داستان کوتاه ,داستانک ,داستان های فازخونه

داستان کوتاه من عاشق شدم

برای نمایش داستان کوتاه من عاشق شدم

به ادامه مطلب بروید

یه شب هوا بارونی بود من بودمو خدا حالم بد بود دلگیر بودم خسته بودم از همه بارون اومد خیلی دوست داشتم برم بیرون زیر بارون قدم بزنم اروم بشم(:

اما نمیشد چرا؟چون من دختر بودم یه دختر تنها/:

از پنجره اتاقم قطره های بارونو میدیدم که مثل شلاق میخوردن به شیشه 

از خدا خواستم بهم صبر بده کمکم کنه حس کردم صدامو شنید 

روزها گذشت هیچی تغییر نکرده بود به جز یه چیز 

یه حس قشنگ یه حس خوب 

اره من عاشق شده بودم(:

زندگی بهم لبخند زده بود همه چی برام شیرین بود خوشحال بودم با تمام سختی هام چون اونو داشتم 

بهم قول داد قسم خورد که تنهام نمیزاره میگفت دوسم داره 

منم دوسش داشتم خیلی خیلی بیشتر از خیلی😔

زندگیم شده بود اون امیدم ارزوم فقط اونو میدیدم 

شده بود همه چیم تنها کسی که داشتم

از خدا شاکر بودم به خاطر این حس،قشنگ

اما...

اما الان نیست هرچی میگردم نیست اطرافمو نگاه میکنم نیست بهش زنگ میزنم یه خانمی میگه دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...

نمیدونم کجاست نمیدونم چرا رفت..

مگه من چیکار کردم 

من فقط خوشحال بودم که دارمش😔

من فقط عاشقش بودم 

اما اون رفت بهم گفت عاقبت نداره...

التماسش کردم گفت هیس....

و الان من بازم تنهام بازم بغض دارم کنار پنجره بارونو نگاه میکنم):

هنوزم نمیتونم برم بیرون داد بزنم گریه کنم شاید اروم بشم 

ولی نمیشه😔

خدایا رو زمینت جایی واسه منم هست

خدایا یه دعا میکنم رومو زمین ننداز 

خداجونم همه عاشقارو بهم برسون اگه عاشقی بگو آمین🙏

خداجونم_کمکم_کن