داستان عاشقانه بهشت
سال ها قبل زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، با دخترکی به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری سخت و نادری رنج می برد.
گویا تنها شانس درمان او، گرفتن خون از برادر 7 ساله اش بود، چون که آن پسرک نیز پیش تر آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کرده بود.
پزشک معالج، وضعیت سخت بیماری لیزا را به زبانی کودکانه برای برادر 7 ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک سوال کرد : آیا برای سلامتی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟