رمان های فازخونه > رمان کابوس رهایی > رمان ترسناک

فصل اول
_داستان من از اونجا شروع میشه که متوجه یه سری موجوداتی میشم که فقط خودم اونا رو میبینم و برای همین همسرم منو پیش شما فرستاده..
مینا:خب دقیق تر در موردشون بهم میگی؟مثلا بگو از کی درگیرشون شدی؟!
یکم روی صندلی جابه جا شدم و روسریم رو شل کردم وقتی آب دهنم رو قورت دادم گفتم:مفصله الان اینجان نمیشه چیزی بگم!!
مینا از پشت میز بلند شد و اومد نشست روی صندلی روبه روییم و با دقت به صورت بی روحم نگاه کرد،لبش رو تر کرد گفت:بگو عزیزم راحت باش کاری بهشون نداشته باش!
مینا دکترمه خیلی مهربونه و همیشه حرفام رو باور میکنه با اینکه شوهرم که خیلی عوضی و بی رحم بود منو انداخت تو این دیوونه خونه ولی بازم خدا رو شکر میکنم که مینا رو دارم تنها امیدم هم خودشه...
مینا:سایه؟نمیخوای بگی؟