کن
بعدش رو کرد طرف اون یکی پسره و گفت:آبتین تو هم کمکش کن..
مینا اومد طرفم و با دلسوزی گفت:عزیزم اینا هنوز همینجا هستن؟
با بدن بی جون و لبایی که میلرزیدن گفتم:نــــه!
پلکام آروم افتادن رو هم و تمام بدنم شل شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...


فصل دوم
آروم چشام رو باز کردم اتاق روشن بود و این یعنی صبح شده!نیم خیز شدم و با منگی به اطراف نگاه میکردم.
گلوم خشکه خشک بود و لبام ترک برداشته بودن انگشتم رو بلند کردم و روی لبام کشیدم..درست حدس زده بودم انگشتم رو که اوردم پایین چند قطره خون دیدم با چشای گرد شده یه بار دیگه انگشتام رو روی لبام کشیدم و بازم همون آش و همون کاسه..

آب دهنم رو قورت دادم و با صدای خش داری پرستار رو صدا زدم طولی نکشید که شیدا(هم سنم بود 24سالش بود)اومد تو با لبخند گفت:صبح بخیر کاری داشتی گلم؟
منم یه لبخند بی جونی زدم و گفتم:آب میخوام لبام خشک شدن!
شیدا نزدیک تختم اومد و با دلخوری ساختگی گفت:شوخی میکنی؟؟لبات که خشک نیستن!
با چشای گشاد نگاش کردم و انگشتم رو کشیدم رو لبام ولی هیچ خونی ندیدم!با تعحب گفتم:بخدا تازه از لبام خون میوم!!
شیدا:اشکال نداره احتمالا اشتباه دیدی!
شیدا یه قرص از جیبش دراورد و گفت:این مسکنه بگیرش تا برم برات آب بیارم..
مسکن رو از دستش گرفتم و خودش رفت و بعد چند دقیقه برگشت...
لیوان آب رو بهم داد بسته ی قرص رو ازم گرفت و یه دونه دراورد و گفت:دهنت رو باز کن..
دهنم رو باز کردم و قرص رو گذاشت تو دهنم و لیوان آب رو سرکشیدم..
شیدا یه لبخند زد و گفت:عزیزم یه چند دقیقه بخواب نهار که آماده شد برات میفرستم!صبحونه میخوای ؟
برای اینکه شک نکنه یه لبخند زدم و گفتم:باشه نه سیرم...
شیدا دستاش رو گذاشت تو جیبش و رفت طرف در قبلش برگشت نگام کرد و گفت:تا یادم نرفته بهت بگم!ظاهرا یه هم اتاقی برات پیدا شده!دیگه تنها نمیمونی!
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:چه خوب...
ولی چرا میخواد بیاد؟
شیدا:حالا دیگه بعدا میفهمی ولی خب معلوم نیست اگه بخواد بمونه!فعلا برم گلم.
_باشه.
فعلا
شیدا در رو بست و رفت من موندم و اتاق متوسط سفید و یه پنجره کنار تختم..اتاق رو پاییدم به دوربین گوشه ی اتاق نگاه کردم قرص رو تو دهنم جابه جا کردم و از تختم پاشدم و رفتم طرف دستشویی در رو که بستم قرص رو از زیر زبونم در اوردم و انداختم تو چاه دستشویی وقتی میخوردمشون کسل میشدم و کارم میشد خواب و کابوس دیدن!
از دستشویی در اومدم و رفتم طرف پنجره هوا خیلی خنک بود اینو از قطرات ریز آب روی پنجره فهمیدم.
از دوارن کودکیم عاشق بارون و هوای سرد بودم یه آه از ته دل کشیدم و یاد خاطرات من و مسعود افتادم خیلی دوسش داشتم...
ولی..ولی...
یه قطره اشک از چشام چکید فوری با انگشتم پاکش کردم یه دستمال از روی میز کوچیک کنار تختم برداشتم و فین کردم...

یادمه یه روز وقتی رفته بودیم بازار هوا بارونی بود پام پیچ خورد و افتادم مسعود با ناراحتی منو بلند کرد و گفت حواست به خودت باشه ولی بلافاصله حس کردم داره تو دلش بهم فحش میده با اخم نگاش کردم و گفتم:عوضی خودتی....
مسعود هم با بهت نگام میکرد که یهو توپید بهم و گفت:چته سایه مردم دارن نگامون میکنن!مریضی؟من کی بهت فحش دادم؟
منم با عصبانیت وصف نشدنی یه کشیده نثارش کردم!دقیق هم یادمه فقط با چشمای سگی نگام میکرد .
ول کرد و رفت!بدتر از اینا هم برام پیش اومده بود،آهی از ته دل کشیدم و رفتم طرف صندلی فلزی کنار تخت ، بلندش کردم گذاشتمش کنار پنجره چون هوا خنک بود ملافه ی روی تخت رو برداشتم و گذاشتم روی شونه هام به بیرون چشم دوختم...
دقیق روز آخر یادمه تو خونه داشتم با یه دختر حرف میزدم من واقعا اونو میدیدم نشسته بود کنارم و نگام میکرد دقیق موقعی که خواستم لب تر کنم و باهاش حرف بزنم مسعود در رو باز میکنه و تا منو میبینه فقط با دهن باز نگام میکنه همون روز هم گوشی رو گرفت و به مینا زنگ زد..یه پوزخند زدم و آروم زمزمه کردم:مسعود از قبل هم میدونست دیوونه بودم...
ولی...
ولی من دیوونه نیستم...
قطره ی اشکی از چشام سرازیر شد...
گناه من نبود که این موجودات رو میبینم..گناه من نیست
صدای قدم های کسی رو از سالن تیمارستان شنیدم از رو صندلی پاشدم و به در چشم دوختم دستگیره ی در پایین کشیده شد و بلافاصله مینا با روپوش سفید اومد تو با لبخند نگام کرد و گفت:بیداری؟
یه لبخند کج و کوله ای زدم و آروم گفتم:آره
مینا اومد جلو و گفت:بشین راحت باش..اومدم باهات حرف زدم
نشستم روی صندلی مینا هم رفت طرف تخت و گفت:خب عزیزم حالت بهتره؟
_خوبم مرسی
مینا:دیگه اونا رو ندیدی؟
_نه خداروشکر
مینا:خوبه...
راستش یه هم اتاقی برات پیدا شده...
_هم اتاقی؟
مینا:آره البته معلوم نیست به این زودیا بیاد...
با کنجکاوی بهش چشم دوختم و گفتم:چطور مگه؟
مینا:الان زوده بگم بذار برا بعدا
_هر طور راحتی
از صندلی پاشدم و رفتم طرف تختم که مینا گفت:میخوای بخوابی؟
_آره خسته شدم اینقدر نشستم
مینا:باشه عزیزم.
ناهار نمیخوای؟
مینا پاشد و منم همونطور که رو تخت دراز میکشیدم گفتم:نه ممنون گرسنه نیستم!
مینا دست به سینه ایستاده بود و نگام میکرد و گفت:یه خبر خوش هم برات دارم!
یه پوزخند زدم و گفتم:خبر خوش؟
مینا یه لبخند زد و گفت:آره دیگه.
دوست داری بگم؟!
نیم خیز شدم و گفتم:بگو
مینا دستاش رو بهم کوبید و گفت:دوست داری از اینجا بریم بیرون؟
با خوشحالی گفتم:اگه برم دیگه اینجا برنمیگردم؟ 

مینا سرش رو انداخت پایین و گفت:راستش من با آقای سهرابی حرف زدم و بهش گفتم سایه میخواد یه ماه بمونه خونمون خودش هم با کلی اصرار قبول کرد..
کم کم لبخندم از بین رفت و گفتم:خونه تو؟
مینا بازم لبخند زد و گفت:آره خیلی خوب میشه نه؟
آهی کشیدم:فکر کردم برا همیشه از اینجا درمیام
مینا اومد طرفم و دستش رو گذاشت رو بازوم و گفت:اگه بهتر شدی حتما مرخصت میکنن.
نگران این مسئله نباش.
حالا هم یه لبخند بزن ببینم
یه لبخند زدم،مینا هم با هیجان گفت:راستی تو قبول کردی؟ببخشید نظرت رو نپرسیدم!
_باید فکر کنم نمیدونم...
مینا:باشه عزیزم فکرات رو بکن من برم خونه عصر که میام بهم بگو نظرت چیه!اوکی؟
_باشه
مینا دستاش رو تو جیب روپوش سفیدش گذاشت و طرف در رفت،دستگیره رو کشید پایین ، برگشت نگام کرد و گفت:پس من برم.
کاری نداری سایه جون؟
یه لبخند بی جونی زدم و گفتم:نه.
موفق باشی مینا..
مینا:سلامت باشی.
فعلا
_فعلا
مینا در رو بست و رفت منم رو تختم دراز کشیدم و چشام رو بستم...

با استرس و وسواس شدیدی روسریم رو مرتب کردم و لباسای بیمارستان رو با یه مانتو شلوار ساده ولی شیک عوض کردم مینا تمام مدت ایستاده بود پیشم و نصیحتم میکرد....قرار بود برم پیش مدیر و در مورد رفتن به خونه ی مینا باهاش صحبت کنم چون مامان بابام هم یه ساله ازم خبری نداشتن دیگه مهم نیس برام بدونن من کجا هستم و کجا میرم در کل میشه گفت رابطه ام با پدر مادرم از همون دوران نوجوانی بد بود مینا اومد طرفم و ایستاد روبه روم و گفت:نمیخوای بعد این همه مدت یه سر و سامونی به صورتت بدی؟
حوصله هیچی رو نداشتم فقط با تکون دادن سرم اکتفا کردم...
مینا هم که از قبل آماده بود دستاش رو گذاشت رو کمرم و هلم داد طرف در و دوتایی از اتاق سرد و بی روح خارج شدیم...
صدای ترق تروق کفش های پاشنه بلندم که مینا برام خریده بود بدجوری سکوت راهروی خلوت تیمارستان رو میشکوند و یه جورایی احساس بدی رو مهمون وجودم میکرد...
رو کردم طرف مینا و با صدای آرومی گفتم:زشت نیس این کفشا رو پوشیدم؟
مینا با خوشرویی گفت:نه بابا ما الان میریم...

فصل سوم
مینا:ولی قبلش دوست دارم بریم بازار یه دوری تو پارک بزنیم آبهویج بستنی بخوریم..هوم؟نظرت چیه؟
با بی حوصلگی دوشادوش مینا راه میرفتم ، رسیدیم دم در مدیر مینا منتظر بهم چشم دوخت که گفتم:خیلی خسته ام بزار برا بعدا...
مینا هم با اخم ریزی که روی پیشونیش ایجاد شده بود گفت:اشکال نداره هر طور راحتی ولی حیف شد....
در اتاق مدیر رو زدم که شنیدم گفت:بفرمایید تو
دستگیره ی در رو کشیدم پایین و کنار کشیدم تا مینا بره تو که پیش دستی کرد و گفت:وا؟لوس نشو اول خودت برو تو
حوصله نداشتم حرف بزنم با لبخند بی جونی رفتم تو
مینا با خوشرویی رو به مدیر میانسال کرد و گفت:سلام آقای سهرابی.
آقای سهرابی از پشت میزش بلند شد و با لبخند گفت:بــــــــه سلام دخترم بیایید بشینید.
خوبی سایه خانم؟
همونطور که سر به زیر بودم با خجالت گفتم:ممنون خوبم.
شما خوبید؟
با اشاره دست گفت:خوبم بیایید بشینید و با دست به مبل های قهوه ای رنگ اشاره کرد من و مینا کنار هم نشستیم آقای سهرابی هم طرف تلفن رفت و گفت:چی میل دارید خانما؟
مینا با لبخند گفت:من که هیچی نمیخوام ولی شاید سایه جون چیزی بخواد
آقای سهرابی رو کرد طرفم و با لحن پدرانه و مهربونی گفت:چی میخوری دخترم؟قهوه یا نسکافه؟
مدتی بود طعم قهوه رو نچشیده بودم به خاطر درمان از همه چی گذشته بودم ، تا سرم رو بردم بالا که بگم قهوه میخوام یه موجودی رو پشت آقای سهرابی دیدم با با لب هایی که از شدت استرس میلرزدین گفتم:مینا

مینا با نگرانی نگام کرد و گفت:چی شده؟
صورتم در هم شد نفس های صداداری میکشیدم هنوز هم بهش نگاه میکردم تمام صورتش سوراخ سوراخ بود و ازشون کرم های کثیف و لزجی در میومد لباساش پاره پوره بودن با اون موهای بلندش که تا زمین میرسیدن خیلی آروم سمتم می اومد..با عجله توام با استرس و ترس وصف نشدنی از صندلی پاشدم و سمت مینا پناه بردم مینا و آقای سهرابی با نگرانی پرستارا رو صدا میزدن مینا به شدت تکونم داد و با صدای بلندی گفت:سایــــــــــه؟
با اخم و فکی که میلرزید بهش چشم دوخته بودم میترسیدم بهم حمله کنه مث مسخ شده ها گوشه ی اتاق نشسته بودم و اون رو به اومدن طرفم نظاره میکردم گرمای مایع لزجی رو روی صورتم حس کردم یهو تمام تنم لرزید و حس کردم آخر خط رسیدم دیگه هیچی رو نشنیدم.

مینا
با نگرانی به دختر جوان ولو شده روی زمین چشم دوختم با عجله رفتم طرفش به آقای سهرابی که دم در ایستاده بود نگاه کردم و با تمام توانم فریاد زدم و گفتم:تشـــــــنج کرده
آقا سهرابی به خودش اومد و اونم مث من داد زد
با چشمای اشک آلودی دستم رو بردم طرف صورت یخ زده ی سایه که دیدم از بینیش خون میومد 

سایه رو بردیم تو اتاق یکی از متخصص ها و خوشبختانه چون تو تیمارستان حضور داشت فوری کارمون رو راه انداخت هنوز نمیدونستم سایه چی دیده بود که به این روز افتاده ولی هرچی باشه حتما خیلی بد بوده با استرس به سایه ی ولو شده روی تخت نگاه کردم وضعیتش از چند روز گذشته خیلی بدتر بود سعی کردم با آرامش دستای یخ زده ی سایه رو لمس کنم با یه حرکت ناگهانی دستم رو گرفت...
با چشمای گرد شده نگاش کردم هنوز چشماش بسته بودن فقط نفس های صدادار من توی اتاق پیچیده بود بدبختی این بود که میترسیدم تکون بخورم یهو برق اتاق اتصالی شد و هی خاموش روشن...
آب دهنم رو از ترس قورت دادم و سعی کردم با کمال آرامش دستای سرد و یخی سایه رو از دستام جدا کنم...
که...
که با وحشت به چشمای سرخ و به خون نشسته ی سایه نگاه کردم جیغ بلندی زدم و هر طور شده دستام رو از دستاش جدا کردم ، با ترس و پاهایی که میلرزیدن رفتم طرف در دستگیره رو پایین کشیدم ولی...
خدای من در باز نمیشد دوست نداشتم برگردم و سایه رو ببینم صدای قدم های کسی رو از پشت سرم شنیدم...
ترق تروق صدای کفش های پاشنه بلندی که برای سایه خریدم!با بغضی که گلوگیرم شده بود و راه تنفس رو برام سخت،چشمام رو بستم و نفس های عمیق و صدادار کشیدم.
بدبختی خودم گفتم به آقای سهرابی بره وگرنه الان اونم اینجا بود و منو از چنگ سایه نجات میداد.
هر لحظه حس میکردم نزدیک و نزدیک تر میشد شاید بگم به یک قدمیم رسید ولی من همونطور ایستاده بودم و میلرزیدم عرق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو فوری با سر انگشتم پاک کردم و چشمام رو روی هم فشار دادم همونطور که سرم پایین بود چرخیدم سمتش.... یه هیع بلند کشیدم و پشت سرش جیغ بلندی که باعث شد سایه بازم روی زمین سرد اتاق ولو شه..اتاق تاریک بود یاد صحنه ای افتادم که تو نور کم اتاق قابل مشاهده بود"سایه با سر و صورت خونی،چشمایی که از حدقه دراومدن"آروم سر خوردم روی زمین و پیش سایه نشستم هنوز میترسیدم بهش نگاه کنم ولی معلوم بود دیگه چیزیش نیست و صورتش سالمه...
_هوووف
پاشدم و رفتم طرف میز و زیپ کیفم رو باز کردم دو تا میس کال از آقای سهرابی داشتم شماره رو یه بار دیگه گرفتم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
آقای سهرابی با صدای خش داری جواب داد:الو
_الو خوهشا زودتر یکی رو بفرستید در رو باز کنه...
با تردید گفتم:قفله...
صدای متعجب آقای سهرابی پیچید تو گوشی:چی؟مگه شما هنوز اینجایید؟

با تعجبی وصف نشدنی و دستی که میلرزید گوشی رو رها کردم..افتاد رو زمین و هزار تیکه شد...
یعنی..یعنی سهرابی چی گفت؟گفت..من چرا اینجام؟با صدای گرفته ی سایه به خودم اومدم.
نیم خیز شد و گفت:مینا چی شده؟چرا اتاق تاریکه؟
چشمام رو تنگ کردم و برای اینکه بتونم بهتر ببینمش گفتم:من باید ازت بپرسم..تو بهم بگو چی شده؟
سایه جا خورد،توی روشنایی کم اتاق جثه ی کوچیکش رو تشخیص میدادم که با چشمایی نگران نگام میکرد:من چی رو باید بگم؟
حس کردم اونم مثل من از همه چی بی خبره تازه یادم اومد سایه همون دختریه که روز اول برای ملاقات چقد با استرس حرف میزد و قسم میخورد که دیوونه نیست! با اینکه اکثر مریضا هم همینو میگن! ولی سایه با همه فرق داشت صورت خونسرد و آرومش باعث شد که من پیگیر پرونده اش بشم.
سرمو تکون دادم و افکار منفی رو پس زدم سعی کردم خونسرد باشم که بفهمم چی شده لب هامو روی هم فشار دادم و کنار سایه ایستادم سکوت تمام اتاق رو دربرگرفته بود چون این اتاق ته سالن تیمارستان قرار داشت صداها خیلی کم رد و بدل میشدن به چشمای عسلیش نگاه کردم که توی تاریکی برق میزدن:سایه پاشو بریم بیرون بعدا همه چیز رو توضیح میدم...
اونم بدون هیچ حرفی پاشد و تلو تلو رفت طرف در منم کیفم رو از میز برداشتم ولی یهو با صدای باز و بسته شدن در چشمام اندازه ی نعلبکی گشاد شد.
برگشتم و به سایه که کنار در ایستاده بود نگاه کردم ، با چشمای خماری منتظرم بود!

سایه
در رو باز کردم و منتظر به مینا چشم دوختم تنها چیزی که ذهنم رو درگیر کرده رفتار عجیبش بود با این حال به خاطر خستگی شدید به هیچی فک نمیکردم جز خواب!مینا خیلی زود به خودش اومد...
و با صدای آرومی گفت:بریم
منم در رو بستم و وارد سالن نورانی شدم!
***
مینا:خب کجا میخوای بریم؟
به مینا یه نگاه انداختم که دستاش رو گذاشته بود رو رل و با اون عینک دودی قشنگش بهم نگاه میکرد..با لحن آرومی گفتم:خونه!
دیگه صدایی نیومد معلوم بود اونم تو فکر بود هرچی به مغزم فشار میوردم نمیتونستم چیزی رو به یاد بیارم واقعا احساس بدی داشتم!فقط اتاق آقای سهرابی رو میتونستم به یاد بیارم بعدش هیچی!
مینا دستش رو برد طرف سیستم و منو از این حال و هوا در اورد...
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی
من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی
روزگـاری آنـچـه با مـن کـرد اسـتغنـای تـو
گر بگـویـم گـریـه هـا بـر روزگـارم می کنـی
از بــرای خــاطــر اغــیـار خــوارم مــی کــنـی
من چه کردم که اینچـنین بـی اعتـبـارم می کنی
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده ای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده ای
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده ای
غلط کردم غلط|وحشی بافقی|با صدای محسن چاووشی
چشام رو بسته بودم و با صدای قشنگ چاووشی غرق در افکار...
مدت طولانی بود که صدای هیچ خواننده ای به گوشم نرسیده و الان واقعا احساس سبکی میکنم!مدیون مینام چون منو یاد لحظات خوش با مسعود انداخت!
فصل چهارم
موسیقی تموم شد،آروم چشام رو باز کردم و با لبخندی که به لب داشتم رو کردم طرف مینا و گفتم:عاشق این آهنگ ام!
مینا که غرق افکارش بود با صدای خودم ریشه ی افکارش پاره شد رو کرد طرفم :هوم؟ببخشید نشنیدم چی گفتی!
یه لبخند زدم و سرم رو انداختم پایین:هیچی میگم از این آهنگ خوشم میاد!
مینا سرش رو تکون داد و همونطور که پوست لبش رو میجوید گفت:آره منم از محسن چاووشی خوشم میاد صداش منو یاد بعضیا میندازه
از اینکه حس مینا اونقد بهم نزدیکه خوشحال شدم سرم رو یه بار دیگه به صندلی تکیه دادم و از پنجره به بیرون نگاه کردم هوا ابری بود و خیابونا خلوت خیلی حس قشنگی بود که میتونستم همه چی رو از نزدیک ببینم!

مینا:سایه؟سایه؟...
با صدای مینا به خودم اومدم پلک هام رو که به هم چسبیده بودن،از هم جدا کردم و چند بار پشت سر هم چشمام رو باز و بسته کردم ماشین توی یه حیاط بزرگ پارک شده بود با گنگی رو کردم طرف مینا که بهم نگاه میکرد:کجاییم؟
مینا لبخندی زد و از ماشین دور شد و همونطور که میرفت سمت در گفت:خانه ی ناقابل بنده!
با تعجب تکیه ام رو از صندلی برداشتم و از ماشین در اومدم به بدنم کش و قوسی دادم و باتعجب گفتم:چه حیاط بزرگی داری!
مینا:نه بابا اونقدرا هم که میگی بزرگ نیست!
آب دهنمو قورت دادم،نسیم خنکی وزید و با پوست صورتم مماس شد یه لبخند زدم و تا خواستم بچرخم که تو حیاط دوری بزنم،هیع صدا داری کشیدم و با فکی که از ترس میلرزید عقب عقب رفتم چشمم رو ازش برنمی داشتم چشمه ی اشکم جوشید و یه قطره از اشکم رو گونه ام چکید با وحشت به دختر گوشه ی حیاط نگاه میکردم روسری دختره که 12،13 سالش بود خونی و گلی بود سرم رو کج کردم و آروم سمتش قدم برداشتم صدای خش خش برگ های خشک زیر پام سکوت دلهره آور اونجا رو برام میشکست، یه قطره اشک دیگه

دستام رو مشت کردم و با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم:کی هستی؟
تقریبا به یک قدمی اون دختره رسیده بودم یهو تکون خورد سرش رو که تمام مدت پایین بود آروم...
آروم میورد بالا و هر لحظه لرزش تنم بالا میرفت پاهام سست شده بود گرمای مایع لزجی رو پشت لبم احساس کردم...
_نــــــــه!نــــــــــــه !
پشت سر هم داد میزدم و عقب عقب میرفتم صورتم از ترس درهم شده بود روی زمین نشستم و دستام دور پاهام پیچیدونم،با صدای بلند زار زدم صدای باز و بسته شدن دری اومد با امید اینکه میناست سرم رو بلند کردم ولی...

ولی از دختر بچه ای که کنارم ایستاده بود،وحشت تو تک تک سلول های بدنم نفوذ کرد! قبلم وحشیانه تو سینه میکوبید نزدیک بود استفراغ کنم تو دلم گفتم الانه که سکته رو بزنم!صدای زمزه وار در عین حال دلهره آور و آروم دختره منو از ترس مور مور کرد:کمــــــک...
با صورتی در هم دستام هامو مشت کردم و تا خواستم ببرم طرفش که بزنم حس کردم سفت دستام رو با اون دست های کوچیک و ظرفیش گرفت هر چی خواستم اونو ازم جدا کنم نشد دیگه نزدیک بود التماسش کنم که...
که کردم!
_ترخدا...
تو رو جون هرکی دوست داری ولم کن..ترخدا دارم التماست میکنم...
دختره هیچی به زبون نیورد ولی حصار دست هاش از دستام کم کم شل شد و یکی از انگشتش رو برد طرف ناخنش باناباوری بهش نگاه میکردم نزدیک بود از این اوضاع دیوونه بشم!نمیدونستم چکار کنم این دختره دقیقا چه کاری میکرد؟خدای من...
داشت...
داشت ناخن انگشتش رو از ته میکند همون طور که قطره های خون کنار پام رو زمین میریختن با التماس رو کردم طرفش و گفت:ترخدا این کارا رو نکن دارین دیوونه ام میکنید!آخه من چکارتون کردم؟با عصبانیت و چشمای اشکی رفتم وسط حیاط و با صدای بلندی که بیشتر شبیه فریاد بود گفتم:زندگیمو خراب کردید!دیگه چی میخوایید منو صاف دیوونه کردید دیگه چی میخوایید هان؟
نشستم رو زمین،با هق هق بلند من صدای معترض و نگران مینا به گوشم رسید...

با صورتی که رد اشک در اون به وضوح زار میرد رفتیم داخل خونه،مینا در هال رو باز کرد و بازوم رو چسبید،رفتیم تو، خونه اش خیلی بزرگ نبود!برعکس حیاطش که انگار باغ میوه اس!مینا با قدم های آرومی رفت طرف یکی از اتاقا.
در رو باز کرد،یه تخت خواب یه نفره بنفش و یه پنجره با پرده ی یاسی رو دیوار بود کنار تخت هم یه عسلی سفید!تنها لوازم اتاق همین بود!مینا من رو برد طرف تخت و گفت:استراحت کن از جات هم پا نشو.
نهار که آماده شد صدات میزنم اگه کسی مزاحمت شد صدام بزن!باشه؟
دراز کشیدم رو تخت لبامو تر کردم و ناله مانند گفتم:باشه
مینا که دید اوضاع روبه راهه رفت و پشت سرش در رو بست!اتاق آرومی بود رنگ مورد علاقه ام هم بنفش!با دقت که به اتاق نگاه کردم فهمیدم اون گوشه ،یه در سفید هست حدس میزدم دستشویی و حموم باشه!بعد از گذشت چند دقیقه همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم حس کردم صدای تق تق میاد اول بهش بی توجه شدم و گفتم لابد اشتباه شنیدم ولی یه بار دیگه هم تکرار شد ایندفعه بلندتر!رو تخت نیم خیز شد وپاهام رو گذاشتم رو زمین دستم رو بردم طرف دیوار خیلی خسته بودم و به زور توان ایستادن داشتم! منبع صدارو دنبال کردم! آروم قدم برداشتم حس کردم کم کم صداها داشت عجیب و عجیب تر میشد هرچی نزدیک تر میشدم صدای ناله به گوش میرسید صدای نفس هام متقاطع شده بود آب دهنمو به زور قورت دادم،یک قدمی در سفید رنگ اتاق ایستاده بودم! 
دستام رو که میلرزید بردم طرف دستگیره ی در،الان تو اتاق تنها صدای نفس های صدادارم به گوش میرسید خیلی ترسیده بودم یهو تصمیم گرفتم بی توجه شم و برگردم سرجام که...
صدای انفجار بلندی از آشپزخونه به گوش رسید با ترس رفتم طرف در،دستگیره رو چند بار بالا پایین کشیدم ولی قفل بود!ترسیده بودم مینا چیزیش شده باشه!نزدیک بود اشکم دربیاد با صورت درهم و صدای نسبتا بلندی داد زدم:مینــــــــــا...
خودش گفت اگه کمک خواستی صدام بزن خب منم الان کمک میخوام!منم دارم اسمش رو صدا میزنم پس چرا نمیاد!با گریه به در تکیه دادم و روی زمین نشستم سرم پایین بود و اشک میریختم یهو حس کردم سایه ی یکی روم افتاد آب دهنمو قورت دادم وسرم رو آروم..آروم بردم بالا!نفسم حبس شد اینا پاهای همون دختر بچه ی 12،13 ساله اس که توی حیاط دیده بودم!میترسیدم بیشتر از این بهش نگاه کنم آب دهنم قورت دادم و با صدای تو دماغی بدون اینکه بهش نگاه کنم با گریه گفتم:تو این کار رو کردی؟
صدایی نشنیدم ولی حس کردم ازم دور شد به پاهاش نگاه میکردم ایستاده بود کنار پنجره!یه بار دیگه صدامو صاف کردم و رسا گفتم:شنیدی چی گفتم؟میگم خودت این کارو کردی نکبت؟!
یهو حس کردم یکی گلومو چسبیده داشتم خفه میشدم دسترسی به اکسیژن برام سخت شده بود ایندفعه چشم تو چشم دختره بودم با تمام توانش گلوم رو فشار میداد هر چی دست و پا میزدم بی فایده بود ولی...
ولی صدای مینا منو از این منجلاب نجات داد و کم کم فشار دست هاش از گلوم از بین رفت!

مینا:حالت خوبه؟
_ببخشید همش تقصیر منه!نباید همراهت میومدم!
مینا با درموندگی گفت:این چه حرفیه تقصیر تو نبود میگن لوله های گاز نشتی داشته!
_ولی اون دختره باهام لج کرد خواست منو بترسونه!
مینا:چند سالش بود سایه؟
_کی؟دختره؟
مینا:آره،قیافه اش چطور بود؟
_بهش میومد 12،13 سالش باشه،سر و صورتش گلی بود و رنگ پوستش کبود!
مینا:چــــــــی؟
با تعجب به مینا نگاه کردم گفتم:چی؟چی؟
مینا:مطمئنی دختره همون شکلی بود که توصیف کردی؟
کمی فکر کردم،آره خب مگه قراره دروغ بگم!
_آره
مینا از صندلی پا شد دستش رو گذاشت رو دهنش و گفت:خدای من
با ترس گفتم:چی شده مینا؟
مینا:میدونی این دختره کیه؟

با ترس گفتم:نه مگه کیه؟
مینا اومد طرف میز،صندلیش رو کشید عقب و نشست،رو کرد طرفم و با جدیت گفت:سایه یه بار دیگه میگم خوب گوش کن!مطمئنی اون دختره رو دیدی؟ مطمئنی قیافه اش رو خوب توصیف کردی؟
عصبانی شدم با حرص گفتم:مگه من دیوونه ام که دروغ بگم؟خوب دارم میگم دیدمش! آره دقیقا همونطوری بود که گفتم!
مینا با لحن آرومی گفت:منظورم این نبود عزیزم،گفتم شاید اشتباه دیدی!
رومو برگردوندم طرف دیگه و گفتم:اشتباه ندیدم
یه قطره اشک از چشام چکید اوضاع اصلا برام مساعد نبود حس میکردم من خیلی بدبختم صدایی از مینا نشنیدم فک کنم از اتاقش در اومد چون جز صدای نفس های خودم چیزی به گوش نمیرسید!با استرس به اطرف یه نگاه انداختم که مبادا کسی رو ببینم ولی خوشبختانه هیشکی نبود رنگ اتاق مینا ترکیبی از شکلاتی و عسلی بود به تختش نگاه کردم یه تخت خواب دونفره قهوه ای با بالش های سفید و عسلی،پرده ها و میز و صندلی هاش همه ست بودن اتاق قشنگی داشت.
وقتی اون اتفاق افتاد به مینا گفتم دیگه نمیخوام تو اون اتاق بشینم حس میکنم هر لحظه یکی میخواد از اون در سفیده بهم حمله کنه! قرار شد امشب تو اتاق مینا بخوابم!از جام پاشدم و رفتم طرف آشپزخونه ی سوخته!بوی بدی میومد با قدم های بلندی راه میرفتم هر قدمی رو هم که برمیداشتم شاهد اتفاقات چند ساعت پیش میشدم!یادمه بعد از اون توی اتاق مینا بیدار شدم..سر و صدا میومد و انگار مینا گریه میکرد و با چند تا مرد حرف میزد بعدش که با استرس از اتاق دراومدم فهمیدم تیم آتش نشانی اومده شعله های آتیشی رو که توی آشپزخونه اس رو خاموش کنه!تمام کابینت ها،یخچال و میزناهار خوری سوخته بودن!با این حال من که میدونستم کار اون دختره ی لعنتیه ولی وقتی از مینا پرسیدم چیه گفت:میگن گاز نشتی داشته!یهو صدای فریاد مینا از حیاط به گوشم رسید به خودم اومدم و افکار اضافی رو پس زدم با عجله رفتم طرف در و بازش کردم ، و داد زدم:مینــــا چیزی شده؟
مینا از زیر یکی از درختا در اومد و گفت:بدو بیا اینجا سایه!
با عجله دویدم سمتش حتی دمپایی رو سرسری پا کردم نفس زنان گفتم:چی شده؟هیـــــع!
مینا با لبخند شروری گفت:حالا فهمیدی برای چی باورت نمیکردم؟
آروم قاب عکس همون دختر بچه رو از دستای مینا گرفتم آب دهنمو به سختی قورت دادم و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:می..نا این همون دخ..دختره اس!
مینا با لب هایی که میلرزید گفت:آره سایه مستاجر قبلی این خونه خونواده ی همین دختره بودن ولی یه روز که مامان و باباش میرن برای یه ماموریت کاری دخترشون رو دست همسایه میسپرن که بهش سر بزنه ولی

مینا به گریه افتاد منم همپای اون چند قطره اشک ریختم و گفتم:خب...
ادامه بده
مینا:ولی...
همسایه اشون چون پیر بوده فراموش میکنه بره بهش سر بزنه و فرداش که مامان باباش برمیگردن میفهمن دخترشون به طرز فجیعی کشته شده! 

عقب عقب رفتم قفسه ی سینه ام بالا پایین میرفت و تپش قلبم فوق العاده زیاد شده بود باد خنکی وزید و موهای مشکی نسبتا بلندم رو به حرکت دراورد با صورت اشکی به حرف اومدم:اون...
اون دختره چطور کشته شده بود؟
مینا با گریه گفت:توی همین باغچه ظاهرا داشته بازی میکرده..ولی..
گریه های مداوم مینا اعصابم رو خورد کرده بود،فریاد زدم:مینـــــــا حالا وقت گریه نیست یالا بهم بگو چی شده؟
مینا صداش رو صاف کرد و فین کرد،با آستین پیرهنش بینیش رو پاک کرد و گفت:راستش میگفتن دخترشون رو یکی تو همین باغچه زنده به گور کرده!
تمام تنم لرزید اشک ها بی مهابا روی صورتم میریختن دست خودم نبود یخ کردم سرتاپام سست شد با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم:پس تو که میدونستی اینجا یکی مرده چرا این خونه رو خریدی؟
مینا:باور کن من چیزی نمیدونستم همین چند ماه پیش چون صداهای عجیبی از حیاط میومد ترسیدم اول فکر میکردم دزده ولی اینطور نبود!رفتم به خونواده اش گفتم اول این پا و اون پا کردن و بهم چیزی نگفتن ولی وقتی دیدن دارم اصرار میکنم و خیلی از این اتفاقا وحشت کردم همه چی رو تعریف کردن!
مینا کلمات رو پشت سر هم بدون وقفه میگفت منم با هر حرفی که به زبون میورد بیشتر عاجز میشدم یعنی اون دختره که من دیدم مرده بود یعنی یکی اونو زنده به گور کرده بود!حس کردم منم دارم خفه میشم اکسیژن کم اورده بودم با دو طرف در هال رفتم ولی صدای جیغ گوش خراش مینا به گوشم رسید با تعجب رو برگردوندم طرف مینا که ببینم چشه ولی با صحنه ای که روبه رو شده بود با تمام توانم فریاد زدم و رفتم طرفش!
_مینا...
مینا پاشو ترخدا!
با گریه و ترس به صورتش سیلی میزدم تمام تنش یخ کرده بود به انگشت خونیش نگاه کردم همونطور که تکونش میدادم سنگینی نگاه کسی رو روی خودم حس کردم با ترس سرم رو بلند کردم نفسم حبس شد بازم همون دختره! لبام میلرزید و از هیجان و استرسی که باهم دیگه مخلوط شده بودن زجر میکشیدم!برگشتم و به مینا نگاه کردم انگشت شصتش کاملا خونی شده بود به چاقوی کنار پای اون دختره نگاه کردم نفرت تمام وجودم رو در برگرفت،من باید میفهمیدم این دختره چشه و دلیل اینهمه کینه چیه! 
فصل پنجم
رومو با اکراه ازش برگردوندم به مینا چشم دوختم در کمال آرامش غرق در خواب بود خواستم آروم پاشم که بلندش کنم ولی یکی مچ دستم رو چسبید میدونستم کیه!کی میتونه غیر از مینا باشه؟با بیخیالی گفتم:الان میریم تو نگران نباش
با لبخند نصف و نیمه ای رومو برگردوندم ولی از ترس موهای تنم سیخ شد یخ کردم نفس کشیدن برام سخت شده بود دستایی رو که دور مینا حلقه کرده بودم شل شد دختره با اون نگاه های سگیش بهم زل زده بود!لب هام لرزید!از ترس،از تنهایی،از بدبختی،از عوضی هایی که جدیدا دارم میبینم...
!
با چشمایی که نم اشک به وضوح در اونها زار میزد زمزمه کردم:چی میخوای از جونمون؟
صدایی از دختره نشنیدم ولی همونطور که مچم رو چسبیده بود بهم زل زده بود!دستم رو تکون دادم و با صورت درهم و ناراحتی گفتم:د بگو چی میخوای؟قول میدم کمکت کنم!
حلقه ی دستای اون دختره از مچم کم شد یهو حس کردم یه چیزایی رو میشنوم ظاهرا دختره داشت باهام حرف میزد کمی که تمرکز کردم این کلمات رو تونستم بشنوم:کمکم کن...
امیدوار شدم زمزمه وار رو کردم طرفش و گفتم:چه کمکی از من برمیاد؟
صدای سرفه ی پیاپی مینا منو به خودم اورد با چشمای گرد شده به دختره نگاه کردم که دور میشد با تردید گفتم:نــــــرو..
دختره حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت تا به سمت در رفت از در گذشت و دیگه هیچی!
مینا با لحن خش داری گفت:سرم درد میکنه!
با دلسوزی به مینا نگاه کردم دستم رو بردم زیر بازوش و بلندش کردم و گفتم:پاشو ببرمت استراحت کنی!
مینا با همون لحن و صدا خش دارش یه لبخند زد و گفت:قرار بود من میزبان باشم تو مهمان!دنیا برعکس شده...
یه لبخند زدم و همونطور که از پله ها به سمت در هال میرفتم گفتم:چه فرقی داره تو مثل خواهرم میمونی.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد هر دو رفتیم تو و بعد از اینکه انگشت مینا رو باندپیچی کردم بر اساس میل خودش گفت بذار زنگ بزنم برامون ساندویچ بیارن منم قبول کردم...

یه گاز دیگه به ساندویچم زدم و وقتی قورتش دادم گفتم:مینا؟
مینا غرق در افکارش بود،با تردید سربلند کرد و گفت:هوم؟
_میتونی به یاد بیاری دقیقا چی شد؟
مینا:خب...
وقتی داشتم با چاقو خاک باغچه رو کنار میزدم یهو حواسم پرت شد انگشتم رو زخمی کردم!
_مطمئنی؟اون دختره نیومد سمتت؟پس چرا بیهوش شدی؟
صورت مینا در هم شد با عصبانیت گفت:کمی ضعف کردم مگه تو باز اونو دیدی؟

با استرس گفتم:چیزه نه!کی گفته من دختره رو دیدم؟
قفسه ی سینه ی مینا از شدت خشم بالا و پایین میرفت و نفس های پر سر و صداش تمام اتاق رو دربرگرفته بودم آب دهنمو قورت دادم و با شک پرسیدم:حالت خوبه؟
مینا یهو بهم توپید:سایه بس کن دیگه!فکر میکنی من مریضم رو نمیشناسم؟هان؟
شوکه شدم تا حالا مینا اینقدر عصبانی نشده بود سعی کردم آرومش کنم از صندلی پاشدم و رفتم طرفش و تا خواستم بازوش رو بگیرم و براش همه چی رو توضیح بدم برقا رفتن!هوا چون ابری بود خونه تقریبا تاریک شده بود با ترس به مینا چسبیدم دلم نمیومد بازم اون دختره رو ببینم اه اصلا وقتی بهش فک میکردم نفسم تو سینه حبس میشد و تمام تنم میلرزید!مینا آروم گفت:نترس بیا بریم شمع بیاریم!
_تو آشپزخونه اس؟
مینا:آشپزخونه که فقط جنازه اش مونده تو انباری حیاط فکر کنم داریم
سرم چرخید گوشه ی اتاق ولی لبام چفت شدن چشمام سوخت با استرسی که یکباره وارد بدنم شد شوکه شدم مینا با صدای بلندی صدام زد با نگرانی و عجله منو برد سمت تخت خواب از چشمای نیمه بازم میتونستم مقدار ترس و دستپاچه شدنش رو حس کنم یه قطره اشک از چشام چکید و روی گونه ام سرخورد تمام تنم یخ کرده بود و ضربان قلبم به تاپ تاپ افتاده بود مینا که با عصبانیت توی کشوهاش دنبال چیزی میگشت مدام میگفت سایه چشمات رو باز نگه دار،نفس بکش
به این کلماتش از درون میخندیدم چرا؟نمیدونم چرا!خواستم رومو برگردونم که کم کم خودمو جمع و جور کنم ولی...
جیغی از ته دل کشیدم مینا هم داد زد و با گریه اومد طرفم و گفت:سایه چی شده؟باهام حرف بزن؟چی دیدی؟حالت خوبه؟سایه صدامو میشنوی؟
بزور آب دهنمو قورت دادم چند قطره اشک دیگه ریخت تا چشام رو بستم صحنه ی اون مرده با دست و پای بریده و چشمای از کاسه دراومده اش که داشت اونا رو میخورد اومد جلو چشام ایندفعه با صدای بلندتری زار زدم خیلی شوکه شدم..خیلی ترسیدم.
مینا تونست لوازمش رو پیدا کنه چون صدای:"ایناهاش "ازش دراومد چشام رو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم یهو انگار بهم برق وصل کرده باشن چشام رو باز کردم مینا داشت برام سرم تزریق میکرد اونم با ملایمت گفت:شیش آروم برگرد استراحت کن
یکم بهتر شده بودم منتها چون تاریک بود بازم حس ترس خودشو به رخم کشید!سعی کردم شکل و قیافه اش رو مرور کنم ولی هر موقع یادش میوفتم حالم بهم میخورد.
_مینا؟
مینا:جانم؟
_میمونی پیشم؟
مینا یه لبخند قشنگی زد حتی تو تاریکی هم چهره اش آرامش بخش بود اومد کنار تخت و نشست شمع کوچیکی که روی میز بود منبع روشنایی اتاق مینا بود یهو بی مقدمه پرسیدم:میخوام خونواده ی دختره رو ببینم!
مینا:چـــــــــــی؟ 

چند بار پلک زدم و حرفم رو تکرار کردم:گفتم میخوام خونواده ی اون دختره رو ببینم!
مینا سری تکون داد و همینطور که ازم دور میشد گفت:میخوای چی بهشون بگی؟
خودم هم به فکر فرو رفتم آخه وقتی باهاشون حرف میزدم دقیقا باید چی رو میگفتم!
مینا که دید سکوت طولانی شد گفت:هوم؟نگفتی!
ریشه ی افکارم پاره شد به خودم که اومدم گفتم:هنوز که هنوزه نمیدونم!
ابروهای مینا بالا رفت با تعجب تو چشمام زل زد:مگه میشه؟
حس کردم سرم سنگین شد انگار یه باد خنکی به سرم خورد با تعجب و ترس به مینا چشم دوختم.
مینا ترسید چشماش رو تنگ کرد و گفت:سایه حالت خوبه؟
جوابش رو ندادم چون محو همون بادی که وزید بودم تمام پنجره ها هم بسته بودن میدونستم قراره شاهد یه صحنه ی فجیع بشم سعی کردم به اعصابم مسلط باشم دیگه مینا نمیتونه کاری کنه جز اینکه یه مشت اراجیف تحویلم بده!اعصابم خورد شد انگار دمای بدنم هر دم به دقیقه پایین تر میومد مینا هنوز ایستاده بود وسط اتاق و نگام میکرد به علت تاریکی اتاق کمتر میتونستم حالات چهره اش رو تشخیص بدم با درموندگی گفتم:مینا؟
مینا:بله
_میشه تنهام بذاری؟
مینا:مگه نمیگفتی میترسم!
_نه میخوام یکم استراحت کنم
مینا:مطمئنی؟
_آره باید با خودم خلوت کنم
مینا کمی این پا و اون پا کرد و رفت

حس میکنم دیگه بودن مردم اطرافم، فقط به اونا آسیب میرسونه و من هم شاهد عذاب کشیدن خودم میشم.
سرم حول اتاق میچرخید تو گوشه های تاریک اتاق زل میزدم.
میدونستم از یه جایی یکی میاد! منتظر پیامشونم!حتما حرف و حدیث های من و مینا رو شنیدن برای همین اومدن جواب پس بگیرن!یهو سردم شد و بدنم به لرزه افتاد.
سوز سرمای اتاق به مغز استخونم هم رسیده بود با اینکه دمای اتاق تا چند دقیقه پیش معمولی بود.
مگه میشه در عرض مدت زمان کمی دما اینقد کاهش پیدا کنه؟خودمو زیر پتو مچاله کردم و پلک هامو روی هم فشار دادم اونقد فشار دادم که حس کردم دارن از حدقه در میان!به طور ناگهانی صدای قیژ در اومد نمیتونستم حدس بزنم این میناست یا اونی که انتظارش رو ندارم...
!
آروم آروم سرم رو از زیر پتو کشیدم بالا و با چشمای ریز و بادومیم به در چشم دوختم خود به خود داشت باز میشد یه لبخند هیستیریکی زدم و زمزمه کردم:بیا تو دیگه نکبت!
یهو در به شدت باز شد و از صحنه ی رو به روم نزدیک بود از ترس آب بشم!

مینا بود ولی مینای همیشگی نه!سرش رو کج کرده بود و موهای نسبتا بلندش یه ور ریخته بودن چشماش سفید بودن!کاملا سفید حالم بهم خورد از این صحنه! زشت شده بود به پیرهن و شلوارش نگاه کردم پار و پوره بودن انگار یکی با چاقو کشیده روشون صورتش هم که کبود!نتونستم تحمل کنم رفتم زیرپتو و مثل بیدی که میلرزید اشک ریختم صدا پای مینا نزدیک و نزدیک تر میشد همزمان صدای تالاپ تولوپ قلبم و عرق سردی که پشت مهره ی کمرم نشسته بود منو عصبی میکرد دیگه واقعا نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم اینا داشتن منو دیوونه میکردن و فکر میکنم هدفشون همین باشه!
یکی روی شونه هام فشار اورد فکر کنم دست مینا بود ولی چیز تیزی منو به خودم اورد جیغ کوتاه ولی بلندی کشیدم.
_آخ
صورتم در هم شد چشمام رو روی همدیگه فشار دادم با این حرکت کمی آروم شدم ولی هنوز حس میکردم مینا بالا سرمه آروم از زیر پتو سرک کشیدم ولی همه چی عادی بود...
!
مینا داشت با چشمای تنگ شده اش نگام میکرد با حیرت گفت:سایه چته از موقعی که من اومدم داری مسخره بازی در میاری؟
داشتم از تعجب و ترس و استرس آب میشدم:من؟
مینا:خودتو نزن به اون راه!من اینقد زشتم که ترسیدی؟
پتو رو از خودم برداشتم و سعی کرد از تخت پایین بیام که مینا بازومو گرفت و تو چشمام زل زد:نیاز نداره خودتو مشغول کنی! من که میدونم بازم از اون یاروها دیدی!نه؟
_نه!
مینا:پس چرا رفتی زیر پتو؟یا وقتی شونه هاتو گرفتم دردت گرفت؟
ایندفعه با درموندگی یه قطره اشک ریختم:بخدا خسته شدم!من دیوونه نیستم!نمیدونم چرا اینطور شدم!بخدا قسم میخورم تو جوونیام یه بارم به فکر احضارشون نبودم خودشون ولم نمیکنن.
حالا دیگه داشتم هق میزدم مینا هم سرش پایین بود و ساکت به حرفام گوش میداد ولی یهو به حرف اومد:سایه جان اینا از ما بهترون نیستن !اینا فقط توهماته که باید باهاش کنار بیای راهی وجود نداره!
_تا کی؟من دارم دیوونه میشم...
! انتظار داری با این موجوداتی که اسمشون رو توهم گذاشتی میتونم کنار بیام؟میدونی چقدر سخته؟
مینا:نگاه کن عزیزم میدونم سخته من روزانه با هزاران دختر و پسری که وضعیتشون مثل توئه روبرو میشم ولی هیچکدوم مثل تو اینقد ناامید نبودن!دوست دارم یکم امیدوار شی.
بعضیا با این شرایط هنوز که هنوزه دارن به زندگیشون ادامه میدن!
مینا ساکت شد حق با اون بود من خیلی حساسم ولی واقعا با این چیزایی که من میبینم فکر میکنم بمیرم بهتره که هم خودم اذیت نشم هم اطرافیانم.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:میشه یه خواهشی بکنم ازت؟
مینا با خوشرویی گفت:بفرما عزیزم
_دلم...
دلم میخواد مسعود رو ببینم...
!
مینا:مطمئنی؟
_آره
مینا:ولی...
ظاهرا یه هفته پیش نامزد کرده!
با چشمای گرد شده و بغضی که گلوگیر بود گفتم:بگو دروغه!من اشتباه شنیدم نه؟
مثل ابر بهار اشک ریختم دست خودم نبود من عاشقانه مسعود رو دوست داشتم حالا جنابعالی فوری فراموشم کرده و دلش برا یکی دیگه تپیده..؟
مینا:ببخشید عزیزم نخواستم اینو بگم 
پیش فرض
فصل ششم
بین اشک هایی که سرازیر میشد یه لبخند کج و کوله زدم و گفتم:نه تو که کاری نکردی.
نفس عمیقی کشیدم و از تخت پاشدم مینا با تعجب نگام کرد و گفت:کجا داری میری؟
_صورتمو میشورم میام
مینا لبخندی از روی دلسوزی زد:باشه عزیزم

فین کردم و یه آب به صورت پاشیدم به خودم تو آینه نگاه کردم چشمای ریز و کشیده لبای متوسط بینی کشیده و قلمی تمام این توصیفات از من سایه ای ساخته که توهماتیه که شوهرش ازش جدا شد و اونو یه دیوونه فرض کرده با این افکار شوری قطره ی اشکی رو روی لبام احساس کردم بازم داشتم گریه میکردم گریه هایی که وقتی خودم به خودم فکر میکردم دلم به حالم میسوخت.
اشکام رو با نوک انگشتم پاک کردم یه بار دیگه به صورتم آب پاشیدم و تا خواستم برای آخرین بار نگاهی به آینه بندازم متوجه چیزی شدم که تو آینه برام چشمک میزد چشمام رو ریز کردم صدای تپش قلبم توی اتاقک کوچیک و کاشی کاری شده خودنمایی میکرد استرس داشتم اون شئ شبیه یه جفت چشم های قرمز بود میترسیدم به پشت سرم نگاه کنم با این حال عزمم رو جزم کردم با یک حرکت ناگهانی به دیوار پشتیم نگاه کردم ولی چیزی ندیدم!قفسه ی سینه ام از ترس بالا پایین میرفت آب دهنمو قورت دادم و با احتیاط بدون اینکه به آینه نگاه کنم دستم رو بردم طرف دستگیره ی در دستام به وضوح میلزید صدای مینا اومد با سرعت دستگیره رو کشیدم پایین و از اون فضای متشنج و دلهره آور خارج شدم...
!
با مینا سینه به سینه شدم یه لبخند زد و گفت:چرا اینقد دیر کردی؟نگرانت شدم
یه نیمچه لبخندی زدم:حالم بد بود...
مینا:اشکال نداره بیا بریم یه فیلمی ببینیم حال میده شبا...
من و مینا شونه به شونه رفتیم طرف هال که گفتم:ژانرش چیه؟
مینا:طنز و پلیسی.
خوشت میاد؟
یه لبخند زدم و گفتم:آره همه چی به جز فیلمای ترسناک!
مینا:برعکس تو من عاشق فیلمای ترسناکم منتها به خاطر وضعیتت یه همچین فیلمی انتخاب کردم.
_ممنون که به فکرمی
خودمو انداختم رو کاناپه های نرم،مینا لبخند به لب گفت:من برم پاپکرن و هل و هوله بخرم.
خوشت میاد که؟
لبخندم عمیق شد:من عاشق ترشیجاتم
مینا:عالیه...
زود برمیگردم مغازه نبش کوچه اس.
_باشه مراقب خودت باش
مینا یه لبخند زد و مانتویی که روی دسته ی مبل بود رو پوشید از چوب لباسی کنار در یه شال برداشت وگفت:بای زودی میام
_بای
یه آه از ته دل کشیدم و به در و دیوار هال نگاه کردم و دریافتم مینا چه خوش سلیقه اس!

پنج دقیقه از رفتن مینا میگذشت و من همچنان سر جام نشسته بودم داشتم با دندونام لب پایینیم رو میجویدم یکم دلهره داشتم ولی دلیلش رو نمیدونستم شاید چون تنها بودم!هوا داشت سرد میشد اینو از بخاری که روی پنجره نشسته بود فهمیدم.
پاشدم و رفتم طرف شومینه یکم چوب گذاشتم توش و دستم رو بردم طرفش که گرم شم خیلی زود هم احساس کردم کف دستم داغ شده..
تا خواستم از جام بلند شم صدای باز و بسته شدن در هال اومد یکم تعجب کردم چون مینا چند دقیقه پیش رفته بود مغازه و فکر نمیکردم به این زودیا برگرده با این حال رفتم سمت در که ببینم خودشه یا نه !
_مینا؟اومدی؟
صدایی نیومد ایستادم تو راهرو ولی کسی نبود نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم آب دهنمو قورت دادم و تو دلم گفتم:نکنه دزد باشه؟
یکم که منطقی فکر کردم فهمیدم اگه دزد بود حتما یکی رو باید میدیدم به خیال توهم رفتم نشستم روی مبل و دستام رو گذاشتم رو سرم حالا حس بهتری داشتم.
صدایی به گوشم اومد که شوکه شدم:سلام
سرم رو که تمام مدت پایین بود اوردم بالا و با ترس به روبه روم نگاه کردم اثری از کسی و یا چیزی نبود جنس صدا نشون میداد که یه دختر جوون باشه ولی هرچی فکر میکردم با خودم میگفتم:یه دختر اونم تو خونه ی مینا چیکار میکنه؟
یه نفس عمیق کشیدم و این افکار چرت رو پس زدم نمیخواستم اعصابم رو خورد کنم روی مبل دراز کشیدم ، مغزم سمت دو سال پیش پر کشید...
_مسعود کجایی؟
صدایی نشنیدم لبخند به لب رفتم طرف درخت ، مسعود اونجا قایم شده بود اینو از هیکل نسبتا درشتش فهمیدم.
_گرفتمت
مسعود جا خورد و یکم ترسید منم خنده ی بلندی سر کردم که لبخند رو مهمون لبای مسعود هم کرد با خنده گفت:شیطون همیشه منو گیر میندازی
بغلم کرد ، یکم از زمین فاصله گرفتم سرخوش بودم بادی به صورتم خورد با تعجب از مبل پاشدم

_کی بود؟
چشمام رو درشت کرده بودم و به اطرافم نگاه میکردم خدای من نزدیک بود قلبم از جا کنده بشه رومو برگردوندم طرف در و چشمای از حدقه در اومده ام رو با دستام پوشوندم.
تپش قلبم بالا رفته بود شاید اون صحنه ای که دیده بودم جای توصیفی نداشت چون قبلش تمام محتویات معده ام رو وسط هال بالا اوردم...


دستم رو از جلوی دهنم برداشتم و با عجز به اطرافم یه نگاه انداختم فوق العاده استرس داشتم طوری که نفسم بالا نمی اومد.
خونه مث همون چند دقیقه پیش ساکت و آروم بود دست راستم رو بردم طرف سرم خیلی سردرد داشتم به مبل تکیه دادم و چشام رو بستم بازم بغض کرده بودم از این بغض هایی که مثل آدامس میچسبن به گلوت و در نمیان به حال خودم گریه کردم خیلی احساس تنهایی میکردم چه روزایی خوشی که با بهترین همسر دنیا داشتم صدای چرخوندن کلید توی در اومد به ساعت گرد روی دیوار نگاه کردم 10.
30 بود احتمال زیاد مینا بود! اشک هایی که با سماجت سرازیر میشدن رو با سر انگشتام پاک کردم که مینا لبخند به لب با یه پلاستیک هل و هوله اومد تو ولی تا منو دید لبخندش محو شد و به جاش صورتش جای نگرانی گرفت با ناراحتی اومد سمتم و گفت:چی شده سایه؟حالت خوبه؟
سعی کردم عادی جلوه بدم ولی نشد:هیچی فقط یکم گریه کردم
مینا:مطمئنی؟
_آره...

مینا
دستم رو فروبردم تو جیب مانتوم و پلاستیک چیپس و پفک رو سفت چسبیدم داشتم به سایه فکر میکردم یعنی الان در چه حاله؟!
یه لبخند زدم و کلید رو چرخوندم توی در و رفتم تو از راهرو هم گذشتم ولی با چشمای به خون نشسته ی سایه رو به رو شدم با ناراحتی و استرس رفتم طرفش و گفتم:چی شده سایه؟حالت خوبه؟
سایه سعی کرد لبخند بزنه ولی نشد جواب قانع کننده ای هم بهم نداد!فقط گفت یکم گریه کردم!
از جام پاشدم و همونطور که مانتوم رو از تنم در می اوردم با صدای رسایی گفتم:خب باشه حالا که اینطوره اشکاتو پاک کن و پاشو خودتو برای یه فیلم توپ آماده کن قراره امشب تا نیمه های شب بیدار بمونیم....
رفتم تو اتاقم از کمدم که ظروف شیشه ای ام رو به طور احتیاطی قایم کرده بودم دوتا ظرف بزرگ در اوردم و چیپس و پفک رو توی ظرفا خالی کردم یهو حس کردم سردم شد یه نگاه به پنجره انداختم ولی بسته بودن بازم یه موج سرمایی دیگه ای به پوست تنم برخورد کرد ظرف چیپس و پفک رو برداشتم و با چشمای ریزی به اطرافم نگاه کردم چیزی خاصی جلب توجه نمیکرد تا خواستم از اتاق دربیام صدای خورد شدن پنجره ی اتاقم اومد برگشتم ببینم کی شکونده ولی...


چشمام سیاهی رفت و حس کردم به کف زمین برخورد کردم و دیگه هیچ صدایی از اطراف نشنیدم....

سایه
اشکام رو پاک کردم.. مینا رفت تو اتاق منم پاشدم و یه نفس عمیق کشیدم سعی کردم به هیچی فکر نکنم آماده بودم که یه لبخند اطمینان بخش بزنم ولی با صدای شکستن یه چیز هول شدم و چهارستون بدنم لرزید با حالت دو خودم رو به اتاق مینا رسوندم با چشمای گرد شده بهش و به ظرف شیشه ای که دیگه فقط ازش خورده هایی باقی مونده بود نگاه کردم نمیتونستم تکون بخورم انگار اکسیژن کافی برای تنفس نداشتم جرات نداشتم نزدیکش بشم صدای تپش قلبم به طور فجیعی به گوشم میرسید یه قدم برداشتم و بهش رسیدم خواستم بشینم که بیدارش کنم ولی گرمای دست کسی رو روی شونه هام حس کردم..
مغزم به کار افتاد یکم فکر کردم...
کسی جز من و مینا توی خونه بود؟...
خون توی رگ هام یخ بست....نه کسی جز من و مینا نبود..پس کسی که دستش رو روی شونه هام گذاشته کیه؟
یه نفس عمیق به دلیل استرس کشیدم با چشمای بسته برگشتم طرفش...
صدایی نمیومد آب دهنمو قورت دادم و با تردید پلک هامو اوردم بالا...
ولی....جیغ بنفشی کشیدم و با دو رفتم اون طرف تخت و قایم شدم...
تمام بدنم از ترس میلرزید نفس هام متقاطع شده بود داشتم از ناتوانی بیحال میشدم تنها چیزی که یادم میومد پاهای خونی و گلی یه دختر که کنارم ایستاده بود!

حس کردم نور شدیدی به صورتم برخورد کرد کمی جا به جا شدم و خمیازه کشیدم چشمام که به نور عادت کردن فهمیدم صبح شده و من دیشب همونجا کنار تخت خوابم برده بود...
به خودم اومدم و با صدای آرومی گفتم:مینا..
از جام بلند شدم و به وسط اتاق یه نگاه انداختم مینا نبود تیکه های ظرف شیشه ای هم یه گوشه از اتاق جمع شده بودن.... موهای سرم رو با یه کش که روی زمین بود بستم و از اتاق در اومدم بازم مینا رو صدا زدم ولی صداش نیومد بعدا فهمیدم حمومه چون صدای شرشر آب میومد...
آشپزخونه ای نداشتیم قرار بود مینا یکی رو بیاره تر و تمیزش کنه...
!
رفتم کنار در حموم و با صدای رسایی گفتم:میــــــنا؟
چندی نگذشت که صداش اومد:بله عزیزم
انگار پشت در ایستاده بود ایندفعه آروم تر گفتم:میخوام برم از مغازه صبحونه بگیرم چی میخوری؟
مینا:نه زحمت میشه سایه جون خودم که در اومدم میرم...
_این چه حرفیه تو بگو چی میخوای زود میام
مینا:خب باشه من پنیر میخوام تو هم هرچی دوست داری برا خودت بگیر
_باشه..
خواستم برم که صدای مینا منو میخکوب کرد
مینا:سایه...
_بله
مینا:پول توی کیفمه
حرفش رو قطع کردم و گفتم:نیازی ندارم خودم دارم
مینا:مطمئنی؟
_آره
مینا:جدی؟
_آره
انگار خیالش راحت شده بود چون فقط یه باشه کوتاه گفت منم رفتم تو اتاق و مانتو تنم کردم و شالی رو انداختم رو سرم و کیف پولم که مقداری پول توش بود رو برداشتم...

فصل هفتم
کفشم رو پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم هوا خنک بود با اینکه پرتوهای نور خورشید خیلی تیز بودن و این خیلی اذیتم میکرد ولی صفای دیگه ای داشت...
کیفم رو که بند بلندی داشت گذاشتم دور گردنم دستم رو گذاشتم تو جیب مانتوم و به راهم ادامه دادم...

مینا
بعد از اینکه یه دوش گرفتم از حموم در اومدم و رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم کلی درگیر حادثه دیشب بودم نمیدونم چه بر سر سایه اومد چون صبح که بیدار شدم کنار تخت ولو شده بود...
! شونه ای بالا انداختم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم هر موقع سایه اومد باهاش حرف میزنم...
موهام رو با حوله خشک کردم با اینکه یکم نم داشتن ولی خوشم میومد موهام خودشون خشک بشن.
رفتم سفره آوردم و پهنش کردم گوشیم رو برداشتم و به آقای جمالی زنگ زدم..
_سلام.
جمالی:سلام شما؟
_ببخشید من رستمی هستم برا آشپزخونه ام که سوخته بود زنگ زدم
جمالی:آها خانم دکتر شمایید؟
_بله خودم هستم
جمالی:چشم ، عصر براتون چندتا کارگر میفرستم برا کابینتا ، لوله کشی گاز و اینا هم نگران نباشین همه چی حله.
_ممنون آقای جمالی لطف دارین
جمالی:این چه حرفیه خانم دکتر
_خب دیگه مزاحم نمیشم.
پس عصر منتظرم
جمالی:مراحمی.
چشم.
خدانگهدار
_خدانگهدار
یه هوف صدادار کشیدم و تو دلم گفتم خدا نکنه خونه کسی آتیش بگیره...
نشستم رو مبل و منتظر سایه شدم...

سایه
تقریبا نصف خریدها رو انجام داده بودم و فقط حساب کردن مونده بود بدون اینکه به فروشنده نگاه کنم گفتم:چقدر میشه؟
فروشنده:قابل شما رو نداره.
20 هزار تومن
دو تا ده تومنی از کیفم در اوردم و بهش دادم پلاستیک رو گرفتم و تا خواستم از در برم بیرون یه چیزی اونطرف خیابون توجهم رو جلب کرد...

سرم رو انداختم پایین و بی توجه به مرد کوتوله ای که ژاکت پوشیده بود و بهم نگاه میکرد به راهم ادامه دادم حس کردم داره میاد دنبالم یه باد شدیدی وزید و شالم رو تکون داد و تقریبا کل موهای سرم به نمایش در اومدن فوری پلاستیک رو گذاشتم رو زمین و موهام رو گذاشتم زیر شالم سنگینی نگاه اون کوتوله رو من بود...
!
نمیتونستم صورتش رو ببینم چون که کلاه لبه داری پوشیده بود سعی کردم افکار منفی رو پس بزنم الان باید خودم رو میرسوندم خونه" ولی شاید بفهمه مقصدم کجاست و اذیتم کنه!"یه لبخند زدم و آروم قدم زدم تو دلم گفتم"من از یه آدم کوتوله میترسم؟"
از این افکارم خنده ام گرفته بود ولی به یه لبخند عریض اکتفا کردم...
توی کوچه پیچیدم هوا روشن بود و کسی جز من و اون کوتوله که هنوز دنبالم بود ، نبود...
! دیگه خونم جوش اومده بود برگشتم که روش داد بزنم ولی از تعجب دهنم باز مونده بود کسی نبود کوچه هم دراز و باریک.... محاله بتونه از کوچه به این زودی در بیاد یا خودش رو قایم کنه! یه حس بدی بهم دست داد با خودم گفتم"نکنه بازم توهماتی شدم و یکی میخواد اذیتم کنه؟"
اعصابم خورد شده بود با حالت دو رفتم طرف خونه

....

مینا
20 دقیقه گذشته بود ولی سایه برنگشته نگران شدم"نکنه چیزیش شده؟"
اخمی کردم و با استرس رفتم طرف گوشیم.
ولی یادم اومد که سایه تلفن همراه نداشت...
پوست لب پایینیم رو جویدم و وسط هال قدم زدم میرفتم و میومدم....این حالت تا 5 دقیقه طول کشید که زنگ در زده شد...
یه لبخند زدم و مثل جت رفتم طرف در حیاط که با صورت رنگ و رو رفته ی سایه روبرو شدم.
_چی شده سایه؟
سایه:هیچی خوبم فقط یکم ضعف کردم
_ای راست میگی بیا تو عزیزم
سایه اومد تو...
در رو بستم و گفتم:پلاستیک رو بده به من به هاجر خانم گفتم فلاکس رو برامون پر آب جوش کنه.
چای که دوست داری؟
سایه:آره ولی یکم معده درد دارم
_کسی ناراحتت کرده؟
سایه:راستش آره
_کی؟
سایه کمی اخم کرد و گفت بیا بریم تو که بهت بگم
_باشه 

با نگرانی رفتم دنبالش واقعا استرس داشتم ، نشستیم روی مبل و سایه ماجرا رو برام تعریف کرد حس کردم یه جای این داستان میلنگه با تردید پرسیدم:مطمئنی بقیه هم اون رو میدیدن؟یعنی منظورم اینه که وجود اون رو بقیه هم حس میکردن؟
صورت سایه در هم شد با اخم گفت:فک میکنی الکی میگم مینا؟
یه لبخند اطمینان بخش زدم و از روی شرمندگی گفتم:نه نه من تو رو باور دارم عزیزم ، فقط یه سوال بود
سایه:پس منظورت چیه از اینکه گفتی کسی به جز من هم اون رو نمیدید؟
_خب ببین گاهی اوقات اشخاصی که اختلال شخصیت دارن چیزایی میبینن که اصلا وجود نداره ولی من منظورم تو نیستی گفتم که حداقل بتونیم با هم دیگه این مشکل رو حل کنیم...
!
سایه تو فکر فرو رفت درکش میکردم زندگی با این اوضاع واقعا سخته اونم دختری که جنس لطیفی داره و چیزایی میبینه که نباید ببینه...
! این حقیقته و سایه باید کنار بیاد راهی جز این نداره...
!
*****
سایه
سرم درد میکرد حس میکردم دارم پوچ میشم با این حال ماجرا رو برای مینا تعریف کردم انگار داشت انکار میکرد من کاملا مطمئنم اشخاصی که میبینم میخوان بهم چیزی بگن چیزی که اونا قادر به گفتنش نیستن و من باید واکنش نشون بدم! مینا از جاش پا شد و با یه لبخند شیرین نگام کرد انگار که چیزی نشده...
مینا:پاشو دیگه اصلا هرچی شده به درک مهم اینه که الان دارم از گشنگی میمیرم
یه نیمچه لبخند زدم با اینکه نگرانی تو نگاهم موج میزد:چشم
زنگ در زده شد مینا پا شد رو کرد طرفم و گفت:هاجره الان میام
سرم و تکون دادم و منتظر موندم یه ثانیه نگذشته بود تا برگرده که صدای باز و بسته شدن در اومد با تعجبی وصف نشدنی به در چشم دوختم ولی صورتم درهم شد"چرا نیومد؟"
_مینا؟
صدایی نشنیدم بازم اعصابم خورد شد از جام پاشدم و قدم برداشتم قفسه ی سینم بالا پایین میرفت عرق سردی روی مهره های کمرم نشست استرس هر دم به دقیقه زیاد تر میشد تو دلم همش یه جمله تکرار میکردم"ای کاش مینا باشه ، ای کاش مینا باشه"
یه هوف صدا دار کشیدم و .... با کسی روبه رو نشدم ...
! باصدای آرومی زمزمه کردم:یعنی چی...
؟مینا کو پس؟
یکم ترسیدم دستام رو که عرق کرده بودن روی دستگیره ی در فشار دادم.. در رو باز کردم...
آروم آروم با صدای ناجوری که داشت باز شد ...
من با مینا روبروشدم ولی اونی نبود که من میشناسم...
!

با اخم گفتم:مینا؟
جوابی نشنیدم سرش رو پایین گرفته بود آب دهنمو قورت دادم و با استرس گفتم:میشه سرت رو بگیری بالا؟
هیچ واکنشی نشون نداد خواستم دستم رو بذارم روی بازوش که زودتر از من عمل کرد و مچ دستم رو سفت چسبید با اضطراب و تردید بهش نگاه کردم سرکی کشیدم و به حیاط نگاهی انداختم کسی اونجا نبود پس شکی در این نبود که مینا اینی هست که روبه روم ایستاده...
!
_مینا خواهش میکنم دستم رو ول کن
بازم جوابی نشنیدم تا خواستم کمی مقاوت کنم سرش رو گرفت بالا و با صورت پر پینه اش روبه رو شدم از شدت ترس چشمام رو بستم و اخم کردم احساس میکردم دیگه توان ایستادن نداشتم واسه یه لحظه صورت پاره پاره و پینه بسته ی مینا اومد جلوی چشام یهو بی اختیار رو زمین ولو شدم و تمام محتویات معده ام رو بالا اوردم هنوز پاهاش کنار دستم بودن بدم میومد یعنی میترسیدم سرم رو بگیرم بالا و مینا رو ببینم ولی واسه یه لحظه صدای عادی و دلنشنین مینا به گوشم رسید
مینا:سایه جان؟
با حال زارم سرم رو تکون دادم:هوم؟
تازه به خودم اومدم فهمیدم این صدای میناست نه صدای کسی دیگه...
!
یه نگاه به صورت زردش انداختم که با فلاکس چای ایستاده بود دم در بی مقدمه پرسید:چیزی شده عزیزم؟
نشست کنارم و با دلسوزی گفت:چی شده سایه؟کسی اذیتت کرد؟حرف بزن
هنوز تو شوک بودم یهو حس کردم مایع گرمی روی پوست صورتم سرازیر شد تا به خودم اومدم دیدم از بینیم خون میومد مینا تا متوجه شد با صدای بلندی گفت:ای وای چت شده سایه؟صبر کن برم برات دستمال بیارم
خمار بودم سرم گیج میرفت نمیدونستم این چیزایی که داشت پیش میومد یعنی چی...
! یه دقیقه نگذشته بود که صدای مبهم مینا به گوشم رسید که گفت دراز بکش منم اطاعت کردم و طولی نکشید که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی رو حس نکردم.

مینا
فلاکس چای رو از هاجر خانم گرفتم و رفتم طرف در هال ولی چیز عجیب این بود که هر چی دستگیره رو بالا پایین میکردم در باز نمیشد فهمیدم قفله چون در شیشه ای بود راحت میتونستم داخل خونه رو ببینم یه لحظه چشمم به سایه خورد که دم در ایستاده بود و با یکی حرف میزد چشمام گرد شده بود یهو حس کردم سایه در خطره با عصبانیت به در میکوبیدم بلکه در رو باز میکرد ولی چیز خاصی نشد چشمام رو ریز کردم و تا دیدم سایه رو زمین افتاده از خود بیخود شدم نباید چیزیش میشد من مسئولیتش رو برعهده داشتم اون مثل خواهر من میمونه با استرس دستگیره رو کشیدم پایین ولی ...
"در رو کی باز کرد؟"این جمله مدام تو سرم در جولان بود واسه یه لحظه بیخیالش رفتم طرف سایه که روی زمین ولو شده بود و کنارش زانو زدم 
ازش پرسیدم چی شد؟حالت خوبه؟
ولی جوابی بهم نداد چند دقیقه نگذشته بود که دیدم از بینیش خون میومد با استرس داد زدم و رفتم طرف اتاقم از جعبه ی دستمال یه دونه کشیدم و برگشتم کنار سایه بهش گفتم دراز بکشه و ولی اونقدر عاجز بود که خیلی زود بیهوش شد خونی که از بینیش اومده بود رو پاک کردم ، رفتم از کمد لباسام دوتا مانتو اوردم یکی رو تنم کردم و اون یکی تن سایه شالم رو سرسری پوشیدم و یه روسری گذاشتم روی سر سایه سعی کردم با هر جون کندنی بلندش کنم با اینکه سایه دختر لاغر و قد بلندیه ولی از این همه سنگینی تعجب کردم نمیتونستم بلندش کنم واقعا غیر ممکن بود باید میبردمش بیمارستان اوضاعش روبه راه نبود تنها کسی میتونست کمکم کنه دکتر شایان بود بی درنگ گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم طولی نکشید که با صدای دورگه ای جواب داد.
دکتر شایان:بله
_ سلام دکتر شایان
دکتر شایان:سلام دخترم مینایی؟
_بله بله.
مزاحمتون شدم؟
دکتر شایان:این چه حرفیه مراحمی.
امری داشتی؟
_راستش آره.
سایه حالش خوب نیست بیهوش شده نمیتونم ببرمش بیمارستان اگه به اورژانس هم زنگ بزنم همسایه ها بیدار میشن میتونید بیایید کمکم کنید؟
یهو تن صدای دکتر عوض شد و رنگ نگرانی به خود گرفت:مینا جان آماده باشید من ده دقیقه دیگه اونجام.
_خیلی ممنون.
لطف دارید.
پس منتظرم.
خدانگهدار
دکتر شایان :خواهش میکنم .
خدانگهدار
گوشیم رو پرت کردم روی مبل و کلیپسی که روی میز بود رو برداشتم و موهام رو جمع کردم و بستم کیفم رو هم از اتاقم اوردم ولی یهو صدای ناله شنیدم فک کردم سایه اس با قدم های بلند رفتم هال ولی سایه همونطور ولو شده بود نگرانش شدم چندی نگذشت که صدای بوق ماشین شنیدم با حالت دو رفتم طرف در و بازش کردم دکتر شایان از سانتافه اش در اومد و با نگرانی گفت:سلام.
کجاست؟
_سلام دم دره هاله
جلوترش سمت در هال حرکت کردم و به سایه که ولو شده بود اشاره کردم با یه حرکت سایه رو بلند کرد و گفت:برو در پشتی ماشین رو باز کن تا بیام.
سری تکون دادم و در رو باز کردم دکتر شایان سایه رو به آرومی روی صندلی خوابوند و خیلی زود من و دکتر هم سوار شدیم و طرف بیمارستان حرکت کردیم.

سایه
چشمام رو به سختی باز کردم نور شدیدی بهشون میخورد با این حال چند بار پلک زدم و خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم...

خواستم نیم خیز شم که صدای نگران مینا به گوشم رسید:دراز بکش عزیزم
با درموندگی رو کردم طرفش و گفتم:تشنمه
مینا:الان میرم برات آب میارم
سرمو تکون دادم مینا رفت و من منتظر به در چشم دوختم صدای زمزمه وار اسمم رو از پشت در میشنیدم اول بیخیال شدم ولی چندی نگذشت که فریاد اسمم بالا و بالا تر میرفت چهارستون بدنم لرزید صدای فریاد یه دختر بود میدونم کسی که داره این کار رو میکنه همونیه که تو خونه ی میناست خدای من یعنی تا اینجا هم دنبالم اومده یعنی

رشته افکارم با باز شدن یهویی در و ورود دکتر جوونی پاره شد.
دکتر:بیدار شدین؟
با تک سرفه ای آروم جواب دادم:بله
دکتر:دوستتون خانم رستمی گفت حالتون خوش نیست درسته؟
به قیافه ی جدیش نگاه کردم بهش میومد 30 ساله باشه با یه ته ریش و چشم ابرو های مشکی.
منو یاد مسعود انداخت خیلی شبیه اش بود.
سرم رو تکون دادم و حرفش رو تایید کردم.
دکتر:خوبه.
من آقای سالمی هستم.
مینا خانم هم گفتن که اسمتون سایه اس.
به هر حال سایه جان میخوام یه مدت زیر نظر من باشی شاید بتونم مشکلت رو حل کنم.
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم یعنی چی؟ نکنه من میخوام برگردم بیمارستان؟
_ولی...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و با اخم گفت:از این به بعد منو زیاد میبینی.
فعلا...
!
منو با یه عالمه فکر و خیال تنها گذاشت و رفت...
! طولی نکشید که مینا هم با یه لیوان آب برگشت و تا خواست دست دراز کنه و بهم بده با صدای نسبتا بلندی گفتم:میخوایید منو برگردونید تیمارستان؟
مینا ساکت موند فقط سرش رو اورد پایین و حرفی نزد یه بار دیگه سوالم رو تکرار کردم و بالاخره آروم جواب داد
مینا:سایه جان بخدا این تصمیم رو من نگرفتم همش زیر سر دکتر شایانه گفت بهتره یه مدت ببریمت اونجا زیر نظر یه دکتر دیگه شاید تغییری درت ایجاد شد...
نمیخواستم به اون تیمارستان کذایی برگردم شب توی اون اتاق سفید و رعب آور و صداهای فریاد نامشخص توی سالن واقعا غیر قابل تحمل بود.
_ولی من از اونجا خوشم نمیاد ، چرا تو میخوای بری؟مگه قرار نبود تا تهش خودت دکترم باشی؟
مینا چند قدم نزدیک تر اومد لیوان آب رو که تمام این مدت دستش بود گذاشت روی میز و دستم رو گرفت:ببین عزیزم فقط برای یه مدت کوتاه نگران نباش خودمم اونجا هستم این آقای سالمی هم که میبینی یکی از بهترین روانپزشک های این بیمارستانه دانشگاهش رو هم تو آلمان گذرونده یه مشورتی کردیم باهاش و قبول کرد شاید مشکل حل شد..هوم؟
جوابش رو ندادم و فقط لیوان آب رو برداشتم و تا ته سرکشیدم شاید حق با مینا باشه...


فصل هشتم
ولی هرچی باشه باید راضیشون میکردم که منو به اون تیمارستان کذایی نفرستن واقعا خیلی جای مخوفیه نور سفید مهتابی که توی سالنا روشن خاموش میشه و انعکاسش رو توی اتاق ما میندازه منو میترسونه گاهی شبا هم در اتاقم بی دلیل باز و بسته میشه از این افکار چهارستون تنم به رعشه در اومد با این حال بالحن سردی گفتم:من با دکتر جدید کاری ندارم ولی نمیخوام برم اونجا
مینا با تفکر جواب داد:خب...
نظرت چیه بمونی خونه ی من یا...
_نه نمیخوام برگردم خونه ات
مینا:چرا مگه چشه؟
_اون دختره نمیدونم چی میخواد میاد دنبالم
مینا:حق با توئه ، خب کجا بریم؟
_نمیدونم
مینا کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت:به نظرم یه خونه رو برای یه مدت اجاره بگیریم بابای دوستم بنگاهی داره کارمون رو زود حل میکنه
کمی به اجاره ی خونه فکر کردم همچین بد هم نبود هر چی باشه بهتر از اونجاست دیگه هم نمیشینم یه جا و همش قرص بخورم و بخوابم به هر حال سری تکون دادم و گفتم:کی مرخص میشم؟
مینا:تا شب فکر کنم هستی هر موقع دکتر گفت خودم میبرمت خونه وسایلت رو جمع و جور کنی.
_باشه.
من میخوام یکم بخوابم
مینا:پس منم با آقای سالمی هماهنگ کنم و برم سراغ دوستم که کارای خونه رو ردیف کنم.
کاری نداری عزیزم؟
با نیمچه لبخندی باهاش دستی دادم:نه ممنون
مینا:خواهش.
فعلا
_خدانگهدار
چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم ولی کش مویی که بسته بودم اذیت میکرد با احتیاط از زیر روسری سعی کردم درش بیارم ولی یهو قلبم از جا کنده شد و نفس هام پرسر و صدا شدن من دست دیگه ای رو توی موهام حس کردم...
! انگار داشت توی موهام غلط میخورد اشکم دراومد دیگه دستی به سرم نزدم ترجیح دادم به پهلو بخوابم و همین کار رو کردم طولی نکشید که حس کردم دیگه
تمام بندم سست شده بود داشت خوابم میبرد ولی صدای تیک خبر از خاموش شدن لامپ اتاق رو داد یهو به خودم اومدم"کسی به جز من توی اتاق نبود...
! پس کی میتونه باشه؟"
با این وضع فقط به روبه روم نگاه میکردم نفسم توی سینه حبس شده بود اونقدر که انگار داشتم خفه میشدم دمای بدنم هم خیلی خیلی کاهش پیدا کرد اینو از یخ زدن یهویی پاهام فهمیدم سعی کردم بچرخم که ببینم کی اونجاست ولی دستی مانعم شد 
این به شدت ترسم افزود و باعث شوک شدیدی بهم وارد شه طوریکه تمام بدنم از استرس شروع کرد به لرزیدن لبام خشک شده بودن نمیدونم چی شد حس کردم دارم تهی میشم مغزم درست و حسابی کار نمیکرد نشد که بچرخرم و ببینم اون لعنتی کیه که منو به این حال و روز انداخت...
سطح اون دست خشن بود چون اونو روی پیرهن بیمارستان میکشید قلبم از وحشت داشت کنده میشد لبام میلرزیدن قطره های اشک ریخته میشدن و تخت بیمارستان رو خیس میکردن آروم فین کردم خواستم داد بزنم که به طرز دلهره آوری اون موجود دست هاش رو که تنها سه انگشت داشت و پوست دستش خشن و پر از پستی بلندی بود دم دهنم گذاشت با چشمای از حدقه در اومده بهش نگاه میکردم سعی کردم گریه نکنم که قطرات اشکم روی دست اون موجود چکه نکنه ولی مگه میشد...
! چندشم میومد هم گازش بگیرم فقط چشام رو بستم و منتظر معجزه ای از سوی یه آدم بودم دقایقی نگذشت که حس کردم اتاق روشن شد این بهم دلگرمی بزرگی داد از ته دلم خوشحال شدم چشام رو باز کردم و مینا رو دیدم که داشت با حیرت نگام میکرد از طرفی شاد بودم که یکی اومده و منو از دست اون موجود نجات داده از طرفی هم قیافه ی مینا خیلی عجیب بود طوری نگام میکرد انگار کار بدی انجام دادم...
!
مینا:سایه چکار خودت کردی؟حالت خوبه؟
با تعجب به خودم نگاه کردم لباس بیمارستان پاره پوره شده بود و کلی از صورتم خون میچکید دستی به صورتم کشیدم که با زخم های عمیقی روبه رو شدم از ترس لرزیدم میدونستم کاره اون احمقه که تازه اینجا بود .
مینا پیشدستی کرد و گفت:صبر کن تکون نخور همین جا بمون برم دکتر سالمی رو صدا بزنم
خواستم داد بزنم و بگم نرو که معده ام به شدت درد گرفت و طعم تلخ و بدمزه ی خون تو دهنم پخش شد و همه اش رو بالا آوردم نتونستم بیشتر از این دووم بیارم فقط خودم رو انداختم روی زمین که یکم استراحت کنم و بخوابم...
*****
_نه اصلا 5 دقیقه نبود که رفتم بیرون و برگشتم دیدم اینطور شده
سالمی:که اینطور...
_حالا به نظرتون مشکل خیلی جدیه؟ خودش که نمیتونه این کارا رو با خودش بکنه زخم ها خیلی عمیق تر از اون چیزیه که یه خانم بتونه انجام بده...
!
سالمی از صندلی چرخدارش پاشد و اومد نشست رو به روم و با تفکر گفت:مینا خانم مشکل جدی تر از اونیه که فکر میکنی به نظرم باید به جز ما دکترا یه نفر دیگه هم دخالت کنه
با اخم گفتم:مثلا کی؟
سالمی:مثلا یه کار بلد توی علوم ماورا
قضیه رو یکم سبک سنگین کردم آخه همچین آدمایی چه کمکی میتونن به سایه بکنن؟
_اینا همش زاده ی ذهنشه خیلی از بیمارا همین مشکل رو دارن فک نکنم راه مناسبی باشه
سالمی:برعکس به نظرم بیمارایی که این مشکل رو دارن از یه چیزی به اسم جن ها و ارواح سرگردان رنج میبرن.
مگه شما نگفتین اون دختری که تو خونه ی شماست قبلا واقعا وجود داشته؟
_من منکر این مخلوقات نیستم دکتر سالمی .
اون دختره وجود داشته ،درست ! ولی آخه دلیل نمیشه که میتونه هر کس دیگه ای باشه...
سالمی از صندلی پاشد و کنار یکی از کمد ها رفت و از اون یه پرونده ی بزرگ دراورد و اومد گذاشت روبه روم و خودش نشست.
سالمی:بفرما بازش کن
با کنجکاوی برش داشتم و توش رو نگاه کردم صفحه ی اول عکس یه پسر بود و کنارش یه ملاحظه بود زمزمه اش کردم:بنا به دلایلی مجبور شده خودش رو از مردم دور نگه داره و با مندل همیشه دور خودش خط و نشون بکشه
یه صفحه دیگه رو باز کردم عکس یه دختر 13 ساله بود و تمام موهای سرش رو زده بود به ملاحظه اش یه نگاه انداختم:دختری که آرزو دارد مو به سرش نباشد چون میگوید هرشب کسی به شدت موهایش رو میکشد و سرش را به دیوار میکوبد
و خیلی از صفحات دیگه که مورد های عجیب زیادی داشتن با چشای گرد به دکتر سالمی نگاه کردم 

_اینا همه بیمارای شما بودن؟
سالمی:بله خب نظرتون عوض نشد؟
_نمیدونم چی بگم...
! حالشون خوب شده؟
سالمی:یه نگاه به آخر پرونده بنذازین
همین کار رو کردم یه یادداشت با رنگ قرمز نوشته شده بود:تمام بیماران ترخیص شدند
یه جای این قضیه میلنگید تمام این بیمارا حداقل تا 7
-8 سال معالجه نیاز داشتن اونوقت ظرف مدت 2
-3 سال تونسته همه رو معالجه کنه با منگی پرسیدم:خب میخوایید بگید تمام این بیمارا جن زده شدن؟یا یه همچین چیز مشابهی؟
سالمی:دقیقا منظورم همینه مشکل سایه هم توی همین مایه هاست و باید منبع این درگیری رو پیدا کنیم

!
_تا حالا چیز خاصی برام تعریف نکرده که جلب توجه کنه همش درگیری با موجودات توهمی بوده
سالمی اخمی کرد و گفت:بازم گفتین توهمی؟
با عصبانیت گفتم:آخه اونا که نمیتونن وارد دنیامون بشن من به شخصه از این داستانا که از جنا و ارواح مینویسن متنفرم چون واقعیت ندارن و یه مشت اراجیف به خورد ذهنمون میدن اونوقت یه فرد تحصیل کرده ای مثل شما که دکتر هم هستش بیاد بگه که مشکل مریضمون جن و روحه؟ آخه اگه مشکلش این بود که مسعود اونو پیش یه دعانویس میبرد...
!
بدنم از شدت عصبانیت داغ شده بود و کلی عرق کرده بودم نفس نفس میزدم ولی سالمی با همون قیافه ی جدیش گفت:من قصد عصبانی کردن شما رو نداشتم خانم فقط خواستم باهاتون این مسئله رو درمیون بذارم اگه منو قبول کنید میتونم سایه رو مثل روز اول برگردونم اگه راضی نیستین بگید که وقتم تلف نشه آخه خیلی ها منتظر همچین فرصتی هستن!
کمی بهم برخورد یه جوری حرف میزد انگار دانای کله!ولی نخواستم بذارم سایه بیشتر از این زجر بکشه ولی باید حتما باهاش حرف میزدم و بدونم دقیقا میخواد چه کارایی انجام بده به هر حال سایه هنوزم که هنوزه پرونده اش دست منه و نمیخوام بهش هیچ آسیبی برسه!
بالاخره جلسه رو پایان دادم و قبول کردم که کارش رو شروع کنه راه دیگه ای نبود...
!
*****
با سردرد شدیدی پاشدم تو اتاقی بودم که فقط یه تخت سفید و یه پنجره داشت ! با تعجب مینا رو صدا زدم ولی کسی نیومد یه بار دیگه صداش زدم و خوشبختانه صدای پای کسی رو شنیدم و در باز شد و مینا اومد تو یه نیمچه لبخندی زدم و گفتم:من کجام؟
مینا هم لبخندی زد:همون خونه که قرار بود اجاره اش کنیم
_آها
مینا:از اتاقت خوشت میاد؟
_آره خیلی راحتم توش
مینا:خوبه .
نخواستم وسایل زیادی بذارم که اذیتت کنن ، به یه تخت اکتفا کردم
_آره بهتره
مینا اومد طرف تخت و نشست کنارم:گرسنه نیستی؟
_تشنمه.
ساعت چنده؟
مینا:الان برات صبحونه هم میارم.
ساعت 9 صبحه
_تو صبحونه خوردی؟
مینا:نه نیم ساعت پیش بیدار شدم.
اگه خسته نیستی بیا باهم بخوریم
با خوشحالی قبول کردم و رفتیم توی آشپزخونه و صبحونه رو میل کردیم...

بعد از این که صبحونه رو تموم کردیم مینا لباس پوشید و گفت:من یه سر به بیمارستان میزنم مواظب خودت باش تو دیگه بزرگی نیازی به تذکر نیست!
_باشه ساعت چند برمیگردی؟
مینا:نزدیکا ظهر شاید 2
-3
_آها باشه
مینا:گرسنه شدی همه چی تو یخچال هست بخور
_باشه ممنون
مینا:خواهش میکنم
کفش هاش رو پوشید با یه لبخند خداحافظی کرد و رفت منم در آپارتمان رو بستم و به این فکر کردم که چکار کنم که سرگرم شم...
!

مینا
سوار ماشین شدم گوشیم رو از کیفم دراوردم و کیف رو پرت کردم رو صندلی جلویی شماره مریم رو گرفتم که با دو بوق جواب داد.
_الو سلام مری
مریم:به سلام مینا جون
_مریم بی زحمت برو تو اتاقم و پرونده ی سایه رو دربیار
مریم:چشم همین الان میرم ولی میتونم بپرسم برای چی میخواییش؟
_اومدم بهت میگم
مریم:باشه عزیزم من برم پیداش کنم
_خیلی خب پس فعلا بای
مریم:خدانگهدار
گوشی رو انداختم رو کیفم و ماشین رو روشن کردم و طرف بیمارستان حرکت کردم بالاخره باید یه راهی برای درمان سایه وجود داشته باشه...
!
****
سایه
نشستم روی مبل راحتی تو هال ، آپارتمان نقلی و شیکی بود انگار هم تازه ساخت بود یکم سردرد داشتم پاشدم طرف آشپزخونه که قرصی پیدا کنم بلکه درد کمتر شه ولی سرگیجه ی شدیدی اومد سراغم که باعث شد پاهام سست شه و نتونم سرپا وایسم...

مینا:سلام پرونده رو پیدا کردی؟
مریم:بله
مریم دستش رو دراز کرد طرف کشو و پرونده آبی رنگ رو بهم داد و گفت:حالا بگو قضیه چیه؟
مینا:خب ببین مفصله ولی میخوام با این یارو سالمی همکاری کنم انگار میتونه کمکم کنه حالا این پرونده رو میخوام که بهش نشون بدم ولی نباید مدیر بدونه تو دیگه میدونی چرا...
!
مریم:آها باشه نگران هیچی نباش امیدوارم بتونید به سایه کمک کنید بدبخت روز به روز اوضاعش داره بدتر میشه ، فقط یادت باشه 20 روز دیگه مرخصی سایه تموم میشه سعی کن تا قبل از این زمان پرونده رو برگردونی
_نمیدونم شدنیه یا نه ولی سعی میکنم .
وقتت رو نمیگیرم به کارت برس فعلا.
مریم:مرسی عزیزم بای
پرونده به دست به سرعت از بیمارستان در اومدم و سوار ماشین شدم...


نخواستم معطل کنم فوری گاز رو زدم و طرف مطب دکتر سالمی حرکت کردم ولی تو راه یهو نگران شدم و بدون هیچ تردیدی گوشی رو گرفتم و شماره آپارتمان سایه رو گرفتم یه بوق....دو بوق....سه بوق...
ولی هیشکی جواب نداد کلی استرس گرفتم و ترسیدم راهم رو طرف آپارتمان کج کردم و با سرعت بالایی روندم از شانس بده من چراغ قرمز شد با یه ترافیک نسبتا زیاد...
!

سایه
با دلهره ی شدیدی از خواب پاشدم به راهرو نگاه کردم برام آشنا بود چند بار که پلک زدم یادم اومد ، یه مدت اینجا بودم ولی چرا باید بیام خونه ای که اصلا نباید در اون باشم...
!
آب دهنمو قورت داد و با استرس و سرگیجه ی شدید دست به دیوار پاشدم خونه خالی بود و اصلا نمیدونم کی منو آورده اینجا...
!
مینا خونه نبود و همه چی از آخرین باری که اینجا بودم تغییری نکرده! با درموندگی رفتم طرف تلفن و گوشی رو برداشتم که به مینا زنگ بزنم ولی دردی توی کتفم پیچید که باعث شد گوشی از دستم بیوفته و پخش زمین شم شک کردم دزد باشه چون اگه بود تا الان یا منو میکشت یا خودم اونو پیدا میکردم با درد اطرافم رو پاییدم هیشکی نبود با این حال بلند داد زدم:کی اینجاست؟
صدایی نشنیدم جز شکستن یهویی چیزی توی آشپزخونه ! چهار چوب تنم لرزید داشتم از سرد شدن ناگهانی خونه کلافه میشدم به خودم نگاه کردم همون تیشرت و شلوار راحتی آپارتمان تنم بود نمیدونم کدوم احمقی جرات کرده منو اورده اینجا سعی کردم فکر کنم دقیقا بعد از اینکه بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد ولی فقط داشتم خودمو اذیت میکردم چون هیچی یادم نمیومد آروم بدون اینکه صدایی از خودم در بیارم پاشدم و قدم به قدم با نفس هایی که تند تند میکشیدم سمت آشپزخونه حرکت کردم قفسه ی سینه ام مدام بالا و پایین میرفت لبام رو که به طور فجیعی خشک شده بودن با آب دهنم تر کردم تو اینجور مواقع همیشه حملات ترس و استرس همراهه یه قطره اشک از چشام چکید...
مقابل در بسته ایستاده بودم فقط صدای نفس هام توی خونه پخش میشد داشتم دیوونه میشدم یهو بی مقدمه درو با دستم هل دادم و با آشپزخونه که در و دیواراش تازه رنگ شده بودن مواجه شدم ! هیچی نبود خالی خالی بود ! اثری از دزد و یا موجودات ماورایی هم نبود ! از سر آسودگی یه نفس راحت کشیدم و تا خواستم با لبخند ملیحی برگردم از ترس خشکم زد فقط بدون حرک به دخترک گلی و کبود نگاه میکردم گریه ام گرفت چشمام رو بستم که بیخیالش شم ولی دستم رو گرفت که باعث شد دمای بدنم به زیر صفر برسه و دندونام به هم برخورد کنن با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم:به جون کسی که برات عزیزه اذیتم نکن چرا داری سر به سرم میذاری مگه من چکارت کردم ؟
قطرات اشک همینطور سرازیر میشدن دخترک تکونی نخورد و همینطور با قیافه سرد و بی روحش نگام میکرد یهو دستم رو ول کرد و با انگشت به انتهای راهرو اشاره کرد منم آب دهنمو قورت دادم و به جایی که اشاره کرد نگاه کردم در هال رو میگفت که به حیاط و بعدش به زیرزمین ختم میشد با عجز بهش یه نگاه انداختم که بگم باید چکار کنم ولی غیبش زده بود خدای من داشتم به مرز جنون می رسیدم با تردید پاشدم و سمت در حرکت کردم شاید میتونستم از این دردسر برای همیشه راحت شم پس راهی جز اینکار نبود 
فصل نهم
در رو باز کردم و آروم از پله ها سرازیر شدم راه کوتاه رو تا زیرزمین طی کردم ایستادم ! به باغچه یه نگاه انداختم مسبب تمام این حوادث همین یه تیکه زمین بود با نگرانی سرم رو انداختم پایین و با بغض در زیرزمین رو باز کردم تاریک بود! دستم رو دراز کردم که چراغ رو باز کنم ولی هرچی کلید رو فشار میدادم چراغ روشن نمیشد وای تمام تنم لرزید فکر این که تنها توی زیرزمین تاریک باشم منو نابود میکنه پشیمون شدم و روبرگردوندم که برم خونه ولی با دیدن این صحنه نزدیک بود سکته کنم و نفسم بالا نمیومد پلک هم نمیزدم...
! بازم اون دختره ...
ایندفعه چشماش سفید بودن


...
با دهنی پر از.... یهو تمام محتویات معده ام رو بالا آوردم...
کرم های باغچه داشتن تو دهنش بالا پایین میومدن با ترس و چشمای اشک آلودی دویدم طرف در دسته در رو بالا پایین میوردم ولی در انگار گیر کرده بود دختره لحظه به لحظه ثانیه به ثانیه نزدیک تر میشد و این دلهره ی من رو بیشتر میکرد....قیژ.... با بهت به در حیاط نگاه کردم نزدیک بود چشام از حدقه در بیاد کسی که اومد تو مینا بود...
!

مینا
بالاخره چراغ سبز شد گازش رو زدم و سمت خونه ام حرکت کردم به این دلیل که کسی توی خونه ام نبود که بهم زنگ بزنه و قطع کنه!!
توی راه همش استرس داشتم که نکنه دزده و یا یه چیز فراتر از اون...
!
با این حال سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و به راهم ادامه بدم تا رسیدم دم در ماشین با صدای جیغ لاستیک ها روی آسفالت توقف کردم به سرعت از ماشین دراومدم و با کمال ناباوری دروازه باز رو هل دادم و با سایه ی رنگ پریده روبرو شدم...
با نگرانی دویدم طرفش و با صدای بلندی پرسیدم:چی شده؟ کی تو رو اورده اینجا؟!
سایه فقط با حیرت و چشمای اشک آلود نگام میکرد میدونستم تو حالت شوکه.... احتمال زیاد بازم براش اتفاقی افتاده تنها کاری که کردم این بود اونو با هر زوری که داشتم کشیدم طرف ماشین و بردم بیمارستان پیش آقای سالمی....

میتونستم به دقت حضور اونارو پشت مینا حس کنم دو تا مرد با ردای مشکی که مثل اجل پشتش راه میرفتن خشکم زده بود میدونستم تنها خودم اونا رو میبینم و مینا روحش هم از وجود اینا باخبر نیست..!
فقط چشمام رو بهشون دوخته بودم که مبادا کاری کنن که تو دردسر بیوفتم....
خوشبختانه راه در تا ماشین به خیر گذشت ولی اونا همونطور من رو تا دروازه بدرقه کردن که این باعث شد قلبم هزاران بار تندتر از قبل بتپه.... 
مینا همونطور که دیوانه وار و با سرعت میروند با گنگی نگام کرد و گفت:سایه کی تو رو اورده اینجا؟
جوابی ندادم چون هنوز تو شوک بودم مطمئنا هر کسی جای من بود هم مثل من عمل میکرد ایندفعه جوش اورد و با صدای بلندی فریاد زد:سایه جوابمو بده! مگه نمیشنوی چی میگم؟
تمام تنم لرزید نه از صدای مینا از کسی که روی صندلی های پشتی نشسته بود و منو از آینه زیر نظر داشت با دست و پایی که از شدت سرما یخ زده بودن مینا رو تکون دادم با اخم بهم نگاه کرد و منتظر نگام کرد با تپتپه گفتم:پ..پ....پشت .....
صندلی...
عقب...
مینا:روی صندلی چی؟
یکم سرش رو برگردوند و گفت:چیزی نیست که...
!
_ چ...
چرا
مینا:سایه سعی کن آروم باشی به چیزی توجه نکن یکم بخواب تا برسیم
وضع هردومون آشفته بود و بدتر از این خودم بودم که مدام از آینه به اون موجودی که ردا پوشیده بود نگاه میکردم همونی بود که تا در منو بدرقه کرد یهو به خودم اومدم و تو دلم گفتم:نکنه این اومده جونمو بگیره...

سعی کردم به این وجود نا آرومم سر و سامون ببخشم ولی مگه میشد...
!

بیست دقیقه طول کشید تا برسیم و البته تو اون مدت خودمو میزدم به خواب که آروم باشم مینا پیاده شد و متقابلا منم از ماشین پیاده شدم که اومد طرفم و بازومو گرفت :خودم میتونم راه برم
مینا:خیلی خب حواست باشه آروم قدم بردار
زمزمه کردم:باشه
تا وارد شدیم پرستار اومد جلو و گفت:سلام خانم دکتر ، مورد اضطراریه؟
مینا:آره اگه دکتر هست صداش بزنید ترجیحا سالمی
پرستار:بله الان صدا میزنم ولی دکتر سالمی همین الان براش مشکلی پیش اومد رفتن
مینا:نگفتن کجا؟
پرستار:نه والا
مینا:خیلی خوب ممنون که گفتی بگو دکتر بیاد اتاق 110 ، سایه بیا بریم
پشت سرش حرکت کردم معلوم بود داشت میرفت طرف یکی از اتاقای ویژه ، توی راه سرگیجه گرفتم به دیوار تکیه کردم که مینا متوجه شد و با نگرانی گفت:حالت خوبه عزیزم؟
سرم رو تکون دادم خیالش که راحت شد رفت طرف نزدیک ترین آسانسور و دکمه اش رو زد اومد طرفم گفت بیا بذار کمکت کنم..ممانعت نکردم و رفتیم سوار آسانسور شدیم...


آسانسور که باز شد سوار شدیم دکمه 7 رو فشار داد و با لبخند محزونی بهم چشم دوخت
_مینا؟
مینا:جانم
_خیلی میترسم دیگه تنهام نذار
مینا:نگران نباش عزیزم نوبتی هم باشه نوبت توئه که طعم آرامش رو بچشی سعی میکنم من و دکترا مشکلت رو به زودی حل کنیم
به صورتم لبخند اطمینان بخشی پاشید که منم با نیمچه لبخند جوابش رو دادم
آسانسور ایستاد و درش اتوماتیک باز شد ، آروم با فشار دستش رو کمرم منو سمت اتاق هدایت کرد درش رو باز کرد رفتیم تو یه اتاق نسبتا بزرگ که تخت و کمد و یخچال داشت و اون طرفش هم یه دست کاناپه....همه چی سفید و بی روح بود یه پنجره با پرده ی حریری هم قشنگ کنار تخت محیط سبز بیمارستان رو نمایان میکرد
مینا:سایه همین جا باش برمیگردم
سرم رو تکون دادم و با لبخند دلگرم کننده ای اتاق رو ترک کرد نفس عمیقی کشیدم و با قدم های آرومی سمت پنجره حرکت کردم مشغول نگاه کردن بودم که صدای قیژ در رو شنیدم از طرفی فکر میکردم میناست از طرفی هم یه حس عجیبی بهم استرس وارد میکرد آب دهنمو قورت دادم و با چشمای ریزی برگشتم نفسی از سر آسودگی کشیدم خوشبختانه کسی نبود و در به خاطر باد باز و بسته میشد با لبخند برگشتم که به محوطه بیمارستان نگاه کنم که لبخند از روی لبام محو شد خشکم زد بی حرکت سر جام ایستادم و با تنی لرزون به پنجره ی بسته نگاه کردم...
! اگه این پنجره چفت بود پس در رو کی تکون داد...
!؟ خیلی آروم صدای آزار دهنده ی در به گوشم رسید این صدا سکوت راهروی شماره ی 7 رو در برگرفته بود جرات نکردم برگردم میدونستم ایندفعه با چیزی مواجه میشم که اصلا خوب نیست قلبم به شدت به قفسه ی سینم کوبیده میشد طوریکه نزدیک بود از استرس استفراغ کنم طولی نکشید که صدای قدم های کسی رو شنیدم یه حس هیجان با رگه هایی از خوشحالی تو وجودم جوشید برگشتم که ببینم کیه ولی تا با این صحنه مواجه شدم دستم رو گذاشتم رو دهنم و با چشمای از حدقه در اومده به اون دختره خیره شدم انگار با خارج شدن از خونه ی مینا بهونه ای دادم دستش که همیشه دنبالم باشه قفسه ی سینم با سرعت عجیبی بالا و پایین میرفت تنم از ترس یخ زده بود بی حس فقط به اون چشم دوختم سر و صورتش مثل همیشه کبود و گلی بود پیرهن سفید و پاره پورش که لکه هایی از خون رو توش میشد تشخیص داد بی مقدمه دست های کوچیکش رو فشار داد نگاهم سمت پایین تنش کشیده شد پابرهنه بود به ناخن های شکسته و نامنظمش چشم دوختم با اینکه دیدن این چیزا باید برام عادی میشد ولی مثل همیشه از حضور موجودی که هیچکس اون رو نمیدید احساس رعب بهم دست میداد یهو پاهاش تکون خوردن داشتن مستقیم سمت من میومدن با قطرات اشکی که از چشمام میریخت با ترس سرم رو به دو طرف تکون دادم و داد زدم:نه نه.....
تو رو خدا نیا جلو
با هق هق سر خوردم روی کف سرد اتاق واسه یه لحظه چشام رو دوختم به چشمای کاملا سفیدش خدای من داشتم از ترس سکته میکردم لب های کبود و قلوه ایش رو با چاقویی که دستش بود جلوی چشام می برید نتونستم تحمل کنم تمامی حس ها ترس ، هیجان ، چندش ، اضطراب رو با هم چشیدم تمامی محتویات معده ام رو کف اتاق بالا اوردم دیگه جونی نداشتم قطره های خون میچکید و کف سفید اتاق رو خون آلود میکرد خیلی ناگهانی با تماس دستش روی شونه هام برق از چشام پرید با ترس شدیدی داد زدم اونقد داد زدم که از حال رفتم و چیزی جز سیاهی ندیدم.... 
مینا
وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار دادم گوشیم رو از جیب مانتوم دراوردم و به دکتر سالمی زنگ زدم خوشبختانه بعد از دو بوق جواب داد و همزمان وقتی آسانسور ایستاد سمت اتاقم رفتم
_الو سلام
سالمی:سلام مینا خانم شمایید؟
_بله خودمم میشه بدونم کجایید؟
صدای خنده ی کوتاهش رو شنیدم بعد مکث کوتاهی گفت:حالم خوب نبود رفتم خونه استراحت کنم
با نگرانی ساختگی گفتم:چی شده؟الان خوبید؟
سالمی:بله مچکرم.
کارم داشتید
_راستش آره اگه میشه هرچه سریع تر به پرونده ی سایه برسید عالی میشه
سالمی:اتفاقی افتاده
_اتفاقا که همیشه میوفته
سالمی:کجایید الان؟ تو و سایه؟
_حالش بد شد اوردمش بیمارستان براش یه اتاق ویژه گرفتم الان هم اونجاس
سالمی:حق باشماست یکم صبر کنید من تا ربع ساعت دیگه اونجام
_ولی گفتین حالتون ....
سالمی:بعدا توضیح میدم.
فعلا
_فعلا
گوشی رو با تعجب خاموش کردم روپوش سفیدم رو پوشیدم و طرف اتاق سایه حرکت کردم

سالمی
گوشی رو قطع کردم به سرعت طرف اتاقم دویدم و یه پیرهن مشکی با کت خاکستری و شلوار کتون مشکی پوشیدم کیف و سویچ ماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون....تو راه بودم که یاد صورت پریشون سایه افتادم یه حسی بهم میگفت تنها راه نجاتش منم خودم باید کمکش کنم مینا هیچی نمیدونه فقط بلده از دستورات یک استاد کار پیروی کنه و البته حق میدم بهش تو ایران نمیشه به اون اندازه رشد کرد...
! پامو روی پدال گاز فشار دادم و به سرعت طرف بیمارستان حرکت کردم...

سالمی
_خانم سرمست؟
با عجله دویدم سمت اتاقم متاسفانه بعضیا تو بیمارستان فقط بلدن پول بگیرن! یه اس به مینا زدم با این مضمون:"اتاق شماره ی چنده؟"
تو این مدت که منتظر جواب بودم روپوشم رو پوشیدم
بعد از حدود 2.
3 دقیقه صدای پیام اومد:"خودت و چندتا پرستار بیایید اتاق 110 زود.."
ترسیدم ولی خونسردیمو حفظ کردم با قدم های بلندی چند تا پرستار صدا زدم و باهم سوار آسانسور شدیم
دو تا مرد بودن که تا حالا اونا رو ندیده بودم ولی دو تا خانما رو قبلا دیده بودم برای همین رو کردم طرفشون و خطاب به همه گفتم:اتاق 110 انگار مشکلی پیش اومده سریع میرید ببینید مشکل چیه
همه با سر تایید کردن دستام عرق کرده بودن ولی حالات صورتم کاملا بی تفاوت بود....

مینا
نیمچه لبخندی زدم از این یارو سالمی اصلا خوشم نمیاد خیلی مغرور و از خود راضیه ولی بازم به کارش اطمینان دارم آخه از طرف مدیر تایید شده...
در آسانسور باز شد سکوت همیشگی توی راهرو حاکم بود همون طور که دستم توی جیب مانتوم بود ایستادم پیش در اتاق سایه ولی لبخند از لبام محو شد یهو صورتم از بوی بد استفراغ درهم شد با سرعت رفتم جلو انگشتام رو بردم طرف رگ گردنش نبض داشت ولی کند بازم جای شکرش باقی مونده بود سعی کردم بهش با ضربات دستم شوک بدم که صدای اس ام اس گوشیم اومد تا سایه رو به پهلو برگردوندم اس رو که از سالمی بود باز کردم 

شماره ی اتاق رو میخواست بهش گفتم با پرستارا بیاد خوشبختانه طولی نکشید که اومدن و سایه رو گذاشتیم روی تخت و با تزریق چندتا آمپول تو سرمش امیدوارم بودیم حالش بهتر شه....

سالمی
سه روز از اون حادثه میگذره خوشبختانه تو این مدت اتفاق خاصی نیوفتاد از همه بهتر اینه که کار مداوای سایه شروع شد و من با چندتا از اساتید الاهیات آلمانیم در ارتباط بودم دلیل این اتفاقات خیلی واضح بود روح سایه ضعیف بوده و هر لحظه دوست داشته از تنش جدا شده این باعث شده بقیه ارواح اطرافش باشن که جسمش رو تسخیر کنن و به زندگی با یه کالبد جدید برگردن تنها کاری که باید بکنیم اینه که آثار این ارواح رو از اطراف سایه ریشه کن کنیم و اونم فقط با احضار اونا و تقاضای این کاره که ریسک خیلی بالایی رو میپذیره چون احتمال داره بین دنیای ما آدما و دنیای خودشون گیر کنن و همیشه هم ما رو مقصر خواهند دونست و مجازای شدیدی رو هم برای ما تدارک خواهند دید در نتیجه دخلمون رو درمیارن ولی به هر حال به امتحانش می ارزید کاتولیک ها همیشه از روش رفتن به دنیای اونا استفاده میکنن اگه جواب نداد منم مجبورم همین راه رو در پیش بگیرم....

یک هفته بعد,ساعت 12 شب,لوکیشن:آپارتمان
سایه:منظورتون چیه؟
_تنها راهه بقیه اش رو مینا خانم براتون توضیح میده
سایه:ولی من....
_خواهشا گوش کنید همه بهم اعتماد کردن شما هم باید قبول کنید که تا حالا هیچکس با داروها مشکلتون رو حل نکرده....!
سایه سرش رو انداخت پایین در همین حین مینا از اتاق با چندتا شمع نمایان شد با اخم کمرنگی بهم نگاه کرد و گفت:دیگه چیزی هم مونده باید بیارم؟
منم با جدیت به چشمای قهوه ای رنگش نگاه کردم و گفتم:دو تا کاسه ترجیحا مسی با یه پارچه سفید نخی
سرش رو تکون داد و رفت آشپزخونه منم خطاب به سایه ادامه دادم:وارد خلسه(حالت خواب و بیداری) میشی و
از جام پاشدم و آروم قدم زدم:بقیه اش رو خودمون و البته خودت باید انجام بدیم
سایه:م...
من باید چکار کنم؟ چطور وارد خلسه میشم؟ بعدش چی میشه؟ نکنه بازم میان سراغم؟ از کجا اینقد مطمئنید؟
از این همه سوال پشت سرهم و با ترس و تردید خندم گرفت ولی برگشتم به جلد جدی و خشکم و گفتم:خانم یکی یکی بپرسید که من متوجه بشم و جواب بدم
سایه:میشه توضیح بدین کلی چی میشه؟
_بله کار راحت ولی ریسک داریه ببینید سایه خانم شما که توسط هیپنوتیزم وارد خلسه میشید به یک حالت خواب و بیداری دچار میشید میشه گفت روح از جسمتون جدا میشه ولی با فاصله کم از جسم...
! تا الان منظورم رو درک کردین؟
سایه:تقریبا ، ادامه بدین خواهشا 

_با توجه به اینکه شما فعلا قادر به انجام کاری نیستین بهتره چیزی ندونین شاید بهتون استرس وارد کنه!
سایه:ولی دوست دارم بیشتر بدونم چرا.....
_خواهش میکنم اصرار نکنید
سعی کردم با جدیت رفتار کنم و این باعث شد ساکت شه طرف مینا رفتم وسایلی رو که آورده بود از دستش گرفتم دو تا کاسه ی مسی رو پر از آب کردم و پارچه ی سفید رو به کمک مینا بالای سر سایه گرفتیم.....

سایه
همه چی منو میترسوند خصوصا موقعی که این پارچه ی سفید رو بالا سرم گرفتنن یهو همه چی آروم شد آپارتمان توی تاریکی و سکوت عمیقی به سر می برد سالمی یه چیزایی رو زمزمه میکرد تنم لرزید این زمزمه ها که بیخ گوشم بودن اذیتم میکردن سرم درد گرفت نمیدونستم چی میگفت چشمامو روی هم دیگه فشار دادم کم کم باز کردم اول هاله ی کمرنگی گوشه ی آپارتمان دیدم ولی رومو کردم اونطرف و با خماری به مانتوی مینا خیره شدم مشکی بود! ولی تا جایی که یادمه مینا یه مانتو ارغوانی تنش بود و...
یهو به خودم اومدم اینی که پیشم ایستاده بود هرکی بود مینا نبود...
! ضربان قلبم به تاپ تاپ افتاد الان دیگه هوشیار بودم از زمانی که مراسم شروع شده بود تنها چیزی که منو شوکه میکرد سکوت بود و تاریکی ، خشکم زده بود نمیتونستم بچرخم و ببینم چی پیشم ایستاده نمیدونم تا حالا برای کسی پیش اومده لباشون از ترس و اضطراب خشک بشن یا نه چون الان تنها احساسی که بهم دست داده بود دلهره بود...
!
مینا زمزمه وار گفت:سایه
لبامو تر کردم و با کمی مکث جواب دادم:بله
مینا:بیدار شو !
اخمام تو هم رفت مگه من خواب بودم که میگه بیدار شو ! با عصبانیت برگشتم نگاش کردم قفسه ی سینم با شدت بالا و پایین میرفت داغ کرده بودم مینا منو صدا نزده بود من چیزی جز یه بازیچه دست این موجودات عوضی بیکار نبودم سرم رو کج کردم هر لحظه میخواستم بالا بیارم نفس های آخرم رو کشیدم یه لبخند مسخره زدم تنها چیزی که یادم موند اون قیافه ی وحشتناکش که بیشتر شبیه تیکه های گوشت خون آلود بود که با نخ به هم دوخته شده بودن ...
!

دو ماه بعد از مراسم 

《تنها امید زنده ماندن وجود اشخاصی است که امیددهنده اند و این مورد برای "سایه" هم پیش اومد دختری که چندین سال با این بیماری روانی جنگید و در آخر با کمک بهترین دوست و همدم تونست خودش رو از دنیای تاریک و دلهره آور بیرون بکشه امید است "سایه"ی قصه ی ما زندگی تازه ی خودش رو بدون دغدغه ی ترس و موجودات توهمی بگذرونه》

سایه
همه چی خیلی آروم پیش می رفت ، شب ها چشمام رو با خیال راحت می بستم و به خواب عمیقی فرو می رفتم.
خب گاهی هم توی خیالات خودم یه چیزایی می گفتم ولی بازم از این مطمئنم که دوره ی بهبودیم از اون مراسم به بعد کامل شد...
یکهو جزئیات مراسم یادم اومد دقیقا بعد از بیهوشی ، من به خواب عمیقی فرورفتم که برحسب گفته مینا 24 ساعت طول کشید و بعد از بیداری اولین جمله ای که شنیدم صدای مینا بود که زمزمه وار تکرار میکرد:تموم شد...
!
واقعا هم همینطور شد...
برای همیشه راحت شدم " تموم شد ! "
ولی یک چیز هنوز هم برام گنگ و مبهم بود اونم مراسمی بود که به روش سنتی در این برهه از زمان که هیچکس به اونها اعتقادی نداشت برگزار شد.
از سالمی هم خبری ندارم شنیدم بار و بندیلش رو بسته و برگشته آلمان البته بهش حق میدم ، اونجا زندگی آروم تری داره !
داشتم کمی فکر میکردم که ادامه ی خاطره ام رو توی دفترچه ، یادداشت کنم که مینا صدام زد...
از اتاق بیرون اومدم و با لبخند جواب دادم:جونم
مینا:جونت بی بلا عزیزم من میرم بازار زود برمیگردم اگر زحمتی نیست یکم خونه رو مرتب کن چون امشب خواستگارا میان
با همون لبخندی که روی لبام جا خشک کرده بود سرم رو تکون دادم:چشم تو برو
با این حرفم خیالش راحت شد شالش رو سرش کرد و رفت

خونه رو تمیز کرده بودم مینا که اومد تجهیزات شب خواستگاری رو آماده کردیم به ساعت ظریفم که بند چرمی باریکی داشت نگاه کردم ساعت 8 بود به آینه خیره شدم یه تونیک سبزآبی و شال مشکی پوشیده بودم مینا هم مانتو کرم و شال شکلاتی رو با شلوار قهوه ای ست کرده بود واقعا شیک و خواستنی بود زنگ در زده شد مینا با لبخند کمرنگی گفت:عمو بهرامه من میرم در رو باز کنم
پدر و مادر مینا چندین ساله که فوت شدن (به علت حادثه ی تصادف) برای همین تنها زندگی میکنه یه عمو هم از دار دنیا داره که میخواد برای جلسه خواستگاری برادرزاده اش حاضر شه خوشحالم که تنها دوستم به کسی که آرزوش رو داره میرسه....

3 سال بعد
سایه
_سلام
سکوت بین ما رد و بدل می شد سکوتی که سال ها من رو عذاب می داد ولی بازم ادامه داشت.
مسعود:سایه تویی؟
صداش منو یاد خاطره هایی انداخت که تنها با امید اونا زندگی می کردم.
_انتظار نداشتی من باشم آره؟
بعد از یک مکث طولانی جواب داد:راستش بیشتر شوکه شدم
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و خنده هاش رو که تا الان تو گوشم رژه میرفتن رو فراموش کنم
_از زندگیت راضی هستی؟
فصل آخر
مسعود:بد نیست.
تو حالت خوب شده؟چی شد که بهم زنگ زدی؟
_من حالم خیلی خوبه از لطفت هم ممنونم که این همه سال منو رها کردی و حتی یک بار هم بهم سر نزدی
مسعود:حرفت حسابت چیه سایه؟
_خواستم یه تشکر خشک و خالی کنم
مسعود:خب حالا که تشکر کردی کاری نداری؟
_می ترسی زنت بفهمه من زنگ زدم؟
مسعود:اه اعصابمو خورد نکن بعد این همه سال بهم زنگ زدی که چی؟ چی از جونم میخوای؟ ما فقط برای مدت کوتاهی باهم بودیم چرا نمیخوای فراموش کنی؟
_من همه چیز رو فراموش کردم خواستم تو ببینی من چطور زندگیمو میکنم و خیلی هم خوشبختم خواستم ببینی اونموقع که منو تحویل اون تیمارستان لعنتی دادی بهم لطمه ای وارد نشد
نفس عمیقی کشیدم لبام رو تر کردم لبخندی از سر رضایت مهمون لبام شد حالا دیگه راحت شدم حسابم با این عوضی هم تسویه شد با این حرفاش داغونم کرد ازش متنفر شدم فکر میکردم حداقل کمی نرم تر باهام حرف میزد ولی اشتباه کرده بودم برای عشقی که نسبت بهش داشتم متاسفم
مسعود:سایه ؟
کمی مکث کردم دودل بودم نمیخواستم جواب بدم ولی با سردی گفتم:دیگه نه من نه تو .
خدانگهدار
گوشی رو خاموش کردم و سیمکارت رو دراوردم برای همیشه به زندگی نکبت بارم خداحافظ گفتم.
واقعا من رو چی حساب کرده بودم...
!؟!
"تحول میتونه کلمه مناسبی باشه برای کسی مثل "سایه" ولی آیا گذر زمان میتونه درد های گذشته را بهبودی ببخشه؟!" یا اینکه واقعا مطمئنید چیزی که بقیه به شما میگن عین واقعیته...
؟!
مینا
صدای زنگ گوشیم در اومد با لبخند بلندش کردم میدونستم سایه اس:بله سلا....
تنها صدایی که پشت گوشی شنیدم صدای جیغ بلند سایه بود که لرزه به تنم انداخت با ترس به سینا نگاه کردم و زمزمه وار گفتم:سینا عجله کن...
عجله کن برای سایه اتفاقی افتاده...
سینا هم شوکه شده بود سرش رو تکون داد هردومون به سرعت سوار ماشین شدیم و سمت آپارتمان سایه حرکت کردیم دلم دیوانه وار به قفسه ی سینم کوبیده میشد نکنه چیز خطرناکی شده نکنه بازم اون موجودات بلایی سر سایه اوردن...
؟!
صدای کشیده شدن لاستیک روی خیابون خبر از رسیدن ما رو میداد به سرعت پیاده شدم نفس نفس میزدم دکمه ی آسانسور رو زدم و سینا هم کنارم ایستاد دستاش رو روی شونه هام گذاشت و با اخم کمرنگی گفت:یکم آروم باش انشالله که چیزی نیست
سوار آسانسور شدیم زمزمه وار گفتم:امیدوارم ولی حس بدی دارم
آسانسور طبقه هفتم ایستاد ! قدم هامو بلند تر کردم زنگ در رو چندین بار زدم که سینا گفت:بیا کنار الان در رو میشکونم
کمی عقب تر رفتم سینا بدن هیکلی و عضلانی داشت راحت تونست با چند ضربه در رو بشکونه با استرس وارد شدم ، در به در تو خونه دنبال سایه میگشتم ولی....خشکم زد اونو ولو شده غرق در خون دیدم با صدای بلندی جیغ کشیدم اشک هام بی مهابا میریختن سایه ی من از دستم رفت...
برای همیشه.... کارشون رو کردن.... اونا هنوز از جلد سایه بیرون نرفته بودن....سایه اسیر اونا شده بود.... اونا سایه رو کشتن.... یاد حرفای سه سال پیش سالمی افتادم که میگفت:علاجی در کار نیست سایه دیر یا زود کشته میشه من باید جلوش رو میگرفتم ولی...
زانو زدم کنار جسدش با چشمای باز و دهنی نیمه باز جون داده بود معلوم نبود اون عوضیا چیکارش کرده بودن دیگه جون نداشتم فقط چشمامو بستم و زار زار گریه کردم...
《پایان هر داستانی همیشه شیرین نیست گاهی باید تلخ باشد که شباهتی به زندگی واقعی داشته باشد》
پانویس نویسنده:داستان به احتمال زیاد جلد دوم هم داشته باشه که علت کشته شدن سایه رو بیان کنه
"پایان"
نوشته ی انیس جن گیر
روز دوشنبه
در تاریخ 94/10/7 ساعت 6 بعد از ظهر