دانلود رمان همسایه از افسانه انصاری
دانلود رمان همسایه از افسانه انصاری خلاصه داستان: مارال به دلیل اصرار خانواده اش به ازدواج با مردی که برایش درنظر گرفته اند مجبور به جدایی از پسر مورد علاقه اش میشود ...
و تن به ازدواج اجباری میدهد… او فکر میکند بعداز ازدواجش عشق عمیقش را فراموش خواهد کرد! اما غافل از اینکه ازدواجش تازه آغاز ماجراست… قسمتی از داستان: یک گوشه ی دنجِ کافی شاپ که روشنایی کمی بهش میتابید و یک میز مربع چوبی با دو صندلی روبروی هم قرار داشت، روی یکی از صندلیا نشسته بودم. وسط میز یک گلدان باریک با دوشاخه گل رز خشک شده که رنگش به زرشکیِ پررنگ میزد قرار داشت. یه شال پشمی مشکی سرم بود و یه شلوار جین مشکی تنم و یه بافت و پوتینِ قهوای تیپمو کامل کرده بود و یه کیف قهوه ایِ باریکِ دستی همرام بود. سرمو لای دستام قرار داده بودم و پای راستمو مدام روی زمین میکوبیدم که با صدای عقب کشیده شدنِ صندلی روبروم سرمو بلندکردم و نگاهم با نگاه علی پیوند خورد که سلامی گفت و روی صندلی جا گرفت. شال گردنشو درآورد. روی میز گذاشت. صورتش از سرمای شدیدِ بیرون سرخ شده بود. در صورتی که نگاه متعجبش به نگاهم دوخته شده بود نیم نگاهی به کافیمن انداخت و با دست خواست که بیاد سر میز ما و بعد از سفارش دو تا چای و رفتن کافیمن به چشم های بی روحِ من که اشک توش حلقه زده بود اما بیرون نمیریخت نگاه کرد و گفت: – چی شده مارال؟ تا برسم اینجا هزار بار مردمو زنده شدم… اون چه پیامی بود که بهم دادی؟ به چشمهای عسلی روشن علی که به چشمهام دوخته شده بود زل زده بودم و از روزی که دیگه نتونم ببینمشون میترسیدم و حتی فکرش آزارم می داد… توی این فکر و خیال محو شده بودم که دست علی رو روی دستم حس کردم و به زمانِ حال برگشتم و صداشو شنیدم. تو چته مارال؟ چرا حرف نمیزنی؟ کم کم داری منو می ترسونی. خب یه چیزی بگو.