دانلود رمان در ازای مرگ پدرم از نازنین آقایی و فاطمه زایری
خلاصه داستان: یه پشتیبان… یه تکیه گاه… یه مامن امن… از دست میره…از دستای دختری میره که سهمش از خانواده فقط یه پدر بود… پدری که براش پدر بود،مادر بود وقوم و خویش.. و به نوعی تمام دنیاش! بعد از مرگ پدرش زندگیش دستخوش تغییراتی میشه. یه پدر جدید وارد زندگیش میشه… پدری که اومده تا جبران کنه…. تا ادای دین کنه…. این پدر اون رو وارد زندگی جدیدی میکنه دختر چادری ما با اعتقادات مذهبیش تو این زندگی جدید، دل از مردی میبره که به اندازه ی ستاره های هفت آسمون خدا دوست دختر داره. دل از مردی میبره که عمق گناهاش بیشتر از عمق خلیج فارسه. تو این رمان شاهد عاشق شدن یه مرد ناپاک میشیم که اسمش پاکانه و دختری که نشانه پاکی میشه برای این مرد ناپاک… دختری که اسمش آیه ست.
قسمتی از داستان: با صدای تقه ای که به در خورد از خلسه شیرینی که تمام شیرینیش به خاطر خدا بود بیرون اومدم چادرمو رو سرم کشیدم. صاف نشستم: بفرمایین در باز شدو فرهود یاالله ای گفت و اومد داخل. به احترامش بلند شدم که گفت: بفرمایین لطفا. با فاصله ای از هم نشستیم رو تخت. میدونستم ادم راحتیه و تو قیدو بند دین نیست. به خاطر همین ازش یه دنیا ممنون بودم که به خاطر من رعایت میکنه. لب باز کرد: شنیدم قراره از اینجا برین… اونم به خاطر من… لبخندی زدم: بالاخره قرار بود برم؛ با اومدن شما هم دیگه نمیتونم اینجا بمونم؛ چون هم شما در برابر من معذبین هم اینکه خدا نکرده نمیخوام حرفی پشت سر خانواده تون زده بشه. -اما اگه اینطوری برین من عذاب وجدان میگیرم اونم با این وضعیتی که دارین… -شما مقصر نیستین من اینجا مهمون بودم و خب هر مهمونیم یه روزی رفع زحمت میکنه دیگه. -اختیار دارین به هرحال اگر میتونین اینجا بمونید قول میدم که برام مثل خواهر باشین مثل فرنوش. لبخندم عریض شد. خیلی شیرین بود لذت برادر داشتن. همیشه ارزوم بود اما نه قسمت بود نه حکمت خدا بر این بودو من هم راضی بودم به رضای خدا. بعد از فرهود فرنوش باهام صحبت کرد گریه کردو خواست بمونم اما نمیتونستم. تا الان هم حس سربار بودنمو به سختی تحمل کردم. تو این یه ماه معذب بودم و تو این شبانه روزی که برادر فرنوش از تبریز برگشته بود بیشتر از قبل معذب بودم… فرنوش دوست صمیمیم بود. همکلاسی دانشگاهم که بعد از مرگ بابا بهش پناه بردم و اونم با خانواده اش پناهم دادن… خیلی دوست داشتم پیششون بمونم اما بعضی اوقات تو زندگی چیزهایی هست که نمیشه باب میل ما باشه و طبق خواسته ما پیش بره. گاهی باید رو خواسته های دلت پا بذاری چون صلاح کارت به نادیده گرفتن خواسته هاته. منم مجبور بودم چون باید رفع زحمت میکردم. تا کی میخواستم سربار خانواده فرنوش باشم؛ باید تکونی میخوردم و افسار زندگی سرکشمو به دست میگرفتم و مهارش میکردم. باید مبارزه میکردم و یک قدم به جلو برمیداشتم؛ تا خدا هم برام قدم برداره. من باید حرکت کنم و برکتشو بسپرم دست خودش که مأمن تمام دردامه…