خلاصه داستان: بازی زندگی سخت ترین بازی هستی است. گاهی زندگی لج می‌کند مدام تکرار ها را مقابلت به صف می‌کشد و تفاوت امروز و فردایت فقط در طرز نوشتاری اش می‌شود. گاهی آنقدر تکرار مکررات به پایت می‌پیچد و دور زندگیت حصار می‌کشد که فرصت نمی‌کنی حتی خورشید بالای سرت را هم ببینی… گاهی زندگی خسته ات می‌کند از حجم عظیم جای خالی ها. آنگاه به امید رهایی و فرار از تکرارها دست می‌اندازی به طنابی که معلوم نیست تو را به کدام ناکجا آباد می‌رساند. این داستان دختریست که می‌خواهد از خودش و تنهایی هایی که گریبان گیرش شده فرار کند. می‌خواهد خودش را در شلوغی شهر گم کند تا یاد نداشته هایش از فکر و ذهنش پاک شود… به شهر شلوغی پناه می‌برد و خودش را اسیر هیاهوی شهر می‌کند و آنجاست که عمق تنهایی ها و تکرارها برایش ملموس می‌شود. آنجاست که می‌فهمد زندگی تنها با او لج نکرده… تنها با او بازی نکرده. زندگی با همه هم بازی شده و هر کسی را به نوعی به نقطه باخت رسانده. اما با یک تفاوت که حالا او می‌داند می‌شود آن نقطه ای که سالها به چشم سیاهی و بدبختی می‌دید را جور دیگری هم ببیند… می‌شود در سیاهی مطلق هم خندید و به خوشبختی رسید… این داستان تنها داستان دختر قصه ی من نیست، داستان آدم هایی است که با همه نداشته هایشان برای ماندن و زندگی کردن میجنگند. با همه بی پناهی هایشان برای دیگری پناه می‌شوند و ب-غل می‌گیرند تنهایی ها و بی کسی های همدیگر را… این داستان، داستان آنهایست که چشم روی جای خالی ها نمی بندند بلکه جای خالی ها را با لبخندهایشان پر می‌کنند.