***فصل اول***

صبح ساعت هفت ازخواب بیدار شدم ودویدم ورفتم دست وصورتم روشستم اووف حاال فقط چهار ساعت طول

می کشه تا موهام روشونه بزنم سریع رفتم شونه رو از روی دراور برداشتم وشروع کردم به شونه زدن موهای

بلندم موهام خیلی بلند بود ازبچگی موهم روکوتاه نکرده بودم هنوز وسطای موهام بودم که یکی بامشت کوبیدم

توی سرم وگفتم : خاک برسرت گیسی ساعت شد 30:7 ازشونه کردن ادامه موهام منصرف شدم ودویدم رفتم

پایین پیش مامان وصدا زدم: مااامااان ...مامان کجایی؟

-جانم گیسیا جان توآشپزخونه ام .

پله هاو سریع پایین دویدم وگفتم :وای مامان ساعت شد30:7من حاضر نشدم باباکجاس امروز باید من رو برسونه

مدرسه حسابی دیرم شده مامان موهام رو بباف..

بعدهمون طورکه نشستم روی صندلی شونه رودادم به مامان. مامان شونه روازم گرفت وگفت: سالم عزیزم صبحت

بخیر.. شب خوب خوابیدی؟

-ببخشید سالم .آره خوب بود .

-ازاین اخالقا نداشتیم ها گیسیا خانوم ..

-آخه دیرم شده ...

مامان چیزی نگفت وادامه موهام روبافت من هم دتشتم تند تند صبحونه ام رو می خوردم چند دقیقه بعد مامان

گفت: اگه صبحونه ات روخوردی پاشو حضرشو تابابا برسونتت .

باتعجب پرسیدم :تموم شد؟

- بله

باخوشحالی یه چرخ دورخودم زدم تا موهام دور خودم بچرخه وبعد هم ذوق کردم ورفتم تاحاضر بشم .

سریع لباس هام روپوشیدم ورفتم جلوی آینه وقیاافه مغرورم روتوش نگاه کردم ..همه بهم میگن خیییلی مغرور

وخشکم ولی بنظر خودم اصال این طور نیست باالخره هرکس همه چیزش غرورشه دیگه باید مواظبش باشه .

قیافه ژولیده ام روتو آینه نگاه کردم موهام از باال محکم بستم ومقنه ام روپوشیدم ورفتم پایین طبق معمول مامان

وبابا داشتند درباره کاروسفرشون باهم حرف می زدند آخه قراره یه سفرکاری به تایلند داشتهباشند ومن هم

قراره باهاشون برم واسه این سفر روزشماری می کردم ودوست داشتم زودتر برم .

ازمامان خداحافظی کردم وبا بابا راهی مدرسه شدم 

ازماشین که پیاده شدم توی حیاط پرنیا رودیدم پرنیا بهترین دوستمه از پنچ سالگی باهم بزرگ شدیم میشه گفت

واسه هم مثل دوتاخواهریم .

رفتم پیش پرنیا وکلی ازدیدن هم ذوق کردیم وطبق عادتمون رفتیم ته کالس ومشغول حرف زدن شدیم .

گیسیا: خب بگو ببینم سفرخوش گذشت؟

پرنیا: نه بابا .چه خوشیی؟ واسه تفریح که نرفته بودیم مامان بزرگم مریض بود رفتیم پیشش

-واااا پس پرستارش چی؟ دایی فرهادتم که نزدیکه بهش اون چرا نرفت؟

-پرستارش که مرخصی بود دایی فرهاد هم رفته بود سراغ حامد )پسردایی پرنیا(.

پرسیدم: مگه حامدکجارفته ؟

-توکه ازماجرای نازنین باخبری دیگه بعد این مدت که باهم دوست بودند بهو دختره گفت ماخونمون رو بردیم

اصفهان حامدهم مث آدمای دیوونه بلند شده رفته دنبالش ازطرفی چون با دایی دعواش شده بوده دایی فک

میکنه قهرکرده ورفته دیگه خبرنداره که رفته سراغ عشقش که ...

ازحرفاش ناراحت شدم می دونستم که حامد رو دوس داره ماجرای این دوتا هم قصه ای داره واسه خودش خیلی

خالصه بگم که یه سال پیش پرنیا پیشنهاد دوستی حامد رو که ازبچگی عاشقشه روقبول میکنه ولی یه مدت بعد

حامد پرنیا رو ول میکنه وبانازنین دوست میشه .....

نگاهی به پرنیا انداختم وگفتم:تقصیر خودته دیگه دختر گل .. اخه من چن بار بهت گفتم دست ازاین عشق

وعاشقی بردار دنیای دخترونه ات روبه چه قیمتی به حال االنت فروختی آخه ؟؟؟

چیزی نگفت من برای اینکه ازاون حالت درش بیارم گفتم : خوش به حالت خره من اینقدر دوست داشتم یه مادر

بزرگ مثل مال توداشتم .

بروبابا یه مادربزرگ داره نصف شمال مال اونه ها ..

-چه فایده تابحال اصال ندیدمش ...

-گیسی یعنی واقعا تابحال پسر عمودختر عموهات روهم ندیدی؟

-فقط یه بار اون هم وقتی دو سه ساله بودم تومجلس ختم پدربزرگم اون هم اصال یادم نیست ...

خالصه این طوری بود که پرنیا روازفکر بیرون آوردم ولی خودم تا آخر ساعت رفتم توی فکر .

اون روز بعد ازمدرسه پرنیا اومدخونمون وشب هم که کال خانوادگی خونمون دعوت داشتند.... بخاطر همین مثل

همیشه پرنیا موند پیشم وخونه نرفت 

عصرکه شدتصمیم گرفتیم باهم بریم بیرون ویه هوایی بخوریم بخاطرهمین زودغذامون روخوردیم وحاضر شدیم .

پرنیا که حسابی به خودش رسید یه شلوار دمپای مشکی با سارافن مشکی وزیرسارفنی وشال صورتی یه

رژصورتی هم زد منکه همیشه اینجور وقتا ژولیده بیرون میرفتم به اصرار پرنیا یه مانتو یشمی مدل دار پوشیدم

که دکمه های نگینی قرمز داشت یه شال یشمی باکیف وکفش ورنی وشلوار مثل همیش هم یکمی شالم رو عقب

کشیدم داشتم توآینه به گردنبندم نگاه می کردم که خیلی دوستش داشتم درسته طال نبود ولی برام خیلی

باارزش بود به التین اسم خودم روش بود داشتم ازنگاه کردنش ذوق میکردم که پرنیا اومد وگفت : حاال اون

گیسوان پریشون احوالت هم که بافتی بنداز بیرون ...

-هاااا؟؟؟

-چیه مگه به اون قشنگی

-عمرا همینم مونده

-چیه میترسی یکی تیکه بندازه بگه چرا دمت اینقد درازه؟؟ نترس بابا ببین من هم گذاشتم...

-اوال که اون یکی غلط کرده دوما دم تو کوتاست کسی کاری به کارت نداره حاال راه بیفت بریم ....

دوتایی ازخونه زدیم بیرون ساعت 6بود من اصال دوست نداشتم وقتی هوا تاریک میشه بیرون باشم ولی پرنیا

عشقش همین بود ..که البته باالخره بااین عشقش کار دستم داد...

چندساعتی باپرنیا مشغول گشت وگذار شدیم تااینکه باالخره خسته شدیم وروی یه نیمکت توی پارک نشستیم

تا استراحت کنیم من نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم: ای وای پرنیا خیلی دیرشده توروخدا بیا برگردیم.

-اااااا گیسی اذیت نکن دیگه تازه داره خوش میگذره.

-پرنیا توکه مامان من رومیشناسی پنچ دقیقه دیرتر برسم خونه کل تهران رو دنبالم میگرده..

-واقعا ها دیگه سوگند جون هم زیادی نگرانته ..

باشه بابا پس بذار حداقل یه شیرکاکائو داغ بخوریم بعد بریم ...

این روگفت وبعد هم بلند شد تابره شیر کاکائو بخره .

هواهم یه کمی سرد شدا بود بعداز اینکه نوشیدنی هامون رو خوردیم راه افتادیم که بریم قراربود امشبم پرنیا

پیشم بمونه . همون طور مشغول راه رفتن بودیم که احساس کردم پرنیا داره مشکوک میزنه پرسیدم: چته چرا

اینطوری میکنی؟

-گیسی یه چیز میگم نترسی ها.....

چی؟

-ببین دونفر افتادن دنبالمون..

بالفاصله برگشتم وپشت سرم رونگاه کردم دوتا پسر حدودا 27 - 28 ساله پشت سرمون بودند یهو بانیشگونی که

پرنیا ازم گرفت ترسیدم وبرگشتم..

-آآآی پری چته؟

-تابلو نگاشون نکن ...

-همون دونفرن؟

-آره

-خب حاال کی به تو گفت افتادن دنبال ما؟

اینا که هم ست بابابزرگ منن..

-گیسیا جدی میگم ازهمون اول که اومدیم توی پارک دنبالمونن اگه می اومدن جلو ومتلک می انداختن ترس

نداشت ولی اینکه قایمکی دنبالمون میکنن...

باخشم نگاش کردم وگفتم : همش تقصیره توئه دیگه دوتا دختر این موقع توپارک چیکارمیکنن آخه؟

-حاال چیکار کنیم؟ من خیلی میترسم.

یکم فکر کردم گفتم : به سرخیابون که رسیدیم ازهم جدا میشیم چون اونجا شلوغه زودگممون میکنن بعدهم

دوباره یه جا همدیگه رو پیدا میکنیم میریم خونه..

-به قیافشون نمیخوره اینقد گیج باشنا دست کمشون نگیر ...

-نه بابا خیلی هم اونکاره نیستند .

داشتم به پری امید میدادم ولی خودم ترسیده بودم به سر خیابون که رسیدیم سریع ازهن جدا شدیم پری همون

لحظه بین جمعیت گم شد اما من همبنکه اومدم یه راهی پیداکنم چشم دوتاشون خوردبه من .... برای اینکه تابلو

نشه من خیلی آروم به راهم ادامه دادم همش زیر چشمی نگاشون میکردم عین هردوشون افتاده بودند دنبالم ....

خوس به حالت پرنیا... گوشی ام رو داوردم تایه زنگی به پرنیا بزنم .

اه لعنتی اشغاله باکی داریحرف میزنی؟

منکه موضوع روجدی نگزفته بودم داشتم میترسیدم تویه لحظه خودم روتوشلوغی ها انداختم وحرکتم رو تندتر

کردم یکمی که دورشدم عقب رونگاه کردم ...

اووووووه خداروشکر خبری ازشون نبود یه نفس عمیق کشیدم که گوشی ام زنگ خورد خیابون شلوغ بود برای

اینکه جواب بدم رفتم توی یه کوچه تاگوشی ام روجواب دادم صدای جیغ پرنیا گوشم رو کر کرد .

-واااااااای گیسی نمبدونی چیشد االن مامانم بهم زنگ زد گفت دایی فرهادحامدروپیدا کرده شب عم قراره بامامان

بزرگ بیا ن خونمون .... نمیدونی چقد خوش حالم ...... اها راستی چیشد؟

هنوزم دنبالتن؟ کجایی بیام پیشت؟

منکه دیدم پرنیا دا ه بال بال میزنه بره پیش حامد گفتم: نه گمم کردن االن میخوام یه تاکسی بگیرم برم خونه توم

الزم نیست بیای پبش من برو تاحامد نرسیده.

-اگه برم ناراحت نمیشی؟

-نه بابا خوش حالم میشم برو.....

- پس فعال کاری نداری؟

-نه مواظب خودت باش خدافظ...

گوشی رو قطع کردم اما همینکه اومدم ازجام تکون بخورم خشکم زد

یکی ازهمون پسرا دقیقا روبه روم ایستاده بود وپاهاش روبه عرض شونه اش باز کرده بود و دست به سینه ایستاده

بود جلوم اینقدر ترسیدم که داشتم سکته میکردم فک میکردم قالشون گذاشتم من روگم کردن اما...

ازترس زبونم بند اومده بود اطرافم روکه نگاه کردم دیدم اون یکی پسره هم سرکوچه داره نگهبانی میده .

پسره یه نگاه انداخت توچشام وگفت: مثال خواستی مارو بپیچونی؟ فکر کردی با بچه طرفی؟ هااااان؟؟؟

ازترس داشتم میمردم ولی به خودم مسلط شدم وتوی دلم گفتم توگیسیایی شلغم که نیستی همچین بزن

تودهنش که نفهمه ازکجاخورده پسره ی عوضی ...

باهمون ترسی که توص ام مشخص بود گفتم: لرو کنار می خوام ردشم

این رو گفتم اما همینکه اومدم رد بشم جلوم روگرفت ویه لبخند یه وری زد وگفت:

هنوز زوده کارت دارم .

ازحرفش جا خوردم دوباره ترسم رو تو دلم ریختم وگفتم : خفه شو بروکنار وسعی کردم از کنارش رد بشم که باز

مانعم شد

این بار باصدای بلند تری داد زدم : گفتم بروکنار می خوا.....

هنوز جمله ام رو کامل نکرده با بادست هلم داد و محکم خوردم به دیوار...

ازترس دیگه نمی تونستم حرف بزنم چند قدم نزدیک شد وگفت : رومن صدات رو میبری باال جوجه ؟ هاااااااااا

ابرو هاش رو توهم کرد با صدای نخراشیده ای اون یکی دوستش رو صدا زد باخودم گفتم بهترین موقع همین االنه

که فرارکنم وگرنه اگه دونفر بشن که دیگه کارم تمومه ....

همه ی قدرت بدنم روجمع کردم توی پاهام وتاجون داشتم محکم پام رو کوبیدم به ساق پاش والفرار همون لحظه

که زدم بهش خم شد وفریاد کوتاهی زد من که داشتم میدویدم اون یکی پسره رو دیدم که هاج و واج مونده که

من رو بگیره یا بره پیش اون یکی وتا بیاد به خودش بجنبه وتصمیمی بگیره از فرصت استفاده کردم وازکوچه زدم

بیرون .

پشت سرم روکه نگاه کردم دیدم هردوشون افتادن دنبالم یکی شون بدو بدو اون یکی هم که شل شده بود پشت

سرش ، خدایا.. عجب غلطی کردم ... حاال چیکار کنم ؟ بابد کسایی درافتادم ول کن هم نیستند هرچی می دویدم

نمی تونستم جایی روپیدا کنم که توش قایم بشم دویدن دیگه فایده نداشت پاهام خسته شده بود وداشتم نفس

نفس می زدم باید هرطور شده یه جایی رو پیدا کنم برم توش تا از شرشون خالص بشم دوباره برگشتم... اینقدر

بهم نزدیک شده بودند که قیافه های عصبانی شون رو می تونستم ببینم خیلی ترسیدم دیگه اصال فکر نکردم

اولین دری که دیدم محکم بازش کردم پریدم توش وسریع درو بستم .اووووف بخیر گذشت اولش زیر لبی به

زرنگی خودم خندیدم سرم روباال آوردم همینکه خواستم نفس آسوده ای بکشم ازاون چیزی که دیدم شوکه شدم

. خودم رونیشگون محکمی گرفتم گرفتم که اشکم دراومد خدایا ... اینجا دیگه کجا بود که من اومدم توش؟ همه

ی نگاه ها سمت من بود و همه ازکارشون دست ازکارشون کشیده بودند و زل زده بودند به من ... حتی پلک هم

نمی زدند فقط من رو نگاه می کردند ... انگار که یه موجود عجیب الخلقه دیدن ... ترسیدم وآب دهانم رو قورت

دادم خدایا کمکم کن ... حاال چی کار کنم ؟؟؟ من من کجا اومدم ؟؟ تازه شاهکارم روفهمیده بودم چشم هام گرد

شد طوری که کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون . م......م....م...من .. من ..او.. او ..اومده .. اومده..بودم توی .....یه

بااااااااااااااا ششششششگااااااااااه پسروووووونه.....ازچاله دراومده بودم افتاده بودم توی چاه یکمی که عقلم

سرجاش اومد باخودم گفتم فکر کنم پسرایی که بیرون اند زورشون ازاینها کمترباشه .. بخدا یکی از این ها

دستش به مت بخوره من پودر میشم .نزدیک شش هفتا پسر با اندام های گنده و هیکل... یکی از پسرها روی

دستگاهی وزنه بلند می کردیکی داشت بازوهاش روبه اون یکی شون می داد )به جون خودم هرکدوم از بازوهاش

قدیه هندونه بود(اون یکی مثل میمون ازیه وسیله مثل بارفیکس آویزون شده بود یکی دیگه داشت مث چی روی

تردمیل می دوید همه ی این اتفاقات تو ی یه لحظه رخ داد اون پسری که وزنه دستش بود فک کنم رکورد زد

.ناگهان سکوت چند لحظه ای اون جا باصدای شوت شدن چیزی شکسته شد . اون پسره که مثل چی داشت روی

تردمیل می دوی) البته بال نسبت شما(مثل موشک شوت شد وبعد چند ثانیه افتاد پایین نمی دونستم توی اون

وضعیت باید بخندم یاگریه کنم تااینکه.

 یه پسراز اتاقی که چند قدمی من بود اومد بیرون وگفت: پس چ....... که ناگهان بادیدن من حرفش قطع شد یه

کم زل زد تو چشام وبعد گفت: فکر نمی کنید اشتباه اومدید؟ اینجا پسرونست ها!!

 این روکه گفت یهو حس کردم دری که بهش تکیه دادم داره تکون میخوره دوباره ترسیدم خودشونن االن میان

داخل حاال چی کار کنم؟

 باید بین پسرای اون باشگاه واون یکی پسر ها یکی رو انتخاب می کردم دومی که قطعا نبود پس باترس از کنار

در جداشدم وسریع رفتم به همون اتاقی که اون پسره از توش اومد بیرون اون دوتا در فاصله کمی باهم داشت اون

پسره که خیره شده بود به خل بازی های من نگاش رو ازم گرفت وهمینکه اون دو نفر رو دید ماجرا رو فهمید

یواش یواش ضربان قلبم داشت آروم میشد که دوباره باصدایی همه ی وجودم لرزید.

 -کجاااااست؟

 -کی کجاست؟

 -همون دختره که اومد این جا !

 -چی میگی؟ چشات که میبینه این جا مردونه است .

 اومد جلو واون پسره که جلوش بود هل داد وگفت : زر زر نکن بابا... وبعد هم صداش روانداخت توی گلوش و با

نعره

 گفت : من که می دونم این جا قایم شدی ... بیا بیرون . پیدات کنم تیکه تیکه ات می کنم .

 دوباره یه صدا ی دیگه اومد : صدات روبیا پایین نره غول فک کردی این جا کجاس که سرت رو انداختی پایین

اومدی توش ودادو بیدادمیکنی؟

 بعد همون طور که هلش می داد سمت در گفت : گمشو بیرون ...

 دیگه نمی دونم چم شد ازترس داشتم می لرزیدم فقط یه لحظه دیدم که چنتا از اون پسر های هیکل باشگاه

رفتند سمتش به دیوار تکیه داده بودم وهمش سعی می کردم بفهمم چه اتفاقی داره می افته اما چشام همش

سیاهی می رفت چند بار پلک هام رو باز وبسته کردم اما فایده نداشت یواش یواش دیگه حتی صدا ها هم برام

نامفهوم شد.... دیگه چیزی یادم نمیاد .

 چشم هام بسته بود هیچی رو نمی دیدم فقط یه صدا با ولوم پایین به گوشم می رسید صدا رفته رفته بلند تر

شد قطره آبی که به صورتم می خورد رو حس می کردم باتمام تالش چشم هام رو باز کردم 

یه پسر بایه لباس رکابی دیدم ... ای وای خدایا من کجام ؟

 تابحال یه همچین تصویری رو اینقدر از نزدیک و وضوح باال ندیده بودم انگار توی سینما 7بعدی بودم .

 به خودم اومدم .... تازه ماجرا یادم افتاد با حول و ترس پلک های خمارم رو نصفه ونیمه باز کروم یه نگاه به

اطرافم انداختم دو سه تا از اون پسر هیکل ها تو چهار چوب در وایساده بودنا و دست هاشون رو توهم قفل کرده

بودند .

 از جام بلند شدم سرم گیح رفت پسری که کنارم بود گفت : کجا بلند شدی ؟ بشین همین جا برم برات آب قند

بیارم .

 نشستم یهو صدایی از پشت سرم بلند شد : فیلم سینمایی که نیست .... برید به کارتون برسید .

 پشت سرم رو نگاه کردم یه پسر حدودا 22-23 ساله با مو های خرمایی رنگ و پوست تقریبا روشن با چشم

هایی که رنگش خیلی عجیب بود فک می کنم سبز بود .

 همون لحظه دوباره همون پسره یه لیوان آب قند آورد وداد دست من پسری که پشت میز بود روبه اون یکی

گفت : کیان برو ببین اگه همه رفتند دستگاه هارو خاموش کن .

 -نه بابا هنوز هستند ...

 -گفتم برو ..

 -خب بابا حاال چرا میزنی ؟

 این روفت و رفت بیرون چند لحظه توچشم های اون پسره نگاه کردم اون هم همین طور من سرم رو انداختم

پایین اصال حس خوبی از اون جا بودن نداشتم باید زودتر میرفتم آروم لیوان رو گذاشتم روی میز وبلند شدم

وگفتم ؟ من ... دیگه باید برم .

 اول اون رو بخور بعد برو ...

 -من .. خوبم .. ممنون .

 -گفتم اول اون رو بخور بعد برو من حوصله ندارم دوباره غش کنی بیفتی رو دستم اون روبخور که من مطمن

بشم سالم از این جا رفتی بیرون برام مسولیت داره .

 -گفتم من حالم خوبه مسولیتش پای خودم .

 خیلی باهام بد حرف زد خب حق داشت ولی نباید سرم داد میزد ازاون جا بودن خسته شدم باید زودتر بایه

تشکر سرو تهش رو هم میاوردم و از اون جا میزدم بیرون کلماتی که میخواستم بگم تو دهنم نمی چرخید ولی

مجبور بودم 

معذرت میخوام اگه ... اگه مشکلی ایجاد کردم . با.. بابت ... کاری که .. واسم کردید ... م.. ممنو.. ن .

 همینکه اومدم برم بیرون گفت: واسه شما کاری نکردم نظم باشگاه خودمون بهم میخورد اگه اونا می اومدن

داخل .

 دیگه داشت کفرمو درمیاورد هرچقد می خواستم آروم رفتار کنم نمی ذاشت برای اینکه دهنم روباز نکنم کیفم

روبرداشتم تا از اون جا بزنم بیرون که دوباره گفت : بیشتر مراقب باش این بار پشت این در باشگاه بود دفعه های

بعد معلمو نیست چی باشه بدجور لجم گرفته بود دیگه نتونستم جلوی زبونم رو نگه دارم و گفتم : لطفا وقتی از

چیزی خبر ندارید بی خود نصیحت نکنید .

 - منکه چیزی نگفتم ..... اصال به من ربطی هم نداره فقط لطفا ازاین به بعد روی باشگاه ما حساب نکنید .

 حرفاش خیلی توهین آمیز بود میخواست هرجور شده بهم بگه که من همچین ادمی ام ازحرفش ناراحت شدم

همون طور که بغضم روقورت میدادم گفتم : واقعا دور واطرافم ادم کم می بینم من مسول افکار جنابعالی نیستم

هرطور دوست داری فکرکن این رو گفتم وازاتاق زدم بیرون ازته باشگاه صدایی اومد: ای رفیق مگه نمی خواستی

بری دنبال بچه ها واسه شمال دیرت نشه ؟

 جواب داد : نه دیر نمیشه االن میرم .

 توجهی نکردم وباعصبانیت از اون باشگاه زدم بیرون ....

 هه کاش جسمم زیر دست اون ادما زخمی میشد نه غرورم پیش این ....

عجب روز مسخره ای بود سریع یه تاکسی گرفتم وخودم رو رسوندم خونه ، اوه اوه حاال اگه برسم خونه جواب

مامان روچی بدم حتما کلی نگرانم شده...

خونه که رسیدم اول بخاطر دیر کردنم کلی معذرت خواهی کردم همون طور که فکر میکردم مامان خیلی از دستم

ناراحت شده بود بعد از معذرت خواهی ام هم سریع گفتم: من خسته ام خوابم میاد شام نمیخورم وبعد هم سریع

رفتم تواتاقم ...

مامان و بابا از رفتارم تعجب نکردند چون خوب من رو میشناسند بخاطر همین چیزی به من نگفتند .

اینقدر عصبی وکالفه بودم که برخالف همیشه که لباسم هام رومرتب میکردم هرکدوم روپرت کردم یه گوشه

ورفتم تو رخت خوابم ولی تاصبح چشم روهم نذاشتم .صبح که ازخواب بیدارشدم برای اینکه یکم حالم سرجاش

بیاد رفتم توی حیاط تاکمی ورزش کنم .

- به به چه هوای خوبی .

کال خستگی دیشب ازتنم بیرون رفت ...

دیشب ... ای وای ... خیلی شب بدی بود.

همون طور داشتم قدم میزدم و ادای اون پسره ی بی شعور رو در میاوردم :

-مواظب خودتون باشید ... همیشه اینقدر شانس نمیارید....

آخه بتوچه ... بیشعور .. کی به توگفت اصال حرف بزنی ؟؟؟

بچه پروی الدنگ !!!

اصال چرا اون لحظه که این حرفارو زد یکی نخوابوندم تو دهنش؟

اه ... باید دستم رو این طوری می انداختم درو گردنش ...این طوری اینقدر فشار میدادم تا خفه شه بمیره ...

همون طور که عملیات خفه شدن رو روی گردن خودم انجام میدادم یهو متوجه چیزی شدم ....

کو؟؟؟

کجاست؟

چیکارش کردم؟ کجا گذاشتمش؟

همیشه گردنم بود....

سریع برگشتم خونه ورفتم واتاقم رو زیر رو کردم ودنبال گردنبندم گشام اما نبود که نبود همه جاروکشتم زیر

تخت، زیرکمد، جعبه طالهام ، صندوق بدلیجات ها ، پشت آینه حتی گردن عروسکام ....

اما... نبود که نبود ، گمش کرده بودم خیلی ناراحت شدم وبخاطر همون کل روزم رو ناراحت گذروندم .

فرداصبح ساعت7 ازخواب بیدارش دم ورفتم مدرسه مثل همیشه پری ازمن زودتر رسیده بود...

-سالاااااام گیسی ! چطوری ؟

-خوبم ولی مثل اینکه توبهتری .

- معلومه؟

-کامال .... خب تعریف کن ببینم حاند رودیدی ؟ نازنین رو پیدا کرده بود؟

-آره دیدمش ... ولی نازنین روپیدا نکرده بود دیشب هم همش سرش تو گوشیش بود .

-اها

-خب ... حاال توبگو ببینم اون شب چطوری از دستشون در رفتی؟

اون طوری شد که نشستم وکل ماجرا رو برای پرنیا تعریف کردم ...

بعدهم گفتم : تازه از اون شب گردن بندم روهم گم کردم فک کنم وقتی داشتم میدویدم ازگردنم افتاده .

-ازکجا معلوم شاید هم افتاده تواون باشگاه .

-نه بابا فکر نکنم...

مدتی گذشت امتحاناتم داشت شروع میشد قراربود حدود یکی دو ماه دیگه بریم به تایلند دوست داشتم زودتر

کاراش انجام بشه و به اون سفر بریم تا اینکه اون روز فرا رسید.

من روی مبل جلوی تلوزیون لم داده بودم مامان سه تا چایی آورد وبااشاره اش بابا به من گفت :

-دخترم یه دقیقه اون تلوزیون روخاموش کن میخوایم سه تایی باهم یکم حرف بزنیم.

سریع همین کارو کردم وپرسیدم: درمورد چی ؟

-اااا... گیتا... چقدر درباره اون تجارت تایلند برات گفتم ؟

-خب گفتی یه پروژه خیلی مهمه بااون شرکت رقیبتون اسم چی بود؟.... یادم نیست ولی گفتید قراره بااونا تو این

پروژه همکاری کنید.

-خب بهت گفتم که نتیجه داده؟

باشادی گفتم: راس میگی بابایی؟ خب حاال چی میشه؟

-قرار شده سه نفر از اون شرکت وسه نفر از شرکت ما به عنوان نماینده اونجا باشن .

-آخ جون پس باالخره میریم .

بابانگاهی به مامان انداخت ومامان گفت : دخترم ما .... ما انصراف دادیم .

-انصراف؟ برای چی؟

-خب ... اون موقع قرارکاری دو سه ماه بود ماهم گفتیم می اندازیمش تابستون وتوهم باخودمون میبریم .

-خب مگه االن چیشده؟

-ببین گیتا جان مااولش قراربود دوماهی بریم یه سری قرارداد ببندیم بعد گروه اصلی بره واسه اجرای طرح ...

-خب؟؟؟؟

-کسایی که باگروه اجرای طرح میرن باید حداقل نه ده ماهی اونجا باشن ...

خب اینکه خیلی خوبه ....

-می دونی که بعدش هم بحث مهاجرت میاد وسط؟

-خب چه اشکالی داره؟

بابا ادامه بحث رو گرفت وگفت: خب ماکه نمیتونیم یه سال بریم اونجا دخترم ...

شاکی پرسیدم: چراااااااااا؟؟؟

-خب بخاطر تو!! بخاطر درست!

-همین؟ خب .... خب میتونم خودم بخونم اصال ...میتونم بعدش بیام اون یه سال رو جبران کنم...

-نمیشه دخترم دیگه برگشتی درکار نیست اگه بریم باید بعدش چهارسال اون جا بمونیم ...

اگه سال آخرت روتموم کرده بودی باز میتونستیم درباره اش تصمیم بگیریم...

مامان: میدونم قول این سفر روبهت داده بودم دخترم ولی خب نمیشه دیگه درعوض قول میدم جبران کنم...

خیلی ناراحت شدم همون جا بلند شدم ورفتم توی اتاقم ...

من خیلی برای این سفر نقشه کشیده بودم ...

آخه چراباید اینطوری بشه؟

به خودم گفتم : بس کن گیسی مگه برای خودشون اسون بوده که همچین تصمیمی بگیرن؟

هرکی ندونه من که میدونم چقد برای این پروژه زحمت کشیدند ...

ولی پس چرا؟

چرابه همین راحتی میخوان انصراف بدن؟

فقط بخاطر من؟

ازخودم بدم اومد ... آره ... تقصیرمنه که اونا نمیتونن برن به تایلند...

توهمین فکرابودم که یهو فکرعجیبی اومد تو ذهنم.

سریع از پله ها رفتم پایین ودوباره نشستم پیش مامان وبابا وگفتم : شما راست میگید من نمیتونم بیام.

هردوباتعجب بهم نگاه کردند ومامان گفت : چه دختر عاقل و فهمیده ای دارم من ..

دوباره روبه مامان گفتم : ولی جدی جدی میخواین جبران کنید؟

چراکه نه....

-پس اگه یه چیز بگم قبول می کنید؟

-حتما

-بدون من برید!!

-چی؟

-مگه چی میشه ؟ شما بری اون جا به کارتون برسید من هم این جا میمونم ...

-این چه حرفیه که میزنی امکان نداره ماتورو تنها.....

همون لحظه یهو گوشی بابا زنگ خورد.

-بله بفرمایید..

-....

-سالم آقای ملکی

-...

-بله . منکه گفتم این سفر برای ما مقدور نیست ....

-....

-چی؟

-...

-ب.. بله ....

-...

-چی بگم؟ من میتونم بعدا باهاتون تماس بگیرم ؟

-...

-خیلی ممنون پس فعال..

باباگوشی روقطع کرد و بی حوصله سرش روگرفت تودست هاش.

مامان: چی شدایمان؟

با انصرافمون موافقت نشده .

-چی؟ چرا؟

-آقای ملکی میگه گفتند یا کسایی که انتخاب کردیم رو میفرستید یا کال قراردادرو کنسل میکنند و هر شش

نفرو از شرکت رقیب استخدام می کنند.

بابا ازشدت کالفگی بلند شد ورفت حیاط ازمامان پرسیدم: حاالچی میشه ؟

-نمیدونم . اگه اینطورباشه که مجبوریم بریم .

این رو گفت وبعد رفت توحیاط پیش بابا من هم رفتم از پشت پنجره نگاشون کردم .بابا داشت واسه مامان چیزی

رو توضیح میداد مامان همش میپرید وسط حرفش انگار که باهاش مخالف بود مامان راهش روکج کرد که برگرده

داخل بابا بازوش روگرفت وتو گوشش چیزی گفت مامان آروم شد بابا با هم باهاش حرف زد ازکنار پنجره اومدم

ونشستم سرجام .

یعنی حاال چه اتفاقی می افته؟

چند دقیقه بعد مامان وبابا اومدند داخل...

سریع پرسبدم : چی شد؟

بابا: هنوز هیچی ...

بی حوصله رفتم تو اتاقم ودیگه حرفی نزدم.

بنظرم بااتفاقی که افتاد رفتنشون حتمی شده ولی پس من چی؟؟؟

فردا صبح موقع دفتن به مدرسه مامان ازم خواست که برنگردم خونه وبرم پیش پرنیا گفت که باید با بابا برن به

شمال تا تکلیف این سفر رو معلوم کنند بعدهم پیشونی ام روبوسید وازم خدافظی کرد.

اون روز اصال حوصله نداشتم فقط دلم میخواست زودتر ماجرای این سفر معلوم بشه .

فردای همون روز بعد امتحانم بابا و مامان باهم اومدند دنبالم وباهم رفتیم یه رستوران تویه فضای باز ودوباره بابا

بحث روبازکرد: خب ماجرای سفرو که فهمیدی دیگه میدونی که ...

که ....

پریدم وسط حرفش وگفتم : آره بابایی اینارو میدونم ازماجرای دیروز برام بگو چرا رفتید شمال؟

-ببین گیتا جان ماوقتی فهمیدیم یه سفر طوالنی والبته اجباری داریم که نمی تونیم تورو باخودمون ببریم

تصمیمی گرفتیم که اوال به صالح خودت باشه بعدهم اینکه به درس ومدرسه ات آسیبی نرسونه مااگه تورو

باخودمون میبردیم خارج ازاینکه کلی از درست عقب میموندی مجبور بودی یک سال تمام رو تنهایی توی خونه

تویه کشور غریب سرکنی ماهم که سرمون به کارمون گرم بود واون وقت کلی مشکل پیش می اومد .

-خب حاال میشه بگید چه تصمیمی گرفتید؟ مردم از استرس .

-تصمیم گیری خیلی سخت بود چون همون طور که میدونی جداشدن از تو برای من ومادرت خیلی سخته ولی

مجبور بودیم تصمیمی بگیریم که هم به نفع خودت باشه همینکه تو این مدت خیالمون بابت توراحت باشه ...

-بابایی سکته کردم تورو خدا زودتر بگو..

-ما... تصمیم گرفتیم تورو بذاریم .... پیش... مادربزرگت ... توی شمال

شاید تومادر بزرگت روبه خاطر نداشته باشی چون بخاطر دالیلی....

مامان پرید وسط حرف باباوگفت: آقا ایمااااان....

حرف بابانصفه ونیمه موند ، مغز من داشت صحبت های باباروتجزیه میکرد که مامان گفت : گیسیا جان شنیدی؟

به خودم اجازه مخالفت نمیدادم چون نمی خواستم مانع پیشرفت مامان وبابا بشم ازطرفی فرصت خوبی هم بودکه

بهشون ثابت کنم که دیگه الزم نیست اینقدر نگران من باشند بخاطر همین خودم رو راضی نشون دادم دادم

بعدازتموم این حرفا غذامون روخوردیم ودیگه درباره اش بحثی نکردیم .

بعد ازاون ماجرا دیگه اتفاقی نیفتاد همه چیز ساده وتکراری .

نزدبک یک ماه گذشت بابا افتاده بود دنبال کارهای من تابه قول خودش خیالش از بابت من راحت باشه وبره .

اون روز آخرین امتحانم روکه دادم حسابی دلم گرفت چون روز آخری بود که میتونستم پرنیا روببینم قراربود فردا

برن به شهرستان ودیگه نمیتونستیم پیش هم باشیم جدایی ازش خیلی واسم سخت بود .

قرار گذاشته بودیم بعد ازامتحان یه بار دیگه برای آخرین بار باهم بریم بیرون وبعدش ازهم خداحافظی کنیم ... یه

خداحافظی طوالنی .

دست همدیگه روگرفته بودیم وداشتیم قدم میزدیم هیچکدوممون حرف نمی زدیم تااینکه باالخره من خسته

شدم وسکوت روشکستم : اه .. بسه دیگه مثال امروز روز آخریه که باهمیم ها بیا یه روز خوش بسازیم .... یه روزی

که تواین 1سال وقتی یادش می افتیم بخندیم .

پرنیا ازاون حالت بیرون اومد چشمکی زد وگفت : باش پس باید یه آب میوه مهمونم کنی...

- خندیدم وگفتم: توم که همه شادی ات تویه آب میوه خالصه میشه .

اون هم خندید ولی خدا میدونست پشت این خنده های الکی مون چی میگذره 

هرچی از اون روزبگم کم گفتم خیلی بهمون خوش گذشت .

وارد یه پارک شدیم وروی یه نیمکت نشستیم ومشغول نوشیدن آبمیوه هامون شدیم پری آب میوه اش رو تموم

کرد وبلندشد رفت تالیوانش روبندازه سطل زباله محو تماشای پری شدم چقدر قراره دلم براش تنگ بشه ...

کاش میشد زودتر این مدت تموم بشه وبره .....

سرو روتکون دادم تا از فکر بیرون بیام بعدهم کیف خودم وپرنیا روبرداشتم ورفتم پیشش که داشت با آبی که

توی یه باغچه بود دست هاش رومیشست رفتم باالی سرش وکیفش رو پرت کردم روش وگفتم : همیشه همه جا

یه کلفت نداری ها ...

باسنگینی کیف پرنیا اول پخش زمین شد وبعد هم بلند شد وگفت : باز که وحشی شد!

-وحشی خودتی ... زودتر دست هات روبشور بریم .

-اصال میدونی چیه ؟ هوایه ذره گرمه دلم یه کم آب بازی میخواد.

این روگفت وبعد هم شلنگ آب روگرفت سمت من وتو یه لحظه کامل صورتم خیس شد.

بلندجیغ کشیدم: پرنیاااااااااا.... نکن ... نکن بیشعور خیسم کردی ....

همون طورکه میدویدم تا خیسم نکنه جیغ میکشیدم : پرنیا ... بخدامیکشمت ....نکنننننن .... خیس شدم ....

پرنیاهمون طور که داشت به من میخندید یهو شلنگ آب رو رها کرد وهمون طور که دلش روگرفته بود ومیخندید

گفت : خب بسه دیگه حاال می تونیم بریم .

من بااون قیافه مضحک گفتم : غلط کردی ..حاال نوبت منه وخیلی فرز شلنگ آب رو برداشتم باال رونگاه کردم

پرنیا نبود پس کجارفت؟

تواون لحظه یهو ازپشت سرم صدایی اومد ....حتما پرنیاست طی یه عملیات سریع وخشن شلنگ آب روگرفتم باال

ودستن روبا فشار گذاشتم روش وچشام روبستم وبرگشتم گفتم : هاااااا .... بیشعور ....

من رو خیس میکنی آره؟..... حقته...

وچشم های کورم روبازکردم اما همینکه خواستم شروع کنم به خندیدن ...دیدم ..اونی که من خیسش کردم ....

اصال پرنیا نبوده...

طفلک اون پسره ....آخه .. آخه من نمیدونم اون ازکجاپیداش شد.

همون طور که پیره هیکل آب کشیده خودش رو برانداز می کردومن مات ومبهوت بودم صدای خنده پرنیا ازپشت

درختی بلند شد ازخنده نشسته بود روی چمن های خیس وهرهر میکرد 

همون طور مونده بودم پرنیا رو نگاه کنم یا دسته گلی که آب دادم، البته دسته گل که چه عرض کنم دسته بیل هم

نبود بااون تیپ وقیافش .

یه تیشرت سفیدمشکی پوشیده بود که یقه اش تا نزدیکی نافش باز بود به شلوار جذب مشکی هم پوشیده بود که

داشت زمین رو جارو میکرد موهاش هم که مثل خروس بود .

به خودش که اومد گفت : چیکارکردی دیوونه؟

مث بچه های تخس لب ولوچه ام روجمع کردم وگفتم : خب ببخشید...

این وسط اون یکی دوست همین پسره که یه جلف به تمام معنا بود دادزد: آخ جوووون آب بازی ...

بعدهم اومد خودشو پرنیا و من اون یکی دوستش وهرکی که اونجا بود روخیس کرد.

من اولش فکر کردم قحطی زدس بعد فهمیدم نه مث خودم دیوونه است .

همونطورداشت خل بازی درمیاورد که یکی از اون طرف پارک دادزد: ااااای...ااهاااای ....برین بیرون... برین بیرون

ازباغچه من... کی بهتون اجازه دادکه بیاین توباغچه ..... ای .. آب روببند..ای پسره...مگه دستم بهت نرسه.

این رو که شنیدیم یهو هممون فرارکردیم اما اون پسره که آب بازی میکرد تابیاد به خودش برسه نگهبانه

گرفتش...

حاال این وسط من داشتم دنبال کیفم میگشتم که پیداش هم نمیکردم .

یهو همون پسر مشکی پوشه اومدجلوی من وپرنیا وگفت : کیفت رو نمیخوای؟

دستم رودراز کردم که کیفم رو ازش پس گرفتم بدون اینکه محلش بذارم رفتم ...

دیگه آخرای راه بود وقت جدایی من و پرنیا توصورت هم نگاه کردیم ویهو همدیگه روبغل کردیم .

-پرنیا بخدا اگه برگردم ببینم یه دوست دیگه پیدا کردی میکشمت .

- توروخداگیسی نگو ....

هردوتامون بغض کرده بودیم باالخره دلمون اومد از بغل همدیگه بیایم بیرون .

پرنیا یه جعبه ازتوکیفش درآوردو دادبه من وگفت: بیا... اینو بگیر برای تو خریدمش باخودت ببرش اگه یه موقع

دلت برام تنگ شد بااین یاد روزای خوبمون بیفت ....

اشک تو چشامون حلقه زد خیلی لحظه سختی بود دیگه پرنیا نتونست طاقت بیاره خداحافظی کردو سریع

دورشد من رفتنش روتماشاکردم وبعد ازش دل کندم 

***فصل دوم***

فرداصبح باصدای مامان سوگند ازخواب بیدارشدم صبحونه ام روخوردم روکه خوردم مامان صدام زد.

- گیسیا جان!

-بله مامان...

- یه لحظه بیا کارت دارم .

رفتم توی اتاق مامان گفت: آخرهفته میری ویالی شمال نمی خوای هیچی از مادربزرگت بدونی؟

لبخندی زدم وگفتم چراوبعد نشستم کنار مامان روی تخت ونگاهی به آلبومی که دستش بود انداختم؟

خودم رولوس کردم وچسبیدم به مامان وگفتم خب بگو مامانی:

-ببین گیتا جان خانواده پدرت خیلی محترم واصیلن وبزرگ خانواده شون هم مادربزرگته که خیلی بهش احترام

میذارن اسمش هم افروزه .

همون طورکه ازتوی البوم عکسی رونشون میدادگفت : این عمته اسمش الهه است االن خارج ازکشور زندگی

میکنه دوبار هم ازدواج کرده ازازدواج اولش یه پسرداره به اسم "ایلیا" حدودا 28-29سالشه.

بعد دست گذاشت روی یه عکس دیگه وگفت : این عموی بزرگته اسمش علیه واسم زنش هم نیکیه عمو علی ات

هم دوتابچه داره "سارا وسیاوش " سارا از سیاوش بزرگتره وتفاوت سنی زیادی با ایلیا نداره .

بعد همون طورکه بابارو توعکس نشون میداد گفت: اینهم که دیگه میشناسی اسمش ایمانه یه دختر خوشگل

ومهربون هم داره به اسم گیتا .

بعد عکس یه مرددیگه رونشون دادوگفت :

این یکی عموت هم اسمش امیده اسم زنش شهالست یه دختر وپسر دوقلوهم دارن به اسم "مهرسا ونیما" که

هردوشون یکی دوسالی ازت بزرگ ترن ولی تواز خواهرشون ملیکا بزرگ تری .

آخر از همه هم دست گذاشت روی عکس یه پیرزن وگفت : این هم مادربزرگته .

زن مهربون وخوبیه فقط ... یه اخالقی که داره اینکه .... دوست نداره کسی روحرفش حرف بزنه .

- وای وای وای از اون مادربزرگ هاس که نمیشه باهاش حرف زد هااااا.

-گیتا زشته نگو اتفاقا خیلی هم مهربونه ...فقط یه چیزی ازت مبخوام گیتا !

-چی ؟؟

سعی کن ناراحتش نکنی باهاش جروبحث نکن ، خیلی ازاین کار خوشش نمیاد . باشه ؟

-یاخدا .هرچی میریم جلوتر خصوصیات مادربزرگ خودش روبهتر نشون میده .

بعد خودم روپرت کردم روی تخت وگفتم :

خدایا خودم به خودت میسپارم ... مراقبم باش .

صدای خنده مامان توگوشم پیچید .

درسته اینطوری میگفتم ومیخندیدم ولی وقتی فکرمیکردم که قراره یه سال خانواده ام رو نبینم دیوونه میشدم .

مشغول گپ زدن بامامان بودیم که بابا هم اومد وسه تایی باهم مشغول بگوبخند شدیم .

اصال دلم نمیخواست حتی لحظه هایی که با مامان وبابا هستم رو ازدست بدم .

روزها مثل برق وباد میگذشت وباالخره آخر هفته هم فرارسید ، روزجدایی من از مامان وبابام . هیچکدوممون حال

وحوصله نداشتیم منکه منتظر یه بهانه بودم که خودم روبندازم توبغلشون والتماس کنم وبگم : تروخدا ترکم

نکنید !

توی ماشین اینقدر به فکر این یه سال ومادربزرگی که قراره پیشش زندگی کنم واتفاقاتی که قراره برام بیفته

بودم که اصال نفهمیدم کی رسیدیم .

فقط به خودم که اومدم بابا گفت : رسیدیم .

ازماشین پیاده شدم نگاهی به ساختمونی که روبروم بود انداختم .

یه ساختمون ویالیی بزرگ توی یه حیاط خیلی بزرگتر ...

آروم آروم رفتم جلو پارک اراده پاهام دست خودم نبود پاهام راضی به رفتن نمیشد ولی چاره دیگه ای نداشتم .

دربازشد اول مامان وبابا وبعد هم من داخل شدیم یه باغ خیلی بزرگ که انتهاش معلوم نبود ولی از آرامشی که

داشت حدس زدم که انتهای باغ باید دریا باشه .

همون طور که مشغول نگاه کردن فضای زیبای باغ شده بودم چشمم افتاد به یه درسفید رنگ خیلی بزرگ که

بالفاصله یه خانوم بالباس سفید وروسری سورمه ای ازش خارج شد وگفت : سالم .... خیلی خوش اومدید بفرمایید

خانوم منتظرتون اند .

رفتیم داخل اون خدمتکار مارو به سمت سالن پذیرایی راهنمایی کرد وبعدش هم رفت .

سه تایی نشستیم من خیلی گرمم شده بود اطرافم رونگاهی انداختم یه سالن خیلی بزرگ با پنجره هایی که روبه

باغ بود وسایل خونه خیلی شیک ومدرن...

مشغول نگاه کردن اطراف شدم که صدای پایی به گوشم رسید به سمت صدابرگشتم .

یه پیرزن باقد تقریبا بلند واندام الغر یه دامن مشکی باجوراب های مشکی نازک وپیرهن توری مشکی موهای

سفیدی که ازپشت خیلی منظم جمع شده بود بالفاصله بعد از اومدنش همگی بلند شدیم نگاهی بهمون انداخت

وگفت : بشینید..

وخودش هم اومد روبروی مانشست .

من همچنان ایستاده بودم نگام کردو گفت : توباید دختر ایمان باشی ... اسمت چیه ؟

بالفاصله مامان جواب داد: گیتا ...

اخمی کردم وباصدای رسایی گفتم : گیسیا .

-باالخره کدومش ؟

مامان: اسم اصلی اش گیتاست اما خودش دوست داره گیسیا صداش بزنیم .

-ابرویی باال انداخت وگفت : همون گیتا روبیشتر میپسندم .

اه اه پیرزن خودخواه ازاون چبزی که فکر میکردم مغرور تره... ولی بهش ثابت میکنم که من ازخودش بدترم...

نشستم سرجام افروز به بابا گفت : پروازتون کیه؟

بابا دست پاچه جواب داد: ااا ... ساعت 7عصر ولی .... دیگه باید زودتر بریم هنوز تهران یه سری کارامون مونده .

این رو گفت و یه نگاه معنی دار به مامان انداخت که معنی اش رو نفهمیدم بااشاره بابا مامان بلند شد وگفت : دیگه

بهتره که بریم .

لحظه تلخ خداحافظی داشت فرامیرسید بابا رفت پیش افروز من بلند شدم نگاهی به مامان انداختم رفتم پیشش .

زل زد توچشم هام واسمم روصدازد .

یهو هردومون افتادیم تو آغوش همدیگه .

-مامان ..... دلم خیلی برات تنگ میشه .

-منم همین طور عزیزم .... مواظب خودت باش اصال ناراحت نشو این یه سال زودی تموم میشه وتوهم میای پیش

ما .

مادر... یه حس قشنگ که داشتم ازش محروم میشدم ... دل سوز ترین همدمم

همون طور همدیگه روبغل کرده بودیم مامان داشت اشک میریخت بغض خفه ام کرده بود اما دوست نداشتم

جلوی افروز گریه کنم ....

 از بغل مامان بیرون اومدم مامان آروم توگوشم گفت : گیسیا ازت یه چیزی میخوام فقط بدون اینکه سوال

بپرسی بگو باشه ... خب؟

 خیلی از مامان بزرگت سوال نپرس .کاری نکن که ناراحت بشه ....

 تعجب کرده بودم همینکه خواستم حرفی بزنم مامان میون گریه هاش گفت : هیچی نگو ... فقط بگو باشه ...

 بابغضی که توگلوم بود باشه ای گفتم مامان پیشونی ام روبوسیدو سریع ازم خداحافی کرد و ازخونه زدبیرون

چشم هام داشت مامان رو دنبال میکرد که متوجه بابا که کنارم بود شدم .

 یهو خودم روانداختم توآغوشش اون لحظه آغوش مردونه پدرم حس قشنگی بهم داد اما وقتی فکرمیکردم که

قراره ازدستش بدم دلم میخواست بمیرم .

 بابا موهام رونوازش کرد وگفت : بهت قول میدم که اینجا بهت خوش بگذره اگه غیراز این بود باورکن حاضرنمی

شدیم تورو از خودمون دورکنیم .

 -بابایی .... قول بده زودبرگردی ..

 -قول میدم دخترم ..... قول میدم عزیزم ...باورکن قدیه چشم بهم زدن دوباره میای پیش ما .

 یکمی دلم آروم شد ازبغل بابا بیرون اومدم وتا دم در همراهی اش کردم.

 اینجا دیگه آخر خط بود هردوشون سوار ماشین شدند ... ماشین روشن شد ...نگاهامون به همدیگه بود تا اینکه

ماشین دورشد..... دورترو دورتروکامال از دید من خارج شد ومن تنهاشدم ..... به همین سادگی.... .

 حاال من مونده بودم وخودم ....

 نمیدونم چقدر کناردر ایستاده بودم وبه جاده خالی نگاه میکردم امابه خودم که اومدم دیدم پاهام خشک شده .

 دروبستم ورفتم داخل نگاهی به چمدون هام که کناردربود انداختم یهو صدایی اومد : مهلقا..... اتاق این دخترو

بهش نشون بده تازه ازراه رسیده خسته است .

 هه.... دختر.... کدوم مادربزگی به نوه اش میگه "این دختر" ... .

 سری تکون دادم همینکه خواستم چمدونم روبردارم دوباره گفت : آقا نعمت هم صدا کن این چمدون هارو ببره

باال ... سنگینه 

بااین حرفش همون خانومی که اسمش مهلقابود اومد ومن روبه سمت باال راهنمایی کردوگفت : اتاق شما باالست

... بفرمایید..

 باهم رفتیم باال... دوباره ادامه داد: باال اتاق بچه هاست ، هرپنج شنبه جمعه ها میان اینجا..

 -بچه ها؟؟؟؟

 -آره . منظورم نوه هاست .میشاسیشون ؟

 -آهان ... آره .

 -خب این اتاق اولی مال مهرسا وملیکاست . این یکی اتاق ایلیاست .

 چندقدم رفتیم جلوتر ازپشت یه پنجره کوچیک بیرون رو نشون داد وگفت : اون کلبه درختی روکه اونجاست

میبینی؟ اون اتاق آقا نیماست خودش خواست که بجای اتاق اون کلبه رو داشته باشه .

 خنده ریزی کردوگفت : ماشاال اینقدر پرانرژیه کسی جرات نداره باهاش هم اتاق بشه .

 بعدهم گفت : سارا خانوم هم اتاق جداداشت ولی از وقتی نامزد کرده کمتر میاد اینجا .

 کنار یه اتاق ایستادوگفت این هم اتاق شما اینم ازکلیدش همسایه دیوار به دیوارتونم اقا سیاوشه .

 لبخندی زدن وگفتم : اسم من گیسیاست اینطوری صدام بزنید راحت ترم لبخندی زو وگفت : خوش اومدی

گیسیا جان ...

 من دیگه میرم اگه کاری داشتی صدام کن .

 -فقط لطفا من روبرای ناهارصدانزنید میخوام استراحت کنم .

 باشه ای گفت وبعد هم رفت دراتاق رو بارکردم ورفتم داخل .

 یه اتاق نقلی بایه پنجره یه دراور شیک وتخت و وسایل دیگه ازهمون لحظه اول عاشق اتاقم شدم ورفتم

کنارپنجره ..... ازاون پنجره کل باغ رومیشد دید مشغول نگاه کردن بودم که آقانعمت چمدونم روبرام آورد من

حوصله چیدن وسایل هام رونداشتم همون جا خودم روانداختم روی تخت وارخستگی همونجا خوابم برد .

 باصدای درزدن از خواب بیدارشدم مهلقاخانوم بود برام عصرونه آورد ازش تشکر کردم وگفتم : میتونم برم

حموم هنوز خستگی ازتنم بیرون نرفته .

 -چراکه نه ! اتنهای همین سالن دوتاپله هست درسمت چپش حمومه .

 تشکرکردم عصرونه ام رو خوردم یه دوش گرفتم بعدهم رفتم پایین...

دور واطرافم رونگاه کردم افروز روی یه صندلی نشسته بود وکتاب میخوند صدام روصاف کردم وگفتم : سالم

 نگاهی انداخت وگفت سالم ... خستگیت دررفت ؟

 -بله .ممنون .

 نشستم روبه روش عینکش رو دراوردوگفت : همین اول باید بهت یه چیزایی روبگم .

 اینکه اختالفی که خانواده ات دارم وباعث این همه دوری شده یه چیز بین من و عروس وپسرمه وبه تو ارتباطی

نداره پس الزم نیست تواین مدت خودت رودخالت بدی .

 بعدهم اینکه .... امیدوارم این مدت بهت خوش بگذره وبتونی با بچه ها رابطه خوبی برقرار کنی .

 -منم همینطور .

 - یه خبرهم برات دارم . آخرهفته مثل همیشه قراره نوه ها بیان اینجا .... گفتم که درجریان باشی . مادرت

چیزی ازنوه ها برات گفته ؟

 - بله همه چی روگفته .

 -ازاین هم گفته که چرا باهم رابطه ندارید؟

 -نه .فقط قبال گفته بود بخاطر اینکه شماباازدواج پدر و مادرم مخالف بودید باهم رابطه هم ندارید .

 پوزخندی زد ولی چیزی نگفت من هم بیخیال حرف هاش شدم .

 تا به اونجا عادت کنم و یکم از فکرمامان وبابا بیرون بیام چند روزی طول کشید وآخرهفته هم فرارسید قراربود

اون روز برای اولین بارپسرعمو و دخترعموهام روببینم بخاطر همین خیلی خوش حال بودم .توی اتاق مشغول

آماده شدن بودم که باالخره بعد کلی فکر کردن تصمیم گرفتم یه لباس سفید بامدل پیرهن مردونه بپوشم که

روش یه جلیغه لی آبی داشت یه شلوار لوله ابی کمرنگ هم پوشیدم باکفش های الستار لی یه شال سفید نازک

هم انداختم روی سرم ک دسته هاش رو ازپشت بستم نگاهی توی آینه به خودم انداختم ورفتم پایین توی سالن

بودم که یهو احساس کردم همه جا شلوغ شد صدای سروصدای چندنفرو ازحیاط شنیدم .

 -آخ جووووون خونه مادربزرگه ......

 -نیما کم لوس شودیگه حاال خوبه همین هفته پیش این جا بودی .....

 -اوه ..... هفته پیش ....

 -ایلیا ... چیکار میکنی وسایل هارو بیاردیگه ...

 - ای بابا ... مث خر دارم بار میارم بعدمیگه وسایل هارو بیار ... حتما باید صداش هم دربیارم تا راضی بشی ؟؟؟

اتفاقا بهت هم میاد .. یه ذره ار ار کن ..

 - خجالت بکش ملیکا ..

 -اه بروبابا توهم ...

 -ولش کن این از اولش اینطوری پرو به دنیا اومده ....

 هنوز نیومده همه جا غرق شادی وخنده شده بود .

 افروز هم لبخند زنان داشت به سمت در میرفت که یهو دربازشد .

 یه پسربالباس مشکی وشلوار لی داخل شد .

 واااای سالم مامان بزرگه .....

 داشت به سمت افروز میرفت که بادیدن من چشم هاش روگرد کرد اومد سمتم دست هاش روبازکردوگفت : به

به دخترعمو جان... همونطور که با آغوش باز اومد سمتم خودم روکنارکشیدم ساده تر از اون بود که چیزی بگه

وباجنبه تر از اونی که ناراحت بشه .

 دستم رودراز کردم وباهاش دست دادم وگفتم : سالم من گیسیام .

 ازعمدگفتم گیسیا که حرص افروز رو درارم .

 گفت : خیلی خوشبختم باباکجابودی تا االن ؟ خندیدم وگفتم توخودت رومعرفی نکردی .

 -بله.... این جانب آقانیما کیایی هستم 20ساله ازتهران .

 -خوشبختم .

 یه دفعه اومدسمتم وازگوشه آستینم گرفت وگفت : خواهر اگه اذیت نمیشی بیا تابقیه روبهت معرفی کنم .

خندیدم وباهاش رفتم سمت در همون لحظه یه دختر با قیافه خیلی مهربون اومد تو نیما گفت : این ساراست

مادربزرگ جمع البته بعد افروز جون خخخخ .

سارا: بیمزه .

بعدهم اومد سمت من وگفت : توباید دختر عموایمان باشی گیتا درسته ؟

-بله .

بعدهمدیگه روبغل کردیم وبهم خوش آمدگفت و رفت پیش افروز پشت سرش یه دختردیگه اومد داخل دوباره

نیما گفت : این هم گودزیالی فامیل ملیکا

ملیکا: پس دخترعموی جدید تویی؟؟؟؟؟

نیما شوتش کرد اون طرف وگفت : اوی ...سواال بلیطیه اول بلیط بیار ....

هنوز حرفش تموم نشده بودکه یه دختردیگه همروکنار زد واومد من روبغل کرد وگفت : برید کنار که اون دوست

خودمه .....

به

بعدهم یه نگاه به قیافه متعجب من انداخت وگفت : من مهرسام خواهر جدیدت ..

-خوشبختم از آشنایت .

پشت سرش یه پسردیگه باقدبلند وارد شد تامن رودید دستش رودرازکردوگفت : به به...دختردایی ..حال شما

؟؟؟؟ من روکه میشناسی؟ من ایلیام ...

نوه بزرگم و باید حساااابی ازم حساب ببری .

نیما ازپشت سرش باحالت مسخره ای ادا درمیاورد که به من دست نده که ایلیا ضایعش کردو گفت : اه ....چی

میگی تو اون پشت مثل کالغ بال بال میزنی ... من جای بابا بزرگشم ...

خندیدم بهش دست دادم وگفتم : خوشبختم .ولی شرمنده حساب بردن بلد نیستم .

نگاهی انداخت بهم وگفت : نه بابا خوشم اومد ..... ازخودمونه...

همه زدیم زیرخنده ساراگفت : مامان بزرگی پس مابریم لباس هامون روعوض کنیم االن میایم .

بااین حرفش ایلیا کنارپله ایستادوگفت : جوجه ها همه دنبال من .وبعدهم همگی پشت سر ایلیا رفتند باال

افروزهم سری تکون داد ورفت توی اون یکی سالن .

همینکه خواستم ازجلوی دربیام کنا یهو دربازشد یکی وارد شد وهمون طور که یه کوله روپرت میکرد سمت من

گفت : ابن روبگیر ببینم .روهوا کوله روگرفتم .

قیافه اش روندیدم اخه تا باالی سرش کوله جاسازی شده بود کوله هارو زمین گذاشت وگفت : آخ ... از کت و کول

افتادم .

همینکه قیافه اش رودیدم یهو شوکه شدم.

این...... این .... این پسر.....

 ه....باورم نمیشه....اینکه......

اصال لکنت زبون گرفته بودم نمیتونستم کلمه هارو درست بیان کنم... .

 این پسره..... همونی بود که ....

 مگه میشه ؟؟؟؟؟

 امکان نداره......

 شاید.... شاید فقط شبیه هم هستند....

 ولی...

 آخه شباهت تا چقدر؟؟؟؟

 اصال چرا اومده اینجا؟؟؟؟؟

 یعنی این پسرعموی منه ؟؟؟؟؟

 یعنی این خودشه؟

 همونیه که اون شب دیدمش؟

 وااااااااااااای خدایا!

 این خودشه !!

 حاال..... حاالچیکارکنم؟

 اصال نگاهی به من نکردولی بعد که کوله هارو زمین گذاشت نگاش به من افتادکه چشم هام ازحدقه بیرون زده

بود ومثل میمون داشتم نگاهش میکردم .

 اولش بی تفاوت بود.

 من سالم آرومی همراه با تعجب بهش دادم

 من رونگاه کرد وبعد گفت: شما؟

 -من؟؟؟ .... م....م...من...گیتاام!

 - گیتا ؟

 -گیتا؟؟؟ گیتا..نه .... گیسیاام .

 باحالت موذیانه ای گفت : ماتاحاال همدیگه رو جایی ندیدیم؟

باسرعت جواب دادم: نههههه....نه نه ...نه معلومه که ندیدیم....

 -دیدیم .

 -نه.....نه مثال...کجاااا؟

 -نمیدونم .... یه جایی مثل یه باشگاه پسرونه .

 وااااااااایی خدایا این هنوز من رویادشه .

 ازاون ماجرا خیلی گذشته ولی....

 باهمون قیافه بهت زده با یه کوله پشتی دستم داشتم نگاش میکردم که یهو یه فرشته نجات رسید.

 ایلیا بودگفت: اااا... سیاوش ! اومدی ؟ کجایی پس ؟

 بدون اینکه نگاش روازم برداره گفت: داشتم وسایل هارو میاوردم .

 اومد پایین پله هاوگفت : چرااین طوری نگاش میکنی ؟ این گیسیاست دختردایی من دختر عموی تو ... جدیدا

کشف شده .

 این روگفت خم شدکه کوله هارو از روی زمین برداره .

 وای مرسی .مرسی که اومدی ونذاشتی جلوش

 ضایع بشم ، قربونت برم من بازم حرف بزن نذار اون طوری نگام کنه .

 کوله هارو از زمین برداشت تازه کوله ای که دست من بود رو دید وگفت : ااا ...شما چرا ؟ بده کوله رومن میارم .

 -چی؟

 - کوله... گفتم بده ببرم باال... .

 -نه ... نه ... من میارم )می خواستم هرچه زودتر از اونجا دوربشم بخلطر همین هرچقدایلیا اصرار کرد گوش

ندادم وکمکش کردم(.

 باالخره من وایلیا از سیاوش جداشدیم ورفتیم باال به باالی پله ها که رسیدیم ایلیا خواست ازم کیف رو بگیره

که گفتم : حاال که تا اینجا آوردمش بگو مال کیه خودم بهش بدم .

 -اون کیفه فک کنم مال خود سیاوشه ا مد باال بده به خودش !!!

 اه عجب بدبختیم من ها...

بیا گل بود سبزه هم اومد چسبیدبهش عصبی دراتاقم روباز کردم وکوله رو پرت کردم یه گوشه واز اتاق اومدم

بیرون هنوز دراتاق رونبسته بودم که صدای جیغی اومد :دختر عمووووووجوووووون!

 مهرسا بود برگشتم نگاش کردم ولبخند زدم وگفتم : جانم ؟

 -بیا بیا این جا نبینم تنها باشی.

 رفتم پیشش ومن روبرد توی اتاقش وپرسید : کی رسیدی ؟

 -نزدیکای ظهر .

 -مادربزرگ گفت قراره یه مدت اینجا بمونی تا مادرپدرت ازسفر برگردن .

 وااااااااای نمیدونی چقدر از بودنا خوشحالم .

 همون طور داشتیم حرف میزدیم که یهو ملیکا از پشت دیوار اومد بیرون داشت لباسش روعوض می کرد .

 مهرسا از ملیکا خیلی خوشگل تر بود هردوشون سبزه بودند باموهای رنگ روشن ولی مهرسا اصال شبیه نیما

نبود .

 ملیکا گفت : تونمیخوای لباست روعوض کنی ؟

 گفتم :چرامگه

 بااین حرفش مهرسا چشم غره ای بهش رفت وگفت : توکه نمیخوای بااین تاپ مجلسی بیای بیرون ؟

 -چرا اتفاقا ...

 -بی خود ... این طوری بخوای بیای به بابامیگم ها !

 -توچکار دادی ؟ هرجور دوست داشته باشم لباس میپوشم .

 -بیشعوری

 دیگه حتما باید بهت بگن این لباس مناسب اینجا نیست ؟

 راست هم میگفت یه تاپ پوشیده که پشتش کامل باز بود واز جلوهم توری بود مهرساهم یه شلوار مشکی

پوشیده بود بایه لباس سفید .

 باتذکر مهرسا ، ملیکا لباسش روعوض کرد و یه سارافن آستین حلقه ای بنفش براق پوشید وباهم اومدیم بیرون

که مهرسا پرسید : پس سارا کو ؟

 ملیکا - اول از همه لباسش رو عوض کرد رفت پیش مامان بزرگ 

مهرسا -پس یه لحظه صبر کنید من برم بقیه روصدا بزنم باهم بریم پایین .

 مهرسا رفت سمت اتاق ایلیا وبدون اینکه در بزنه درو باز کردوگفت: ایلیا .... کجایی ؟ بیا با......

 تااین جای حرفش روکه زد دیگه هیچی نگفت فقط یه جیغ بنفش کشید ودرو بست واومد بیرون .

 نمیدونم چی شد اما چند لحظه بعد ایلیا عصبانی از اتاق خارج شد وداد زد: به تو یاد ندادن قبل از وارد شدن به

جایی در بزنی ؟

 -ااااا ... خب فک کردم حاضر شدی

 -بی تربیت .

 بعد هم ازاتاق اومد بیرون ورو به من گفت : اصال تعجب نکنی ها اینجا این چیزا عادیه.... اصال نمیگن شاید یارو

ل*خ*ت باشه تو اتاقش اصال بخواد شلوارش روعوض کنه همین طوری سرشون رو می اندازند پایین میان تو .

 مهرسا سرش روانداخته بود پایین ولی داشت میخندید باحرف ایلیا من خنده ام گرفت وصدای خنده مهرسا هم

شدت گرفت ایلیا هم به زور بال جلوی خنده اش رونگه داشته بود.

 هرسه داشتیم از پله ها پایین می اومدین که دوباره سیاوش رو دیدم اومدپیش ایلیا وازش پرسید : ایلیا ....

کوله هارو کجا گذاشتی ؟

 -مال هرکس رودادم به خودش مال توهم دست این دخمله بود .

 گفتم : آره .. آره ... حواسم نبود گذاشتمش تواتاق خودم االن میرم میارمش من وسیاوش دوباره رفتیم باال

وبقیه هم رفتند توسالن از توی اتاقم کوله روبرداشتم وهمینکه خواستم بیام بیرون سیاوش جلوی درایستاد یکم

رفتم عقب یواش یواش اومد تواتاق ودروبست وگفت : بازم فکرمیکنی جایی همدیگه روندیدیم ؟

 جوابش روندادم اصال نمیدونستم چی باید بگم دوباره گفت: منکه فکر نمیکنم یادت رفته باشه !

 خدایا این آدم چرا اینقدر ترسناکه ؟چرااینقدر بامن لجه ؟

 به جبران اینکه اون روز غرورم روشکست باید جوابش رو میدادم .

 -چرا اتفاقا یادمه... خب حاالکه چی ؟ یه کار کوچیک برام کردی من هم ازت تشکر کردم حاال چرا همش

دوست داری یادآوری کنی ؟

 -همون موقع هم بهت گفتم شانس آوردی که من اون جا بودم بخاطرش باید هزاربار خداروشکرکنی....

 -آره خداروشکر میکنم که ازدست اون پسرای عوضی نجات پیداکردم ولی روزی هزاربار پبش خدا آرزو میکنم

تابرگردم عقب تاهرگز در اون باشگاه روبازنکنم 

بعدازاینکه این روگفتم کوله اش روکوبیدم توسینه اش وهمینکه خواستم دروباز کنم بیام بیرون دستش

روگذاشت روی دروگفت : امیدوارم باراول وآخرت بوده باشه .

 چیزی نگفتم دستش روکنارزدم ورفتم پایین کسی توی سالن نبود همه رفته بودند داخل باغ که شام بخورند.

زخونه زدم بیرون سمت راست حیاط کنار دیوار یه میز بزرگ بود همه جمع شده بودند دورش رفتم ونشستم

پشت میز کنارمهرسا .

افروز پرسید: خب بچه ها تاکی اینجااید ؟

نیما- ماتا آخرایستاده ایم . اگه به من بودکه کل تابستون رواینجا می موندم .

ایلیا- ساکت شو نیما چقدر حرف میزنی .

مهرسا- ااااا... به دادش من این طوری نگو ...

نیما خوشحال گفت : آی قربون خواهرخوشگل وباشعور خودم برم باالخره یکی پیداشد ازمن طرفداری کنه .

بع هم اومدمهرساروبغل کردو یه ماچ گنده ارش کرد همه خندیدند وایلیا گفت : تافرداعصرهستین بعدش میریم .

مشغول حرف زدن بودیم که صدایی تزپشت سرم گفت : ببخشید منتظرشدید .

بااومدنش همه شروع کرویم به خوردن شام. داشت با جکها وتعریف های نیما خوش میگذشت که یهو افروز گفت

:سارا از آرش خبری نداری؟

باصدای آروم گفت : نه .

آرش ؟ آرش دیگه کیه؟

آها ... مهلقا خانوم گفت سارا نامزد کرده احتماال اسم نامزدشه ولی چرا نباید ازش خبر داشته باشه ؟

سارا غذاش روتموم کردوگفت : من میرم داخل .

همه نگاه ها سمت سارا بود نگاهی به سیاوش انداختم که سرش روانداخته بود پایین وباغذاش بازی میکرد.

اینا چرا این طوری شدند؟

بعدسارا مهرسا هم بلند شد وهمون طور بادهن پر گفت : من میرم پیش سارا.

کم کم همه غذاشون تموم شد و رفتن داخل فقط من مونده بودم بیرون میخواستم یکم هوا بخورم روی صندلی

نشسته بودم که گوشی ام زنگ خورد ، ای جانم پرنیا بود سرسع گوشی رو جواب دادم وگفتم : سالااااام .....

عوضی، بیشعور ،بی تربیت، پروووو ، کجایی تو هااااااا ؟؟؟ نوه ها اومدن ؟ چند تان ؟ پسرهم دارن ؟ مامان بزرگت

چیزی بهت نگفت ؟ زود تند سریع جواب بده .

-مرسی آره خوبم .

-میدونم خوبی جواب بده .

-آره بیشعور االغ همه اومدن نکبت افروز هم دیگه حرفی نزد .

-خب پس داره خوش میگذره دیگه ...

-هی بدک نیست ... پریسا چطوره )خواهر پرنیا که 4سالشه(؟

-مث همیشه نق نق میکنه ، رفته به بابام میگه خرشو سوارت شدم بابامم خرنشد نشسته داره گریه میکنه .

-خخخخخخخ .

-راستی هواچطوره ؟

-گرم .

-کناردریا هم رفتی ؟

-نه .....

همون طور مشغول حرف زدن بودیم که نیما از ویال اومد بیرون داشت راه خودش رو میرفت که بادیدن من راهش

رو کج کرد و اومدپیش من وقتی دیدم کنارم وایساده گفتم : پری فعال کار نداری بعدا دوباره بهت زنگ میزنم وبع

گوشی رو قطع کردم نیما زل زده بود تو چشم های من .

گفتم : چی شده ؟

-این جا چیکار میکنی ؟

-داشتم با دوستم حرف میزدم .

-پری ؟؟؟؟

خندیدم وگفتم :اسمش پرنیاست

-آها ...

-توکجا داری میری ؟

بادست به سمت اون کلبه اشاره کرو وگفت میرم خونم 

خیلی دوست داشتم داخل اون کلبه رو ببینم بخاطر همین گفتم : میشه منم بیام ؟

-ایششش .... این چه طرزحرف زدنه بگو منم میخوام بیام .

-اصال چه کاریه اجازه الزم نداره .

بعدهم بلندشدم وجلو جلو راه افتادم چند قدم که جلو رفتم گفتم : رودروایسی نکن توروخدا توهم بیا .

-بچه پروووو ....

این روگفت وبعد پشت سرم راه افتاد .

به پایین کلبه که رسیدیم چون نمیدونستم چطوری باید برم باال وایسادم تا خودش بیاد.

بهم که رسید گفت : چیه بلدنیستی بری باال نه ؟؟

-نه خیرم ....

-آره جون دلت ....

-اااا ... خب حاال ... برو باال دیگه ...

-اصال حرفشم نزن اول شماااا !

بعدهم اشاره ای به پله های چوبی کوچیکی که روی دیوار بود انداخت وگفت از اون جا .

-چی ؟ از اون جا برم باال ؟

-میترسی ؟

-نه .... چرا بترسم )جون خودم (.

-پس بروباال دیگه .

-باش .

رفتم نزدیک وآروم یه پام رو گذاشتم روی پله ها ودستم رو از پله باالیی گرفتم با ترس یه پله دیگه باال رفتم

وقتی دیدم که ترس نداره بعد دوتا پله بعدی هم رفتم باال وبادست دریچه زیر کلبه روباز کردم وخودم روکشیدم

باال .

وااااااای اینجا چقدر قشنگ وبامزه است .یه کلبه کوچولو که یه تخت بزرگ توش بود وهمه وسایالش چوبی بود

فضای سمت راست کلبه رو تخت اشغال کرده بود وسمت چپ هم دوسه تا تخته کوچیک چوپ چیده شده بود

بعنوان صندلی 

مشغول نگاه کردن اونجا شده بودم که نیماهم اومد باال وگفت : خوشت اومد؟

-واااای خیلی قشنگه .... خوش بحالت.

-جدی ؟؟؟

-آره ... خیلی جای بانمکیه .

-اصال قابلم نداره .

-مرسی .

رفت روی تخت نشست وگفت : بیا بشین .

 رفتم نشستم کنارش روی تخت که چشمم خوردبه گیتاری که گوشه تخت بود وگفتم : مال خودته ؟

 -چی ؟

 -این گیتاره !

 -ها این ..... آره ماله خیلی وقت پیشه .

 بعدبرش داشت وگفت : بلدی بزنی ؟

 -خیلی دوست دارم ولی بلدنیستم .

 -میخوای یادت بدم ؟

 -واقعا میتونی ؟

 -پس چی توهنوز آقا نیما رونشناختی .

 حاال بیا قشنگ کنارم بشین ونگاه کن .

 بعدشروع کردیه قسمت ازیه آهنگ شاد روپیاده کرد من هم بادقت نگاه میکردم تاببینم داره چی کارمیکنه

ولی اینقدر حرکاتش تند بود که هیچی نفهمیدم .

 بعدکه آهنگ تموم شد گفت : خب یاد گرفتی ؟

 -ها.... به این زودی ؟ نه بابا فک کنم استعدادشو ندارم راستی چراباهاش نخوندی ؟

 -صدام گرفته حاال بعدا که از این صداخروسی دراومدم برات میخونم .

 ولی راستش صدام خیلی به درد نمیخوره صدای سیاوش قشنگ تره 

اه اه آره خیلی... وقتی حرف میزنه انگار گاو داره ار ار میکنه .

 مگه گاو ار ار میکنه ؟

 خب بع بع میکنه ....

 اه .... نمیدونم اصال .

 نیما دستاشو جلو صورتم تکون داد وگفت : کجاااااایی ؟

 -ها؟؟ هیچی همین جام ... پس یه آهنگ خوب بهم بدهکار شدی ها .

 -دیگه بدهکار نه دیگه پرونشو.....

 خندیدم وگفتم : هرچی دوس داری اسمش روبذار ولی به هر حال باید یه آهنگ برام بخونی .

 نیما یکی آروم زد توگوشم وباخنده گفت : چششششم . خیلی بانمکی ها تا االن کجابودی ؟

 لبخندی زدم وجوابش روندادم چند دقیقه که گذشت گفتم : خب دیگه بریم ؟

 -بریم پیش بقیه دیگه .

 -توبرو من دیگه نمیام .

 -باشه .هرطور راحتی .

 -میخوای بیام کمکت ؟

 -نه خیر آقاااا خودم بلدم .

 -خداکنه .

 باهاش بای بای کردم وپام رو گذاشتم رو اولین پله وآروم پایین رفتم اینقدر به خودم مغروروشده بودم که

خیلی پایین رفتن روجدی نگرفتم وروی پله بعدی که پام روگذاشتم پام لیز خورد و محکم با باسن خوردم زمین

اینقدر دردم گرفت که به ثانیه نکشیده اشک تو چشم هام جمع شد .

 آخخخخخخخ .... پشتم ..... آی آی آی .

 ای مامان جااان ... داغون شدم .

 به هرزور و بالیی که بود خودم رواز روی زمین جمع کردم خیلی تالش میکردم که صدام درنیاد .

 حاال خوب شد نیما من روندید وگرنه میشدم سوژه واسش 

همون طور که باسنم روگرفته بودم لنگ لنگ کنان به سمت ویال میرفتم .

 خدایا فقط کسی من رو تواین حالت نبینه خیلی داغون دارم راه میرم .

 حاال جای شکرش باقی بود که پله ها دقیقا کنار در ورودی بود .... ولی کی جونشو داره از اون همه پله بره باال .

 آخخخخخ ... خیلی دردمیکنه .

 به درویال که رسیدم بازش کردم صدای شادی وخنده شون روکه همه جاروپر کرده بود شنیدم دلم میخواست

برم پیششون ولی بااین وضعیت نمیشد .

 راهم روکج کردم که ازپله برم باال که یکی ازپشت زد روشونه ام برگشتم عقب رونگاه کردم نیما بود باقیافه

بهت زده نگاش کردم.

 اینکه گفت میخواد بمونه تو کلبه پس چرا دوباره اومد توویال ؟

 همینکه اومدم سوالی که تو ذهنم بود رو ازش بپرسم گفت: معلومه که بااین وضع نمیخوای بری پیش بقیه بیا

کمکت کنم برو تواتاقت .

 هیچی نگفتم خداییش اون لحظه به همچین کمکی نیاز داشتم بااینکه ازش خجالت میکشیدم ولی بهتر ازاین

بود که توجمع ضایع بشم .

 نیما داشت کمکم میکرد که یهو ازپشت یه نفر صداش زد.

 -نیما.. مگه تو نرفتی اتاق خودت ؟

 همینکه دوتا یی مون برگشتیم قیافه نحس اون سیاوش رودیدم .

 نگاهی به حالت خورم ونیما انداختم که سنگینی خودم روانداخته بودم روش ونیما هم ازکمرم گرفته بود.

 خودم روجمع وجور کردم که نیما گفت 

رفتم نشستم کنارش روی تخت که چشمم خوردبه گیتاری که گوشه تخت بود وگفتم : مال خودته ؟

-چی ؟

-این گیتاره !

-ها این ..... آره ماله خیلی وقت پیشه 

بعدبرش داشت وگفت : بلدی بزنی ؟

-خیلی دوست دارم ولی بلدنیستم .

-میخوای یادت بدم ؟

-واقعا میتونی ؟

-پس چی توهنوز آقا نیما رونشناختی .

حاال بیا قشنگ کنارم بشین ونگاه کن .

بعدشروع کردیه قسمت ازیه آهنگ شاد روپیاده کرد من هم بادقت نگاه میکردم تاببینم داره چی کارمیکنه ولی

اینقدر حرکاتش تند بود که هیچی نفهمیدم .

بعدکه آهنگ تموم شد گفت : خب یاد گرفتی ؟

-ها.... به این زودی ؟ نه بابا فک کنم استعدادشو ندارم راستی چراباهاش نخوندی ؟

-صدام گرفته حاال بعدا که از این صداخروسی دراومدم برات میخونم .

ولی راستش صدام خیلی به درد نمیخوره صدای سیاوش قشنگ تره .

اه اه آره خیلی... وقتی حرف میزنه انگار گاو داره ار ار میکنه .

مگه گاو ار ار میکنه ؟

خب بع بع میکنه ....

اه .... نمیدونم اصال .

نیما دستاشو جلو صورتم تکون داد وگفت : کجاااااایی ؟

-ها؟؟ هیچی همین جام ... پس یه آهنگ خوب بهم بدهکار شدی ها .

-دیگه بدهکار نه دیگه پرونشو.....

خندیدم وگفتم : هرچی دوس داری اسمش روبذار ولی به هر حال باید یه آهنگ برام بخونی .

نیما یکی آروم زد توگوشم وباخنده گفت : چششششم . خیلی بانمکی ها تا االن کجابودی ؟

لبخندی زدم وجوابش روندادم چند دقیقه که گذشت گفتم : خب دیگه بریم ؟

-بریم پیش بقیه دیگه 

توبرو من دیگه نمیام .

-باشه .هرطور راحتی .

-میخوای بیام کمکت ؟

-نه خیر آقاااا خودم بلدم .

-خداکنه .

باهاش بای بای کردم وپام رو گذاشتم رو اولین پله وآروم پایین رفتم اینقدر به خودم مغروروشده بودم که خیلی

پایین رفتن روجدی نگرفتم وروی پله بعدی که پام روگذاشتم پام لیز خورد و محکم با باسن خوردم زمین اینقدر

دردم گرفت که به ثانیه نکشیده اشک تو چشم هام جمع شد .

آخخخخخخخ .... پشتم ..... آی آی آی .

ای مامان جااان ... داغون شدم .

به هرزور و بالیی که بود خودم رواز روی زمین جمع کردم خیلی تالش میکردم که صدام درنیاد .

حاال خوب شد نیما من روندید وگرنه میشدم سوژه واسش .

همون طور که باسنم روگرفته بودم لنگ لنگ کنان به سمت ویال میرفتم .

خدایا فقط کسی من رو تواین حالت نبینه خیلی داغون دارم راه میرم .

حاال جای شکرش باقی بود که پله ها دقیقا کنار در ورودی بود .... ولی کی جونشو داره از اون همه پله بره باال .

آخخخخخ ... خیلی دردمیکنه .

به درویال که رسیدم بازش کردم صدای شادی وخنده شون روکه همه جاروپر کرده بود شنیدم دلم میخواست برم

پیششون ولی بااین وضعیت نمیشد .

راهم روکج کردم که ازپله برم باال که یکی ازپشت زد روشونه ام برگشتم عقب رونگاه کردم نیما بود باقیافه بهت

زده نگاش کردم.

اینکه گفت میخواد بمونه تو کلبه پس چرا دوباره اومد توویال ؟

همینکه اومدم سوالی که تو ذهنم بود رو ازش بپرسم گفت: معلومه که بااین وضع نمیخوای بری پیش بقیه بیا

کمکت کنم برو تواتاقت 

هیچی نگفتم خداییش اون لحظه به همچین کمکی نیاز داشتم بااینکه ازش خجالت میکشیدم ولی بهتر ازاین بود

که توجمع ضایع بشم .

نیما داشت کمکم میکرد که یهو ازپشت یه نفر صداش زد.

-نیما.. مگه تو نرفتی اتاق خودت ؟

همینکه دوتا یی مون برگشتیم قیافه نحس اون سیاوش رودیدم .

نگاهی به حالت خورم ونیما انداختم که سنگینی خودم روانداخته بودم روش ونیما هم ازکمرم گرفته بود.

خودم روجمع وجور کردم که نیما گفت :

داشتم میرفتم که....

سیاوش پرید توحرف نیما وگفت : به هرحال افروز جون کارت داره کارت تموم شد بروپیشش .

این روگفت وبعد هم رفت توی باغ .

اینقدر درد داشتم که به فکری که سیاوش درباره ام کرد اهمیت ندم به باالی پله ها که رسیدیم به نیما گفتم : تواز

کجافهمیدی من افتادم ؟

-اولش که رفتی پایین یه صدایی اومد ازپنجره که نگاه کردم دیدم نشیمنگاه رو گرفتی و راه میری قضیه رو

فهمیدم .

بعدهم خندیدوگفت : زمین حسابی ادبت کردهااااا .

بیشعور داشت مسخره ام میکرد حتما وقتی باسنم روگرفته بودم وراه میرفتم کلی بهم خندیده .

دراتاقم روبازکردم ورفتم تو ونیماهم رفت پیش افروز .

رفتم روی تختم دراز کشیدم .

آخ ... خیلی درد میکنه .

وای ... حاال اگه نیما بره پیش بقیه تعریف کنه چی ؟

ولش کن ... نه فکر نکنم بگه .

همون طورباخودم فکرمیکردم که دیگه خوابم برد .

صبح زودی ازخواب بیدار شدم ورفتم یه دوش آب گرم گرفتم تابهتربشم بعدهم یه سارافن صورتی پوشیدم

موهام رو اتو زدم ویه روسری صورتی هم پوشیدم باشلوار دمپا مشکی وبعد رفتم بیرون 

افروز توی حیاط نشسته بود وچایی میخورد من داشتم میرفتم صبحونه بخورم که سارا هم اومد.

-سالم .گیسیا جون . صبح بخیر .

-سالم . صبح توهم بخیر

-دیشب زود خوابیدی همه سراغت رومیگرفتند .

-راستش ... دیشب توحیاط خوردم زمین رفتم تواتاقم دیگه خوابم برد.

-االن بهتری ؟ چیزیت نشده که ؟

-نه ... بهترم

بعدهم باهم رفتیم تاصبحونه بخوریم که پرسیدم : بقیه نمیان ؟

-بقیه ؟ چرا االن میان .

بعد صداش روبلند کردوگفت : ملیکاااا... مهرساااا ... بیاین پایین دیگه ...

مشغول صبحونه خوردن شدیم که مهرساهم اومد وبا صدای بلند گفت : آخ .. گشنمه.... کجایین ؟

سروصداش هرلحظه بیشتر میشد تااینکه رسید پیش ما وگفت : تک خوری؟ واقعاکه.ساراهمون طورکه نگاش

میکردگفت : علیک سالم.... صبح توهم بخیر ..

مهرسا بادهن پر رفت سارارو یه ماچ گنده کردوگفت: سالااام ... سارا جونی خودم !

-ااااا .... مهرسا نکن همه صورتم رومربایی کردی .

مهرسا بعداز اینکه به من سالم داد اومد کنارم نشست که سارا بهش گفت : واقعا اصال استرس نداری مهرسا ؟

-برای چی ؟

-مگه توهفته دیگه کنکور نداری ؟

-هههههه .....

گفتم : آره مهرسا ؟

-ههههههه ... آره .

-خیلی خوبه که استرس نداری .

-نه تنها امسال . پارسال پریسال هم نداشتم 

یهو سارا بلند بلند زد زیر خنده .

باتعجب پرسیدم: دوسال کنکور دادی ؟

آهی کشید وگفت : میدونی چیه ؟ خداتو خانواده ما همی چی روبه پسرا داده... خوش تیپی ، خوشگلی ، هوش ،

استعداد همه روباهم داده.

-مگه پسراتون چی قبول شدن که این طوری حسرت میخوری ؟

- ایلیا که روان شناسه واسه خودش مطب زده ... سیاوش هم که دانشجوئه ....

-چه رشته ای؟

-اون استعداد درس خوندن داشت ولی من نه !

-خب حاال چه رشته ای ؟

-تازه ایلیا هم بهش کمک کرد ...

-خب حاال چه رشته ای قبول شده ؟

-تازه اون.....

پریدم توحرفش وگفتم : مهرساااااا چه رشته ای ؟

-اااا .... خب بابا .... پزشکی !

همینکه اومدم حرف بزنم گفت : به اندازه کافی ازمامانم توسری میخورم تودیگه نگو . بخدا یه چشمم اشکه یه

چشمم خون

-کامال معلومه ... اصال ازاسترسه که اینقدر بی خیالی...

-ببین من اگه قراربود یه چیزی بشم همون اول میشدم االن هم دارم مخ بابام رو میزنم تا اجازه بده برم خارج

درس بخونم.

اصن میدونی چیه کال من ونیما از اولشم درس خون نبودیم نیما که از همون موقع که توشکم مامانم بودیم برام

گیتار میزد به دنیا هم که اومد باهمون گیتارش بدنیا اومد.

باحرف های مهرسا تازه یادبقیه افتادم وپرسیدم: راستی پس بقیه کجان ؟

دیشب که جنابعالی خواب بودی ماتصمیم گرفتیم که پسرا صبح برن خرید و دخترا هم پاشون رو بندازن

روپاشون و فیلم نگاه کنند وتخمه بشکنند .

-ملیکا چی پس ؟

-اونو ولش کن اکن تازه دوساعته خوابیده طبق گفته مهرسا بعد صبحونه رفتیم یه فیلم نگاه کردیم فیلممون که

تموم شد دوباره سه تایی رفتیم تو حیاط سارا رفت پیش مادربزرگ ومهرساهم رفت یه خرگوش کوچولو آوردو به

من نشون داد :گیسیا مخملی ام رو نگاه کن خوشگله ؟

-ای جانم چه قدر نازه ! چه بانمکه .

این روگفتم وبعد نازش کردم وخندیدم که مهرسا گفت : میخوای بغلش کنی ؟

-آره ! میشه ؟

-چرانمیشه ....

وبعدهم مخملی روداد دست من . مشغول بازی کردن بااون بودم که یهو صدایی اومد : سالم !

باالرونگا کردم ایلیا بود وپشت سرش هم سیاوش ونیما .

همگی سالم کردیم که ایلیا بادیدن من گفت : توخوبی ؟ دیشب چی شدی ؟ چرایهوغیب شدی ؟

روم نشد بگم دیشب چه اتفاقی افتاد بخاطر همین تعریف نکردم فقط گفتم : اااا.... خسته بودم ... دیگه یهویی

خوابم برد . ببخشید دیگه !

وزیرچشمی نگاهی به نیماانداختم که ایلیا گفت : نه بابا خواهش این چه حرفیه !

بعدهم اومد جلو وهمون طور که مخملی روناز میکرد گفت : ببینم اینو چه تپل شده ..

مهرسا - آی آی آقا ایلیا اول دستاتو بشور ازبیرون اومدی بعدش هم خرید هارو بذارتو ویال .

-پرو شدی ها مهرسا! بعد هم به شوخی یه سیلی زد توگوش مهرسا ولی مهرسا شوخی حالیش نبود اول یه لگد

نثارش کرد وبعدهم شروع کرد موهای ایلیا روکشید ماهم مشغول نگاه کردن به دعواشون شدیم .

حاال این وسط نیما همش میپره وسط دعوا ادای ایلیارو درمیاره ..... ادای مهرسارو درمیاره وهمش مسخرشون

میکنه آخرش هم یه مشت جانانه از هرکدومشون خورد.

کم کم دیگه هممون داشتیم میرفتیم تو ویال.....

من آخرین نفر بودم خم شدم خرگوش مهرسارو گذاشتم زمین وهمینکه بلند شدم وخواستم برم داخل

یهوسیاوش که پشت سرم بود محکم دستم رو گرفت وکشید وبرد اینقدر فشار دستش زیادبود که نمیتونستم جم

بخورم به ثانیه نکشید که من رو برد پشت ویال .

دستم داشت داغون میشد همین که خواستم دستم رو بیرون بکشم یدفه محکم من روچسبوند به دیوار این دفه

کمرمم داغون شد یهوفشار دستش روهم بیشتر کرد اینقدرمحکم که حس کردم دستم داره قطع میشه که

ناخواسته دادزدم : آی دیوونه ! چته چرا این طوری میکنی ؟

زل زد تو چشم هام وگفت : بهت که گفتم کال همچین آدمی هستی .

-چی میگی ؟

-خودت بهتر میدونی چی میگم .

هرلحظه فشار دستش رو بیشتر میکرد اینقدر دردم گرفته بود که ناخواسته اشکم دراومدوگفتم : دستم رو له

کردی ... ولم کن .

بدتر مچ دستم روفشارداد این بار باخودم گفتم دیگه واقعا دستم شکست !

ازشدت دردبغض کرده بودم وهمون طور که سعی میکردم دستم رو بیرون بکشم گفتم : مگه من باهات چیکار

کردم ؟ چرا این طوری میکنی ؟

-بامن کاری نکردی . مشکل خودتی ....مشکل رفتارهاییه که میکنی .

مشکل اینکه این جا کسی تورو نمیشناسه توهم داری از این ماجرا سو استفاده میکنی .

من این رونمیتونم تحمل کنم میفهمی ؟

-این مشکل خودته .من کاری نمیکنم . اصالهم همچین آدمی نیس....

همون طور داشتم سرش دادمیزدم که بافشار دستش از درد حرفم قطع شد : آخخخخخخ .... ول کن دستموووووو

.....

بهم نزدیک شد وگفت : اصال برام مهم نیست بدونم چجور آدمی هستی .

فقط میگم همون طورکه هستی خودت رونشون بده.... فکر کردی اینجا کجاست که هرغلطی دلت خواست میکنی.

بری چی اینقدر خودت رو جلو بقیه پاک ومهربون نشون میدی ؟

سرش دادزدم وگفتم :من نخواستم همچین کاری بکنم .

بلند داد زد : چرااااا .... خواستی 

وقتی این جا روت نمیشه باکسی دست بدی بیرون از این جا باید شبا توباشگاه پسرونه جمعت کنن یعنی داری

خودت روپاک نشون میدی !

وقتی توجمع کم حرف میزنی وباکسی گرم حرف نمیزنی بعد توخلوت از تو بغل طرف سر در میاری یعنی داری

خودتو پاک نشون میدی .

وقتی همش سعی میکنی توجمع نباشی یعنی یه ریگی به کفشت هست !

وقتی شب غیبت میزنه صبح میگی خوابم برد ..... وقتی دروغ میگی یعنی داری یه چیزی رو قایم میکنی .

حداقل من یکی که دیشب دیدمت میدونم کجا بودی .

هربار که حرف میزد فشاردستش رو دوبرابر میکرد از شدت درداصال نمیتونستم حرف بزنم فقط جلوی خودم

روگرفته بودم که اشک هام جاری نشه .

دوباره ادامه داد: همه ی ایناثابت میکنه اونی نیستی که نشون میدی ....

بسه ؟ یابازم بگم ؟

بغض گلوم رو فشار میداد وچشم هام پراز اشک شده بود ...

آخه لعنتی ! من چی به توبگم ؟

توکه از هیچی خبر نداری....

باچشم های پراز اشکم زل زده بودم تو چشم های عصبیش .

چه برداشت های دوری از کارهام داری .

واقعا درموردم این طوری فکر میکنی ؟

چندلحظه که گذشت فشار دستش رو برداشت وگفت : اصال الزم نیست خود واقعیت رونشون بدی فقط تظاهر به

خوب بودن نکن .

همین !

بعدهم دستم رو ول کرد ورفت .

توهمون چند دقیقه دستم کامل کبود شده بود همون جایی که بودم نشستم زمین .

اشکام داشت روی گونه هام سرمیخورد.

من واقعا همچین آدمی هستم ؟

شاید اگه ازدید اون به ماجرا نگاه میکردم من هم اینطوری فکر میکردم .

به خودم اومدم واشکهام روپاک کردم .

من که خیلی محکم تراز این حرف ها بودم

االن هم مثل قبل ....

بزار هرجوری دوست داره درباره ام فکر کنه.

اون کیه که من بخاطرش گریه کنم ؟

تمام افکارم بادرد مچ دستم از ذهنم پاک شد .

اشکام رو کنار زدم ودستم رو گرفتم و رفتم داخل ویال .

 داشتم میرفتم که....

 سیاوش پرید توحرف نیما وگفت : به هرحال افروز جون کارت داره کارت تموم شد بروپیشش .

 این روگفت وبعد هم رفت توی باغ .

 اینقدر درد داشتم که به فکری که سیاوش درباره ام کرد اهمیت ندم به باالی پله ها که رسیدیم به نیما گفتم :

تواز کجافهمیدی من افتادم ؟

 -اولش که رفتی پایین یه صدایی اومد ازپنجره که نگاه کردم دیدم نشیمنگاه رو گرفتی و راه میری قضیه رو

فهمیدم .

 بعدهم خندیدوگفت : زمین حسابی ادبت کردهااااا .

 بیشعور داشت مسخره ام میکرد حتما وقتی باسنم روگرفته بودم وراه میرفتم کلی بهم خندیده .

 دراتاقم روبازکردم ورفتم تو ونیماهم رفت پیش افروز .

 رفتم روی تختم دراز کشیدم .

 آخ ... خیلی درد میکنه .

 وای ... حاال اگه نیما بره پیش بقیه تعریف کنه چی ؟

 ولش کن ... نه فکر نکنم بگه .

 همون طورباخودم فکرمیکردم که دیگه خوابم برد 

صبح زودی ازخواب بیدار شدم ورفتم یه دوش آب گرم گرفتم تابهتربشم بعدهم یه سارافن صورتی پوشیدم

موهام رو اتو زدم ویه روسری صورتی هم پوشیدم باشلوار دمپا مشکی وبعد رفتم بیرون .

 افروز توی حیاط نشسته بود وچایی میخورد من داشتم میرفتم صبحونه بخورم که سارا هم اومد.

 -سالم .گیسیا جون . صبح بخیر .

 -سالم . صبح توهم بخیر

 -دیشب زود خوابیدی همه سراغت رومیگرفتند .

 -راستش ... دیشب توحیاط خوردم زمین رفتم تواتاقم دیگه خوابم برد.

 -االن بهتری ؟ چیزیت نشده که ؟

 -نه ... بهترم

 بعدهم باهم رفتیم تاصبحونه بخوریم که پرسیدم : بقیه نمیان ؟

 -بقیه ؟ چرا االن میان .

 بعد صداش روبلند کردوگفت : ملیکاااا... مهرساااا ... بیاین پایین دیگه ...

 مشغول صبحونه خوردن شدیم که مهرساهم اومد وبا صدای بلند گفت : آخ .. گشنمه.... کجایین ؟

 سروصداش هرلحظه بیشتر میشد تااینکه رسید پیش ما وگفت : تک خوری؟ واقعاکه.ساراهمون طورکه نگاش

میکردگفت : علیک سالم.... صبح توهم بخیر ..

 مهرسا بادهن پر رفت سارارو یه ماچ گنده کردوگفت: سالااام ... سارا جونی خودم !

 -ااااا .... مهرسا نکن همه صورتم رومربایی کردی .

 مهرسا بعداز اینکه به من سالم داد اومد کنارم نشست که سارا بهش گفت : واقعا اصال استرس نداری مهرسا ؟

 -برای چی ؟

 -مگه توهفته دیگه کنکور نداری ؟

 -هههههه .....

 گفتم : آره مهرسا ؟

 -ههههههه ... آره 

خیلی خوبه که استرس نداری .

 -نه تنها امسال . پارسال پریسال هم نداشتم .

 یهو سارا بلند بلند زد زیر خنده .

 باتعجب پرسیدم: دوسال کنکور دادی ؟

 آهی کشید وگفت : میدونی چیه ؟ خداتو خانواده ما همی چی روبه پسرا داده... خوش تیپی ، خوشگلی ، هوش ،

استعداد همه روباهم داده.

 -مگه پسراتون چی قبول شدن که این طوری حسرت میخوری ؟

 - ایلیا که روان شناسه واسه خودش مطب زده ... سیاوش هم که دانشجوئه ....

 -چه رشته ای؟

 -اون استعداد درس خوندن داشت ولی من نه !

 -خب حاال چه رشته ای ؟

 -تازه ایلیا هم بهش کمک کرد ...

 -خب حاال چه رشته ای قبول شده ؟

 -تازه اون.....

 پریدم توحرفش وگفتم : مهرساااااا چه رشته ای ؟

 -اااا .... خب بابا .... پزشکی !

 همینکه اومدم حرف بزنم گفت : به اندازه کافی ازمامانم توسری میخورم تودیگه نگو . بخدا یه چشمم اشکه یه

چشمم خون

 -کامال معلومه ... اصال ازاسترسه که اینقدر بی خیالی...

 -ببین من اگه قراربود یه چیزی بشم همون اول میشدم االن هم دارم مخ بابام رو میزنم تا اجازه بده برم خارج

درس بخونم.

 اصن میدونی چیه کال من ونیما از اولشم درس خون نبودیم نیما که از همون موقع که توشکم مامانم بودیم برام

گیتار میزد به دنیا هم که اومد باهمون گیتارش بدنیا اومد.

 باحرف های مهرسا تازه یادبقیه افتادم وپرسیدم: راستی پس بقیه کجان ؟

دیشب که جنابعالی خواب بودی ماتصمیم گرفتیم که پسرا صبح برن خرید و دخترا هم پاشون رو بندازن

روپاشون و فیلم نگاه کنند وتخمه بشکنند .

 -ملیکا چی پس ؟

 -اونو ولش کن اکن تازه دوساعته خوابیده طبق گفته مهرسا بعد صبحونه رفتیم یه فیلم نگاه کردیم فیلممون

که تموم شد دوباره سه تایی رفتیم تو حیاط سارا رفت پیش مادربزرگ ومهرساهم رفت یه خرگوش کوچولو آوردو

به من نشون داد :گیسیا مخملی ام رو نگاه کن خوشگله ؟

 -ای جانم چه قدر نازه ! چه بانمکه .

 این روگفتم وبعد نازش کردم وخندیدم که مهرسا گفت : میخوای بغلش کنی ؟

 -آره ! میشه ؟

 -چرانمیشه ....

 وبعدهم مخملی روداد دست من . مشغول بازی کردن بااون بودم که یهو صدایی اومد : سالم !

 باالرونگا کردم ایلیا بود وپشت سرش هم سیاوش ونیما .

 همگی سالم کردیم که ایلیا بادیدن من گفت : توخوبی ؟ دیشب چی شدی ؟ چرایهوغیب شدی ؟

 روم نشد بگم دیشب چه اتفاقی افتاد بخاطر همین تعریف نکردم فقط گفتم : اااا.... خسته بودم ... دیگه یهویی

خوابم برد . ببخشید دیگه !

 وزیرچشمی نگاهی به نیماانداختم که ایلیا گفت : نه بابا خواهش این چه حرفیه !

 بعدهم اومد جلو وهمون طور که مخملی روناز میکرد گفت : ببینم اینو چه تپل شده ..

 مهرسا - آی آی آقا ایلیا اول دستاتو بشور ازبیرون اومدی بعدش هم خرید هارو بذارتو ویال .

 -پرو شدی ها مهرسا! بعد هم به شوخی یه سیلی زد توگوش مهرسا ولی مهرسا شوخی حالیش نبود اول یه لگد

نثارش کرد وبعدهم شروع کرد موهای ایلیا روکشید ماهم مشغول نگاه کردن به دعواشون شدیم .

 حاال این وسط نیما همش میپره وسط دعوا ادای ایلیارو درمیاره ..... ادای مهرسارو درمیاره وهمش مسخرشون

میکنه آخرش هم یه مشت جانانه از هرکدومشون خورد.

 کم کم دیگه هممون داشتیم میرفتیم تو ویال.....

من آخرین نفر بودم خم شدم خرگوش مهرسارو گذاشتم زمین وهمینکه بلند شدم وخواستم برم داخل

یهوسیاوش که پشت سرم بود محکم دستم رو گرفت وکشید وبرد اینقدر فشار دستش زیادبود که نمیتونستم جم

بخورم به ثانیه نکشید که من رو برد پشت ویال .

 دستم داشت داغون میشد همین که خواستم دستم رو بیرون بکشم یدفه محکم من روچسبوند به دیوار این

دفه کمرمم داغون شد یهوفشار دستش روهم بیشتر کرد اینقدرمحکم که حس کردم دستم داره قطع میشه که

ناخواسته دادزدم : آی دیوونه ! چته چرا این طوری میکنی ؟

 زل زد تو چشم هام وگفت : بهت که گفتم کال همچین آدمی هستی .

 -چی میگی ؟

 -خودت بهتر میدونی چی میگم .

 هرلحظه فشار دستش رو بیشتر میکرد اینقدر دردم گرفته بود که ناخواسته اشکم دراومدوگفتم : دستم رو له

کردی ... ولم کن .

 بدتر مچ دستم روفشارداد این بار باخودم گفتم دیگه واقعا دستم شکست !

 ازشدت دردبغض کرده بودم وهمون طور که سعی میکردم دستم رو بیرون بکشم گفتم : مگه من باهات چیکار

کردم ؟ چرا این طوری میکنی ؟

 -بامن کاری نکردی . مشکل خودتی ....مشکل رفتارهاییه که میکنی .

 مشکل اینکه این جا کسی تورو نمیشناسه توهم داری از این ماجرا سو استفاده میکنی .

 من این رونمیتونم تحمل کنم میفهمی ؟

 -این مشکل خودته .من کاری نمیکنم . اصالهم همچین آدمی نیس....

 همون طور داشتم سرش دادمیزدم که بافشار دستش از درد حرفم قطع شد : آخخخخخخ .... ول کن

دستموووووو .....

 بهم نزدیک شد وگفت : اصال برام مهم نیست بدونم چجور آدمی هستی .

 فقط میگم همون طورکه هستی خودت رونشون بده.... فکر کردی اینجا کجاست که هرغلطی دلت خواست

میکنی.

 بری چی اینقدر خودت رو جلو بقیه پاک ومهربون نشون میدی ؟

 سرش دادزدم وگفتم :من نخواستم همچین کاری بکنم 

بلند داد زد : چرااااا .... خواستی !

 وقتی این جا روت نمیشه باکسی دست بدی بیرون از این جا باید شبا توباشگاه پسرونه جمعت کنن یعنی داری

خودت روپاک نشون میدی !

 وقتی توجمع کم حرف میزنی وباکسی گرم حرف نمیزنی بعد توخلوت از تو بغل طرف سر در میاری یعنی داری

خودتو پاک نشون میدی .

 وقتی همش سعی میکنی توجمع نباشی یعنی یه ریگی به کفشت هست !

 وقتی شب غیبت میزنه صبح میگی خوابم برد ..... وقتی دروغ میگی یعنی داری یه چیزی رو قایم میکنی .

 حداقل من یکی که دیشب دیدمت میدونم کجا بودی .

 هربار که حرف میزد فشاردستش رو دوبرابر میکرد از شدت درداصال نمیتونستم حرف بزنم فقط جلوی خودم

روگرفته بودم که اشک هام جاری نشه .

 دوباره ادامه داد: همه ی ایناثابت میکنه اونی نیستی که نشون میدی ....

 بسه ؟ یابازم بگم ؟

 بغض گلوم رو فشار میداد وچشم هام پراز اشک شده بود ...

 آخه لعنتی ! من چی به توبگم ؟

 توکه از هیچی خبر نداری....

 باچشم های پراز اشکم زل زده بودم تو چشم های عصبیش .

 چه برداشت های دوری از کارهام داری .

 واقعا درموردم این طوری فکر میکنی ؟

 چندلحظه که گذشت فشار دستش رو برداشت وگفت : اصال الزم نیست خود واقعیت رونشون بدی فقط تظاهر

به خوب بودن نکن .

 همین !

 بعدهم دستم رو ول کرد ورفت .

 توهمون چند دقیقه دستم کامل کبود شده بود همون جایی که بودم نشستم زمین .

 اشکام داشت روی گونه هام سرمیخورد.

من واقعا همچین آدمی هستم ؟

 شاید اگه ازدید اون به ماجرا نگاه میکردم من هم اینطوری فکر میکردم .

 به خودم اومدم واشکهام روپاک کردم .

 من که خیلی محکم تراز این حرف ها بودم

 االن هم مثل قبل ....

 بزار هرجوری دوست داره درباره ام فکر کنه.

 اون کیه که من بخاطرش گریه کنم ؟

 تمام افکارم بادرد مچ دستم از ذهنم پاک شد .

 اشکام رو کنار زدم ودستم رو گرفتم و رفتم داخل ویال .

اون روز روز آرومی بود البته بجز اون اتفاقی که صبح افتاد .

ازسیاوش متنفرم ......

ازش بدم میاد .....

حالم ازش بهم میخوره .....

پسره ی مغرور خودخواه فکر کرده کیه که هرچی دلش میخواد به من میگه فکر کرده همه مثل خودشن اه اه آدم

به درد نخورد.....

قبل از ناهار جمع شده بودیم دورهم وداشتیم حرف میزدیم .

من کنار مهرسا نشسته بودم که گوشی ام زنگ خورد بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم .

-الو....

-سالم دخترم ....

ازشنیدن صدای مامان هیجان زده شدم وبلند داد زدم : واااااای سالاااااام مامان .

همه برگشتند نگاه کردند توجهی نکردم وگفتم : دلم برات تنگ شده !

-باورکن من وپدرت بیشتر از تودلتنگیم هنوز دوهفته نشده .

-بابایی خوبه ؟

اون هم خوبه ولی االن نیست رفته بیرون .

-اومد ازطرف من یه ماچ گنده بزار رو لباش بگو حتما حتما بهم زنگ بزنه .

-ای وای برمن .گیسیا !

خندیدم ومامان پرسید : وون جا چه خبر خوش میگذره.

-آره همه چی خوبه )بعد تودلم گفتم البته اگه این پسره بزاره(..... اه... اه ... ببین چطوری زل زده به من بدبخت

داره خودش میکشه تابفهمه من دارم چی میگم.

بااون چشم هاش .... چقدرهم که چشاش خوش رن.... یعنی چیزه .... بد رنگه .... آدم یاد دریا..... یعنی یادگربه می

افته.

اه ... من چرا این طوری شدم ؟

آره خب .... خدایش خوشگله ولی هرچقدر قیافه اش خوبه ،اخالقش وخود پشگلیه ...

بایه تن عسل هم نمیشه خوردش .

حاالمگه پشگل هم میخورن ؟

باماست یا عسل فرق نداره به هرحال نمیخورنش .

اه من چقدر بیشعوربودم خبر نداشتم .

تواین فکرا بودم که مامان صدام زد: گیسیا ... گیسیا .

-ب.... بله ... بله مامان!

-کجایی؟ حواست هست ؟

-آره حواسم هست .

-مطمنی چیزی نشده ؟

-چیزی نشده فقط دلم میخواد دوباره سه تایی جمع بشیم دورهم.

-قول میدم بهت که این یه سال زودی تموم میشه وتورومیاریم پیش خودمون .

راستی مادربزرگت چیزی بهت نگفت ؟

-نه . چی مثال ؟

هیچی.... هیچی همین طوری پرسیدم

-آها

-دخترم من فعال باید برم کاری نداری ؟

-نه مامان .

-پس خدافظ دوباره بهت زنگ میزنم عزیزم .

-خدافظ .

حرفای مامان همیشه مشکوک بود نمیرونم چرا ولی همیشه حس میکردم یه چیزی رو داره ازم قایم میکنه .

بیخیال.... حتما بازتوهم زدم .

بعد ازاینکه با مامان حرف زدم موقع ناهار شد سرمیز غذاهم دوباره یه ضد حال خوردم .

همه نشسته بودیم ومشغول غذا خوردن بودیم که ملیکا گفت : مامان بزرگی .... پس کی میخوای یدونه ازاین اتاقا

به من بدی بابا مردم ازبس این مهرسا روتحمل کردم .

افروز- خجالت بکش مهرسا ازت بزرگ تره ها.

-خب چی کار کنم نمیتونم تحملش کنم اینقد که اخالقش گنده .

مهرسا - ازتوکه اخالقم گندترنیست بیتربیت .

نیما - این گودزیالها همشون همین طوری اند روبدی پرو میشن آخه تواتاق میخوای چیکار ؟

ملیکا - بتوچه ؟

مهرسا -ولش کن نیما .... آدم نیست که .

ملیکا خواست دهنش روبازکنه که ایلیا گفت : بس کنید دیگه خجالت بکشید حداقل جلوی بزرگ تر احترام نگه

دارید .

ملیکا - اوه ...اوه ...حتما بزرگ ترمون هم تویی نه ؟

ایلیا - ملیکا بلند میشم ها....

-نه خب میخوام بدونم منظورت از بزرگ تر چیه !

بالفاصله سیاوش گفت : بزرگ تر همونیه که بهش میگی مامان بزرگی بعد هم جلوی خودش نشستی ومیگی

بزرگتر کیه . خجالت هم نمیکشی 

بعدش هم برای تونباید فرقی داشته باشه چون اینجا همه ازتو بزرگ ترن .)کی به تو گفت حرف بزنی آخه( .

سارا- بچه ها بس کنید .... حاال ملیکا یه حرفی زد خودش معذرت خواهی میکنه .

ملیکا - آره دیگه منکه حرف از اتاق میزنم همه این طوری جبهه میگیرن اون وقت بعضیا نیومده صاحب اتاق

میشن .

منکه داشتم بیخیال بحث ها غذا رو میخوردم باحرفی که ملیکا زد غذا پرید تو گلوم ....

عجب بدبختی گیر افتادم ها .... بابا به من چه ؟

یه لیوان آب خوردم وهمینکه اومدم حرفی بزنم افروز گفت : ملیکا بس کن .

ملیکا بهش برخورد وهمینکه خواست بلند شه بره افروز دوباره گفت : فکر نمیکنم بهت اجازه داده باشم بری .

دوباره نشست سرجاش .

- تواین خونه کسی حق نداره به بزرگ تر ازخودش بی احترامی کنه.... این رو قبال هم بهتون گفته بودم... منکه

بیخود وبی جهت شمارو هرهفته دورخودم جمع نمیکنم .... اگه یک باردیگه ازاین حرفا بشنوم ازکاری که میخوام

بکنم منصرف میشم .

فقط خواستم بهتون اخطار داده باشم ... خصوصا شما ملیکا خانوم .

این روگفت بعد بلند شد رفت .

ازحرفاش سر در نمیاوردم مگه چیکار میخواد بکنه که گفت ازکارش منصرف میشه ؟

همیشه همین طوری حرف میزنه ... پراز رمزو رازه .

هه.... اصال به روی مبارکش هم نیاورد که به من توهین کرد .

مادربزرگ من رو باش....

بعدازخوردن ناهار همه یکی یکی وسایل هاشون روجمع کردند وبرگشتند تهران .

نه به طرز اومدنشون نه به طرز رفتنشون ....

بعدازاینکه بچه ها رفتند همه جا سوت وکور شد منهم بعداز اینکه با بابا حرف زدم رفتم تاشامم روبخورم سرمیز

شام افروزبهم گفت : ازحرفای ملیکا که ناراحت نشدی ؟

-چرا اتفاقا ناراحت شدم .

-به دل نگیر ملیکا چیزی تو دلش نیست 

عالوه براینکه چیزی تو دلش نیست ، تومغز هم چیزی نیست.

-گفته بودن که بی احترامی کردن به بقیه تواین خونه ممنوعه .

-شما گفتید بی احترامی به بزرگتر ممنوعه . ملیکا ازمن کوچیک تره پس میتونم راحت حرفم روبزنم .

دهنش باز مونده بوده فک کنم تاحاال کسی این طوری باهاش حرف نزده بود ....

گفتم که بهش ثابت میکنم من از خودش بدترم .

بزار بدونه ازخودش مغرورتر هم هست .

-خیلی جسوری !

-ترجیح میدم جسورباشم نه بی ادب .

این روگفتم وبلند شدم برم که گفت : کجا میری ؟ هنوز حرفم تموم نشده .

-به مامانم قول دادم جلوی شما بی ادبی نکنم .

میرم که به قولم عمل کرده باشم .

این روگفتم و رفتم ...

دلم یکمی خنک شد حقشه .... وقتی جلوی اون همه اینقدرنسبت به من بی تفاوته دیگه حق نداره بخواد باهاش

درست رفتارکنم .

من مثل بقیه نیستم که بشینم وفقط نگاش کنم.

نمیدونم چرا بااینکه حرصم رو خالی کرده بودم ولی بازم ناراحت بودم .

صبح که ازخواب بیدارشدم وقتی افروز رودیدم دلم خواست بازم زهرم روخالی کنم .

دست خودم نبود اصال هروقت میدیدمش افعی میشدم دلم میخواست زهرم روبریزم ...

زهراینکه.....

اینکه.... اینقدر رفتارسردی باهام داره.

اینکه ... جلوی چشم های من از دیدن نوه هاش ذوق میکنه اون وقت بعداین همه سال که من رو میبینه ....

صبح سرمیز صبحونه حرفای خودش رو برای خودش تکرار کردم و گفتم : از رفتار دیشب منکه ناراحت نشدید ؟

هاهاها.... االن ضایع میشه وبراش درس عبرت میشه که دیگه بامن اون طوری رفتارنکنه 

توکوچیک تراز اون هستی که باحرفات روی من تاثیر بذاری .

درضمن من بهت حق میدم چون هم اینکه جوون وخامی وهم اینکه .... یه سری چیزارو نمیدونی....

درضمن یادت نرفته که قرارشد اختالفاتمون روکناربذاریم .

این روگفت وبعد آقانعمت روصدازد تا ببرتش بیرون .

اینقدر بیخیال وخونسرد جوابم رودادکه دلم میخواست یکی بکوبم توسر..... توسر..... سر ... خودم .

بقیه یه چیزی میدونستن که سربه سرش نمیذاشتن ها.

خدایا چرامیذاری همه من روضایع کنن ؟

خب بذارمنم یه کم بقیه رو ضایع کنم... باورکن زمین به آسمون نمیاد

بعداز اینکه افروز رفت بیرون من هم به پرنیا زنگ زدم وهمه ی ماجراهایی که اتفاق افتاد رو براش تعریف کردم ،

ازخونه موندن خسته شده بودم بخاطرهمین حاضر شدم و رفتم بیرون تا یه حال هوایی عوض کنم .

هوا خیلی گرم بود ولی چون من عاشق شمال بودم واسم مهم نبود و رفتم بیرون.

درحال قدم زدن کنار جاده بودم واز منظره های سرسبز دورو اطراف لذت میبردم که یه کاغذ تبلیغاتی روی

دیواردیدم : آموزش ویژه زبان های خارجی .....

زبان ....

چرا تابحال بهش فکر نکرده بودم ؟

اگه بخوام 4 سال تو تایلند زندگی کنم نباید زبان بلد باشم ؟

بافکری که کردم سریع آدرس آموزشگاهش رو برداشتم و همون موقع رفتم تاشرایطش رو بپرسم .

یه خانوم حدودا 30-35 ساله پشت میز نشسته بود رفتم بعد سالم کردن ازش سوال پرسیدم .

-خب عزیزم گفتی برای چه زبانی میخوای آموزش ببینی ؟

-تایلندی .

-حاال چرا این زبان ؟

-سلیقه خودم نیست مجبورم یاد بگیرم .

-آخه زبان سختی روانتخاب کردی به من بگو چرا شاید بتونم کمکت کنم . یادگیری این زبان حداقل به دوسال

زمان احتیاج داره 

دوسال ؟ ولی من نمیتونم این مدت صبرکنم حداکثر فرصت من یه ساله .

-چرا؟

-آخه من حدود یه سال دیگه باید برم اونجا وچون دانشگاهم رواون جا میگذرونم باید این زبان رویاد بگیرم .

-آهان . گفتم که میتونم کمکت کنم . ببین عزیزم زبان تایلندی خیلی سخته وتواین مدت کم نمیتونی یاد بگیری

.

اماچون زبان اصلی مروم خودش انگلیسی واروپاییه میتونی یکی ازاین دوزبان رو یاد بگیری که راحت تره.

-جدا . اگه این طورباشه من زبانم خوبه میتونم ادامه کالس هام رو اینجا بیام .

-پس شمارت رو بذار تامن نتیجه رو بهت اعالم کنم .

بعد از اینکه کارم انجام شد خوشحال از اون آموزشگاه زدم بیرون .

فردای همون روز بهم زنگ زدن وگفتند که میتونم از یک ماه آینده کالس هام رو شروع کنم .

  ***فصل سوم***

 یک هفته ای گذشت توی ویال خیلی حوصلم سرمیرفت بخاطرهمین آرزو میکردم زودترکالس هام شروع بشه

تا یکم سرم شلوغ بشه .

 اون روز عصر بامادربزرگ نشسته بودیم وچایی میخوردیم وگاهی هم باهم حرف میزدیم تااینکه گفت : راستی

گیتا ! یادم رفت بهت بگم فرداعصر بچه هامیان اینجا !

 خوشحال شدم و یکی یکی توذهنم ازشون یادی کردم ...

 آخ جون مهرسا ....

 ای جانم سارا وایلیا ....

 واااااییییییی نیما...

 ایشش ملیکا ....

 یهولبخند از روی لب هام برداشته شد : اه .... سیاوش .

 هروقت یادش می افتم اعصابم خورد میشه ...

 اصال اگه این آدم نبودها اینقدر این جا بمن خوش میگذشت که دیگه عمرا میرفتم تایلند .... واال ....

 شب به پرنیا زنگ زدم آخه قرارشده بود هروقت بچه ها اومدن بهش بگم...

پرنیاهم که از صبح تا شب فقط به فکر حامدبود...

 من نمیدونم این پرنیا از چی حامد خوشش اومده بود ....

 پرنیا خیلی ازحامد سرتره ....

 یه دختر شوخ و شاد ... درست یکی مثل ... مثل نیما .

 یعد از اینکه باپرنیا حرف زدم یاد کادویی افتادم که بهم داده بود هنوزم بازش نکرده بودم... میدونستم اگه

بازش کنم از دل تنگی می میرم بخاطر همینگذاشته بودمش تاهروقت خیلی دلم واسش تنگ شد بازش کنم وبه

دل تنگی ام تسکین بدم .

صبح برای اولین باریکم زودتر از خواب بیدار شدم وکش وغوسی به بدنم دادم ...

آخیشش .... خیلی وقته یه ورزش درست وحسابی نکردم .

اصال حاالکه از خواب بیدارشدم چرا نرم کناردریا ؟

خاک برسرت گیسی نزدیک یه ماهه اومدی شمال اون وقت کنار دریا نرفتی ؟

این جوری شد که لباس های گرم کن مشکی ام روپوشیدم وباکفش ورزشی وبدوبدو رفتم سمت دریا .

افروزهم قدم زدنش توی باغ تموم شده بود وداشت می رفت سمت ویال.

نمیدونستم ازکدوم طرف بایدبرم سمت دریا بخاطرهمین کلی گشتم تاباالخره پیدا کردم .

انتهای باغ یه دیوار کوتاه بود وپشت سرش هم ساحل ودریا ....

روی اون دیوار کوتاه وایساده بودم وداشتم دریارو نگاه می کردم نسیم مالیمی اومد و کاله سویشرتم رو انداخت

موهام توهوا پخش شده بود ... نفس عمیقی کشیدم .... چقدرحس خوبیه ...

دیگه نتونستم طاقت بیارم ازروی دیوار پریدم پایین وهمون طورکه جیغ میکشیدم رفتم سمت دریا ....

هوراااااااا .....

جانمی جان ......

خیلی کیف میده ......

هوووووو....

رفتم کناردریا وکلی ورجه وورجه کردم ودویدم اینقدرکه دیگه کم مونده بودازخستگی ازهوش برم ولی هم چنان

کنار دریا موندم ودلم نیومدکه برم داخل ویال .... دیگه اینقدرکنار دریا موندم که آفتاب اومد وسط آسمون وهوا

گرم شد منهم دیگه یواش یواش رفتم سمت ویال به باغ که رسیدم دیدم آقانعمت داره باغچه هارو آب میده

ناخودآگاه یادخاطره اون روزم باپرنیا افتادم .

یادش بخیر چقدرخوش گذشت ....

یهو یه لبخند شیطونی رولبام نقش بست .

اوه اوه هوا چقدرگرمه !

واین جمله مقدمه خوبی شد که بدوم برم سمت آب و یه آب بازی درست وحسابی بکنم .

یهو حمله کردم و دویدم رفتم شلنگ آب رو برداشتم وسرش روگرفتم به سمت باال .

قطره های آب ازباال دونه دونه مبچکید روی صورتم....

واییییی .... چقدرمزه میدهحسابی خستگی ازتنم بیرون رفت ...

اخیش... توی هوای گرم آب بازی خیلی کیف میده ....

مشغول آب بازی بودم وتوحال وهوا نبودم فقط جیغ میکشیدم و دورخودم میچرخیدم ولذت میبردم .

هورااااا....

خیلی مزه میده ...

کم کم داشت باال وپایین پریدن هام شدت میگرفت ، اینقدرجیغ وداد میکردم که اصال حواسم به اطرافم نبود.

داشتم ازخوشحالی روی ابرها پرواز میکردم که.....

احساس کردم ازپشت سرم داره صدایی میاد....

آروم آروم وست ازکارم کشیدم و به سمت صدا برگشتم .

بایه فاصله تقریبا زیاد همه دست به سینه داشتندمن رونگاه میکردند....

آخه... مگه .... مگه قرارنبودکه اینا بعدازظهربیان ؟

سریع اولین کاری که کردم این بودکه کالهم کشیدم روموهای خیسم ولی اینقدروضعم آشفته بودکه اون کاله

اصال دربرابر حجم موهام دیده نمیشد .

بدون اینکه حرفی برنند همشون دتشتند می اومدند سمتم که یهو نیما مثل آدمای دیوونه پرید اومد سمت من

وداد زد : هوراااا .... منم هستم ... منم میخوام .

بعد هم اومد شلنگ رو گرفت و حسابی من روخیس کرد وبعدش هم افتاد دنبال ایلیا 

ایلیا - نیما .... نیما نکن.... به..ت میگم... اون..شنگ رو... بگ...یر.. کنار ....نی...ما.....دستم بهت برسه .... خفت

میکنم !

وباهاش دش نوبت مهرسا بود .

-نه.. نیماجون... داداشی ....نکن ...

عزیزم ... گلم ... داداش جونم ..... گاوه ...نفهم...مسخره بهت میگم ..نکن !

-التماس دیگه فایده نداره تسلیم شو !

منکه فقط افتاده بودم یه جا وغش غش میخندیدم نیما سمت هرکس میرفت دنبالش میدوید وجیغش رو در

میاورد.

هممون داشتیم از شدت خنده منفجر میشدیم که چشمم خوردبه سیاوش .

همون جا دست به سینه وایسادم بود وسرش رو به نشونه تاسف تکون میداد .

بزار بمیره االغ ....

چقدرهم که امروز ... خوش.. چیز.. بدتیپ شده !!!

بااون هیکل خوش فر.... یعنی ... هیکل گنده و زشت و.... بیخود و.... مسخره و ...

اه بابا ولم کنید ...

مشغول خنده بودیم که یهو آقا نعمت عصبانی اومد و شیرآب روبست .

همگی درفکر حمله به نیما بودیم که مثل جت دوید رفت توی کلبه اش ...

ایلیا هم کم نذاشت جفت کفش هاش رو درآورد وپرت کرد سمتش که دوتاش خورد توسرش .... . یهو ایلیا گفت :

سیاوش سیاوش .. بگیرش نذار دربره ....

سیاوش هم مثل بزدوید دنبالش ولی بهش نرسید ) دست وپاچلفتی (

خالصه نیما رفت تو کلبه و دروبست !

هممون جمع شده بودیم زیر کلبه درختی آقانیما که یدفه مثل میمون از دریچه زیر کلبه آویزون شد و گفت : حاال

میخوام بدونم کدومتون جرات داره بیا باال ....

بدون اینکه یه ذره فک کنم گفتم : منکه یه باراومدم بازم میام ...

- اوه اوه نه تورو خدا ... همون یه با که افتادی بس نبود ؟

من حوصله ندارم بگیرمت ببرمت تواتاق...چندبار باید بااون نقطه بخوری زمین تاعبرت بگیری ؟

کلمه اون نقطه رو جوری غلیظ گفت که حتی آقانعمت هم فهمید من با کجا خوردم زمین .

سارا- پس اون سری که گیسی افتاده بود تقصیر توبود ؟

ایلیا - مگه گیسیا ازاینجا افتاده ؟

سارا - همون شب که یهو رفت آقانیما این بال رو سرش آورده .

ایلیا - پس قتل عامت واجب شد!

نگاه ها ازروی من برداشته شد و رفت سمت نیما.

باهمون لبخندی که رولبام واسه حفظ آبرو زده بودم سیاوش رو دیدم که داره باتعجب نگام میکنه .

پس باالخره ماجرا رو فهمید....

منم مثل خودش خیره شده بودم بهش که یهو نگام روگرفتم .

حاالنگاش کنم دوباره جو میگیرتش یه بار دیگه دستم رومیشکنه میگه چرا به من نظر داری .

ولش کنی برمیگرده میگه تو میخوای به من تجاوز کنی ...

خالصه بعدکه حسابی من ضایع شدم تازه یادمون افتادکه مابه هم سالم ندادیم .

بعدسالم کردن رفتیم تو ویال تا لباس های خیسمون روعوض کنیم .

 صبح برای اولین باریکم زودتر از خواب بیدار شدم وکش وغوسی به بدنم دادم ...

 آخیشش .... خیلی وقته یه ورزش درست وحسابی نکردم .

 اصال حاالکه از خواب بیدارشدم چرا نرم کناردریا ؟

 خاک برسرت گیسی نزدیک یه ماهه اومدی شمال اون وقت کنار دریا نرفتی ؟

 این جوری شد که لباس های گرم کن مشکی ام روپوشیدم وباکفش ورزشی وبدوبدو رفتم سمت دریا .

 افروزهم قدم زدنش توی باغ تموم شده بود وداشت می رفت سمت ویال.

 نمیدونستم ازکدوم طرف بایدبرم سمت دریا بخاطرهمین کلی گشتم تاباالخره پیدا کردم .

 انتهای باغ یه دیوار کوتاه بود وپشت سرش هم ساحل ودریا ....

روی اون دیوار کوتاه وایساده بودم وداشتم دریارو نگاه می کردم نسیم مالیمی اومد و کاله سویشرتم رو

انداخت موهام توهوا پخش شده بود ... نفس عمیقی کشیدم .... چقدرحس خوبیه ...

 دیگه نتونستم طاقت بیارم ازروی دیوار پریدم پایین وهمون طورکه جیغ میکشیدم رفتم سمت دریا ....

 هوراااااااا .....

 جانمی جان ......

 خیلی کیف میده ......

 هوووووو....

 رفتم کناردریا وکلی ورجه وورجه کردم ودویدم اینقدرکه دیگه کم مونده بودازخستگی ازهوش برم ولی هم

چنان کنار دریا موندم ودلم نیومدکه برم داخل ویال .... دیگه اینقدرکنار دریا موندم که آفتاب اومد وسط آسمون

وهوا گرم شد منهم دیگه یواش یواش رفتم سمت ویال به باغ که رسیدم دیدم آقانعمت داره باغچه هارو آب میده

ناخودآگاه یادخاطره اون روزم باپرنیا افتادم .

 یادش بخیر چقدرخوش گذشت ....

 یهو یه لبخند شیطونی رولبام نقش بست .

 اوه اوه هوا چقدرگرمه !

 واین جمله مقدمه خوبی شد که بدوم برم سمت آب و یه آب بازی درست وحسابی بکنم .

 یهو حمله کردم و دویدم رفتم شلنگ آب رو برداشتم وسرش روگرفتم به سمت باال .

 قطره های آب ازباال دونه دونه مبچکید روی صورتم....

 واییییی .... چقدرمزه میدهحسابی خستگی ازتنم بیرون رفت ...

 اخیش... توی هوای گرم آب بازی خیلی کیف میده ....

 مشغول آب بازی بودم وتوحال وهوا نبودم فقط جیغ میکشیدم و دورخودم میچرخیدم ولذت میبردم .

 هورااااا....

 خیلی مزه میده ...

 کم کم داشت باال وپایین پریدن هام شدت میگرفت ، اینقدرجیغ وداد میکردم که اصال حواسم به اطرافم نبود.

 داشتم ازخوشحالی روی ابرها پرواز میکردم که.....

احساس کردم ازپشت سرم داره صدایی میاد....

 آروم آروم وست ازکارم کشیدم و به سمت صدا برگشتم .

 بایه فاصله تقریبا زیاد همه دست به سینه داشتندمن رونگاه میکردند....

 آخه... مگه .... مگه قرارنبودکه اینا بعدازظهربیان ؟

 سریع اولین کاری که کردم این بودکه کالهم کشیدم روموهای خیسم ولی اینقدروضعم آشفته بودکه اون کاله

اصال دربرابر حجم موهام دیده نمیشد .

 بدون اینکه حرفی برنند همشون دتشتند می اومدند سمتم که یهو نیما مثل آدمای دیوونه پرید اومد سمت من

وداد زد : هوراااا .... منم هستم ... منم میخوام .

 بعد هم اومد شلنگ رو گرفت و حسابی من روخیس کرد وبعدش هم افتاد دنبال ایلیا .

 ایلیا - نیما .... نیما نکن.... به..ت میگم... اون..شنگ رو... بگ...یر.. کنار ....نی...ما.....دستم بهت برسه .... خفت

میکنم !

 وباهاش دش نوبت مهرسا بود .

 -نه.. نیماجون... داداشی ....نکن ...

 عزیزم ... گلم ... داداش جونم ..... گاوه ...نفهم...مسخره بهت میگم ..نکن !

 -التماس دیگه فایده نداره تسلیم شو !

 منکه فقط افتاده بودم یه جا وغش غش میخندیدم نیما سمت هرکس میرفت دنبالش میدوید وجیغش رو در

میاورد.

 هممون داشتیم از شدت خنده منفجر میشدیم که چشمم خوردبه سیاوش .

 همون جا دست به سینه وایسادم بود وسرش رو به نشونه تاسف تکون میداد .

 بزار بمیره االغ ....

 چقدرهم که امروز ... خوش.. چیز.. بدتیپ شده !!!

 بااون هیکل خوش فر.... یعنی ... هیکل گنده و زشت و.... بیخود و.... مسخره و ...

 اه بابا ولم کنید ...

 مشغول خنده بودیم که یهو آقا نعمت عصبانی اومد و شیرآب روبست 

همگی درفکر حمله به نیما بودیم که مثل جت دوید رفت توی کلبه اش ...

 ایلیا هم کم نذاشت جفت کفش هاش رو درآورد وپرت کرد سمتش که دوتاش خورد توسرش .... . یهو ایلیا گفت

: سیاوش سیاوش .. بگیرش نذار دربره ....

 سیاوش هم مثل بزدوید دنبالش ولی بهش نرسید ) دست وپاچلفتی (

 خالصه نیما رفت تو کلبه و دروبست !

 هممون جمع شده بودیم زیر کلبه درختی آقانیما که یدفه مثل میمون از دریچه زیر کلبه آویزون شد و گفت :

حاال میخوام بدونم کدومتون جرات داره بیا باال ....

 بدون اینکه یه ذره فک کنم گفتم : منکه یه باراومدم بازم میام ...

 - اوه اوه نه تورو خدا ... همون یه با که افتادی بس نبود ؟

 من حوصله ندارم بگیرمت ببرمت تواتاق...چندبار باید بااون نقطه بخوری زمین تاعبرت بگیری ؟

 کلمه اون نقطه رو جوری غلیظ گفت که حتی آقانعمت هم فهمید من با کجا خوردم زمین .

 سارا- پس اون سری که گیسی افتاده بود تقصیر توبود ؟

 ایلیا - مگه گیسیا ازاینجا افتاده ؟

 سارا - همون شب که یهو رفت آقانیما این بال رو سرش آورده .

 ایلیا - پس قتل عامت واجب شد!

 نگاه ها ازروی من برداشته شد و رفت سمت نیما.

 باهمون لبخندی که رولبام واسه حفظ آبرو زده بودم سیاوش رو دیدم که داره باتعجب نگام میکنه .

 پس باالخره ماجرا رو فهمید....

 منم مثل خودش خیره شده بودم بهش که یهو نگام روگرفتم .

 حاالنگاش کنم دوباره جو میگیرتش یه بار دیگه دستم رومیشکنه میگه چرا به من نظر داری .

 ولش کنی برمیگرده میگه تو میخوای به من تجاوز کنی ...

 خالصه بعدکه حسابی من ضایع شدم تازه یادمون افتادکه مابه هم سالم ندادیم .

 بعدسالم کردن رفتیم تو ویال تا لباس های خیسمون روعوض کنیم 

صبح برای اولین باریکم زودتر از خواب بیدار شدم وکش وغوسی به بدنم دادم ...

آخیشش .... خیلی وقته یه ورزش درست وحسابی نکردم .

اصال حاالکه از خواب بیدارشدم چرا نرم کناردریا ؟

خاک برسرت گیسی نزدیک یه ماهه اومدی شمال اون وقت کنار دریا نرفتی ؟

این جوری شد که لباس های گرم کن مشکی ام روپوشیدم وباکفش ورزشی وبدوبدو رفتم سمت دریا .

افروزهم قدم زدنش توی باغ تموم شده بود وداشت می رفت سمت ویال.

نمیدونستم ازکدوم طرف بایدبرم سمت دریا بخاطرهمین کلی گشتم تاباالخره پیدا کردم .

انتهای باغ یه دیوار کوتاه بود وپشت سرش هم ساحل ودریا ....

روی اون دیوار کوتاه وایساده بودم وداشتم دریارو نگاه می کردم نسیم مالیمی اومد و کاله سویشرتم رو انداخت

موهام توهوا پخش شده بود ... نفس عمیقی کشیدم .... چقدرحس خوبیه ...

دیگه نتونستم طاقت بیارم ازروی دیوار پریدم پایین وهمون طورکه جیغ میکشیدم رفتم سمت دریا ....

هوراااااااا .....

جانمی جان ......

خیلی کیف میده ......

هوووووو....

رفتم کناردریا وکلی ورجه وورجه کردم ودویدم اینقدرکه دیگه کم مونده بودازخستگی ازهوش برم ولی هم چنان

کنار دریا موندم ودلم نیومدکه برم داخل ویال .... دیگه اینقدرکنار دریا موندم که آفتاب اومد وسط آسمون وهوا

گرم شد منهم دیگه یواش یواش رفتم سمت ویال به باغ که رسیدم دیدم آقانعمت داره باغچه هارو آب میده

ناخودآگاه یادخاطره اون روزم باپرنیا افتادم .

یادش بخیر چقدرخوش گذشت ....

یهو یه لبخند شیطونی رولبام نقش بست .

اوه اوه هوا چقدرگرمه !

واین جمله مقدمه خوبی شد که بدوم برم سمت آب و یه آب بازی درست وحسابی بکنم .

یهو حمله کردم و دویدم رفتم شلنگ آب رو برداشتم وسرش روگرفتم به سمت بالا

قطره های آب ازباال دونه دونه مبچکید روی صورتم....

واییییی .... چقدرمزه میدهحسابی خستگی ازتنم بیرون رفت ...

اخیش... توی هوای گرم آب بازی خیلی کیف میده ....

مشغول آب بازی بودم وتوحال وهوا نبودم فقط جیغ میکشیدم و دورخودم میچرخیدم ولذت میبردم .

هورااااا....

خیلی مزه میده ...

کم کم داشت باال وپایین پریدن هام شدت میگرفت ، اینقدرجیغ وداد میکردم که اصال حواسم به اطرافم نبود.

داشتم ازخوشحالی روی ابرها پرواز میکردم که.....

احساس کردم ازپشت سرم داره صدایی میاد....

آروم آروم وست ازکارم کشیدم و به سمت صدا برگشتم .

بایه فاصله تقریبا زیاد همه دست به سینه داشتندمن رونگاه میکردند....

آخه... مگه .... مگه قرارنبودکه اینا بعدازظهربیان ؟

سریع اولین کاری که کردم این بودکه کالهم کشیدم روموهای خیسم ولی اینقدروضعم آشفته بودکه اون کاله

اصال دربرابر حجم موهام دیده نمیشد .

بدون اینکه حرفی برنند همشون دتشتند می اومدند سمتم که یهو نیما مثل آدمای دیوونه پرید اومد سمت من

وداد زد : هوراااا .... منم هستم ... منم میخوام .

بعد هم اومد شلنگ رو گرفت و حسابی من روخیس کرد وبعدش هم افتاد دنبال ایلیا .

ایلیا - نیما .... نیما نکن.... به..ت میگم... اون..شنگ رو... بگ...یر.. کنار ....نی...ما.....دستم بهت برسه .... خفت

میکنم !

وباهاش دش نوبت مهرسا بود .

-نه.. نیماجون... داداشی ....نکن ...

عزیزم ... گلم ... داداش جونم ..... گاوه ...نفهم...مسخره بهت میگم ..نکن !

-التماس دیگه فایده نداره تسلیم شو 

منکه فقط افتاده بودم یه جا وغش غش میخندیدم نیما سمت هرکس میرفت دنبالش میدوید وجیغش رو در

میاورد.

هممون داشتیم از شدت خنده منفجر میشدیم که چشمم خوردبه سیاوش .

همون جا دست به سینه وایسادم بود وسرش رو به نشونه تاسف تکون میداد .

بزار بمیره االغ ....

چقدرهم که امروز ... خوش.. چیز.. بدتیپ شده !!!

بااون هیکل خوش فر.... یعنی ... هیکل گنده و زشت و.... بیخود و.... مسخره و ...

اه بابا ولم کنید ...

مشغول خنده بودیم که یهو آقا نعمت عصبانی اومد و شیرآب روبست .

همگی درفکر حمله به نیما بودیم که مثل جت دوید رفت توی کلبه اش ...

ایلیا هم کم نذاشت جفت کفش هاش رو درآورد وپرت کرد سمتش که دوتاش خورد توسرش .... . یهو ایلیا گفت :

سیاوش سیاوش .. بگیرش نذار دربره ....

سیاوش هم مثل بزدوید دنبالش ولی بهش نرسید ) دست وپاچلفتی (

خالصه نیما رفت تو کلبه و دروبست !

هممون جمع شده بودیم زیر کلبه درختی آقانیما که یدفه مثل میمون از دریچه زیر کلبه آویزون شد و گفت : حاال

میخوام بدونم کدومتون جرات داره بیا باال ....

بدون اینکه یه ذره فک کنم گفتم : منکه یه باراومدم بازم میام ...

- اوه اوه نه تورو خدا ... همون یه با که افتادی بس نبود ؟

من حوصله ندارم بگیرمت ببرمت تواتاق...چندبار باید بااون نقطه بخوری زمین تاعبرت بگیری ؟

کلمه اون نقطه رو جوری غلیظ گفت که حتی آقانعمت هم فهمید من با کجا خوردم زمین .

سارا- پس اون سری که گیسی افتاده بود تقصیر توبود ؟

ایلیا - مگه گیسیا ازاینجا افتاده ؟

سارا - همون شب که یهو رفت آقانیما این بال رو سرش آورده .

ایلیا - پس قتل عامت واجب شد!

نگاه ها ازروی من برداشته شد و رفت سمت نیما.

باهمون لبخندی که رولبام واسه حفظ آبرو زده بودم سیاوش رو دیدم که داره باتعجب نگام میکنه .

پس باالخره ماجرا رو فهمید....

منم مثل خودش خیره شده بودم بهش که یهو نگام روگرفتم .

حاالنگاش کنم دوباره جو میگیرتش یه بار دیگه دستم رومیشکنه میگه چرا به من نظر داری .

ولش کنی برمیگرده میگه تو میخوای به من تجاوز کنی ...

خالصه بعدکه حسابی من ضایع شدم تازه یادمون افتادکه مابه هم سالم ندادیم .

بعدسالم کردن رفتیم تو ویال تا لباس های خیسمون روعوض کنیم .

توی راه ویال راه میرفتیم وباهم حرف میزدیم....

داخل ویال که رسیدیم بعداز اینکه بچه ها افروز رو دیدند هرکدوم رفتیم سمت اتاقامون که لباسامون روعوض

کنیم .

منم مثل همه داشتم میرفتم که یهو مهرسا دستم روگرفت وکشید تواتاقش بعدهمون طور که موهام رو میکشید

گفت : واااااای گیسیا ..... چه موهای خوشگلی داری...

-آخ...حاال قابلم نداره ....

-آره... توگفتی ومنم باور کردم .

ملیکا داشت توی اتاق لباسش روعوض میکرد مهرسا آروم دست من رو کشید وبرد توی اتاقم وهمون طور که

لباسش روعوض میکردگفت: گیسی یه چیز مهمی رو میخوام بهت بگم ....

-چی .... بگو....

-حاال لبست روعوض کن تا بگم .

بعداز اینکه لباسامونوعوض کردیم گفت : ایلیا به سارا عالقه داره ....

-راست میگی ؟ ازکجا میدونی ؟

-آره بابا ... کامال معلومه حاال رفتیم پایین دقت کن میفهمی ....

-خب حاال میخوای چی کار کنی ؟

-بابچه ها نقشه کشیدیم یه جوری باهم تنهاشون بذاریم تا ایلیا حرفشو به سارا بزنه ...گفتم که درجریان باشی...

راستی فردا تولد ساراهم هست .

 تودلم گفتم : ای وای کاش زودتر میفهمیدم تابراش هدیه بخرم .... اشکال نداره عصربه یه بهونه میزنم بیرون و

میرم یه چیزی میخرم .

 وقتی رفتیم پایین مهرسا پرید سمت تلوزیون و یه فیلم زیرنویس گذاشت...

 مشغول نگاه کردن فیلم بودم که یدفع یکی از صحنه های +18 فیلم شروع شد ...

 کسی حواسش به فیلم نبود همه داشتند باهم پیامک بازی میکردند فقط من وسارا وایلیا یکم حواسمون به

فیلم بود ...

 ایلیا وسارا که عین خیالشون هم نمی اومدولی من خیلی دست پاچه شده بودم .

 وای من روم نمیشه دیگه این جابمونم.

 وای خاک برسرم ....

 دیگه فاصله دخترو پسره داشت ازحد مجاز واسالمی اش میگذشت .

 این دختر وپسره ازاول فیلم میخوان همدیگه روببوسن ولی هربار یه اتفاقی می افته ونمیتونن این کارو بکنن

اون وقت همین االن که همه جا ساکت واروم شده وهمه ی حواس ها جمعه فرصت ب*و*س*ه ی این دوتا فراهم

شده...

 سریع دست به کارشدم تنها فکری که اون لحظه به ذهنم رسید این بودکه گوشی رو بگیرم جلوم....

 مثل آدم های هول کرده گوشی ام روبرداشتم وخیره شدم به صفحه خاموشش ....

 آخیییی.... حاالدیگه اگه کسی به روش آورد میگم من ندیدم .

 همون طورکه به گوشیم خیره بودم یهو برام یه پیام اومد ازطرف مهرسا.

 -گوشیت روی بی صداست ؟

 واااا ... اینکه کنارم نشسته چراداره پیام میده ؟

 نگاش کردم وباصدای رسایی گفتم : نه ...

 یهوسکوت اتاق شکسته شدو همه منو نگاه کردند

 مهرسا نیشگون محکمی از پهلوم گرفت وپیام داد: چراجیغ میزنی ؟ بزارش روی بی صدا .

 همین کارو کردم که یدفه توی یه لحظه نزدیک بیستا پیام برام اومد.

یکی یکی پیام هارو بازکردم :

 -به جشن پیامک بازی ماخوش اومدی موضوع امروز: چطوری سارا وایلیا رو تنها بزاریم تاباهم حرف بزنند ؟

 یکی نوشته بود : من میگم یه جوری بفرستیمشون بیرون ....

 دومی : حاالچی خریدین ؟

 سومی : من عصری باید برم بیرون .

 چهارمی : فک کنم مامان بزرگ هم رفت کیک بخره .

 پنجمی : اه... مسخره بازی درنیار .

 ششمی : چطوری ؟ بگیم برید بیرون ماکار داریم ؟

 هفتمی : بهت میگم مسخره بازی درنیار...

 هشتمی : کجا میخوای بری ؟

 نهمی : بچه ها بحث رو ول کنید تلوزیون رو بچسبید

 این یکی رو میشناسم این نیماست ....

 همون طور پیام هارو میخوندم ومیخندیدم که دوباره برام یه پیان اومد :

 پس تصویب شد : من وملیکا به بهانه دریا میزنیم بیرون.

 نیماهم که میگه بخاطر تالفی صبح میره توکلبه اش .

 سیاوش هم که میگه میخوادبره بیرون کارداره .

 فقط میمونه گیسیا ....

 پیام دادم : من میگم میخوام برم کالس زبان .

 -نه بابا لو میره .

 -آخه جدی جدی میخوام برم .

 -باشه پس صبرکن تابه بقیه بگم .

 چنددقیقه بعد دوباره مهرسا پیام داد: گیسیا برای اینکه تابلو نشه میگیم سیاوش میخواد تورو برسونه.

 اه..... حاال حتما باید با سیاوش نقش بازی کنم ؟

نمیشه مثال...نیما بیا منو برسونه؟

 همین طوری باخودم فکرمیکردم که یهو افروز که اصال نفهمیدم کی رفت برگشت.

 تاظهرکه بریم غذا بخوریم من ایلیارو زیر نظر داشتم.

 مهرسا راست میگفت ایلیا مشکوک میزنه

 همش سارو رو دیدمیزنه.

 واما موقع ناهار که زمان اجرای نقشه ی نیما بود...

 همه نشسته بودیم دورمیز...

 نیما اولش اومد یکم از غذاش چشید.... یه دعا زیرلب خوند ویه قاشق ازغذاش خورد....

 منکه نمک ریخته بودم .

 مهرساهم که فلفل.

 ملیکاهم شکر و.....

 حاال من میخوام بپرسم این غذا خوردن داره آیا ؟

 قرارگذاشته بودیم نیما بعداز خوردن غذا قهرکنه وبره یه جا خودش روگم وگور کنه .

 حاال مسخره بازی نیما روداشته باش .

 بعدازخوردن غذا پرید باال وبا حالت کتابی گفت : یعنی چه ؟ شما برای چه درغذایم نمک ریخته اید ؟

 مسخره اش را دراوردید....

 اصال من میروم ....

 دیگربامن حرف نزنید ....

 ای آدم های بیتربیت ....

 حاالماکه ازماجرا خبرداشتیم بجای غذا داشتیم ازخنده زمین رومیجویدیم مهرسا که کال پخش زمین شده بود

 سیاوش هم سرش رو گرفته بود بین دست هاش وباغذاش بازی میکرد ولی باخنده هاش کل میز داشت میلرزید

 ...

ملیکا هم زل زده بود به ایلیاتاعکس العملش رو ببینه 

منم که دیگه ازخنده نابود شده بودم .

حاال این وسط مادربزرگ ...افروز که ازماجرا خبرنداشت ازرفتاهای نیما تعجب کرده بود ایلیا وساراهم همین طور.

یهو ایلیا که از تعجب شاخ درآورده بود گفت : این چش بود ؟ چرا این طوری کرد؟

ملیکا - تالفی کاری که صبح کرد رو روش دراوردیم این طوری شد .

افروز باتعجب : مگه صبح چیکارتون کرد؟

ملیکا -هممون روخیس کرد دیگه !

افروز یکمی از غذای نیما چشید چندتا سرفه زد وبعدگفت : این چه وضعشه ؟ خب هرکی جای اون بود عصبی

میشد دیگه .

افروز - ازدست شما یکی تون بلند شه براش غذا ببره .

مهرسا -مامان بزرگ اون االن دیگه معلوم نیست کجا رفت ... بذارین یه ذره ادب بشه من بعدا براتون توضیح

میدم.

انگار که افروز فهمید خبریه چون دیگه حرفی نزد .

اون روز ناهار خیلی چسبید خصوصا باخل بازی هایی که نیما دراورد.

بعداز نیما نوبت عملیات من وسیاوش شد نشسته بودم روی مبل که یهو برام پیام اومد .

-من باید زودتر برم توهم ماجرای کالست رو زودتر بگو...

این کیه به من پیام داد؟

حتما سیاوشه ... آره دیگه خودشه .

جواب دادم : من فعال نمیخوام برم هنوز زوده .

جواب داد: بهت گفتم زودتر بلند شو من کاردارم باید زودتر برم .

نوشتم :خب توبرو به من چه !

- ببین حوصله ام روسرنبرها بهت گفتم پاشو ...

-ن..... می.... خوام....

-منوعصبی نکن ها 

توکال اعصابت مث مغزت خط خطیه ربطی هم به من نداره .

بعدهم یه استیکر مسخره فرستادم .

داشتم ادای سیاوش رو درمیاوردم که چشم غره ای بهم رفت که خودمو خیس کردم.

بعدهم یه نگاه تهدید آمیز کردو بلند شد .

افروز- کجا سیاوش جان ؟

-جایی کاردارم.

-زودبرگرد عزیزم .

ایشششش ... چندشم شد چه عزیزم جانمی میگه واسه سیاوش حاال اگه من بودمامیگفت : کجا بلند شدی ....

بتمرگ سرجات... اگه رفتی دیگه دیگه برنگرد.

ولی فکرکنم مادربزرگ هم ... اه... منظورم افروزه .

فک کنم نقشه اش بود که این طوری بگه چون سارا بعد ناهار همه چی رو براش تعریف کرد .

سیاوش که بلند شد مهرسا چشم غره ای به من رفت به ابن معنی که چراباسیاوش نرفتم .

من هم اخمی کردم وسرم روبه نشونه منفی تکون دادم .

مهرسا بدجنسانه اومد کنارم نشست یه نیشگون محکم از پهلوم گرفت که خیلی دردم اومد بعدهم روبه سیاوش

گفت : اا.. سیاوش توکه داری میری بیرون خب گیسیاهم برسون کالس زبانش دیگه ...

-اگه بخوادبره خودش زبون داره میگه دیگه ...

مهرسا دوباره نیشگون محکمی ازپهلوم گرفت به این نشونه که از سیاوش بخوام منم باخودش ببره .

ولی عمرا....من حاضرم بمیرم ... موهام دونه دونه کنده بشه ....باکفش داغ راه برم .... اصال خودم روخفه کنم ....

باچنگال آب حوض روخالی کنم.

ولی.... ولی از سیاوش خواهش نکنم .

همون طور ساکت نشسته بودم که دوباره مهرسا نیشگون محکمی ازم گرفت که از درد مردم .

سیاوش داشت از ویال خارج میشد که مهرسا توگوشم گفت : بخدا اگه نگی همچین نیشگون محکمی ازت میگیرم

که سیاوش بشه آرزوت.

چه غلطا.... من اصال نمیدونم مهرسا ازکجا فهمیده مادوتا باهم کل کل داریم که این طوری میگه 

ولی نه نیشگون که سهله... با تریلی 18چرخ هم از روم ردبشه حاضرنمی.....

آخخخخخ.....

-منم میام .

اینقدرنیشگون مهرسا محکم بودکه بدون اینکه بخوام این جمله از دهنم شوت شد بیرون ....

اخ ...پام .... مهرسا خدافت نکنه چقدر دستت سنگینه .

همینکه این جمله روگفتم سیاوش باحالت موذیانه ای گفت : شرمنده من کار دارم نمیتونم ....

ا....ای....ای..این ... چ.. چی..چی...گفت؟؟؟؟!!!!

شررررمنده ؟؟؟؟؟؟؟

یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟

فقط میخواست منو توجمع ضایع کنه خیلی..خیلییییییی... خیلیییییییییی بیشعوری سیاوش امیدوارم بری دیگه

برنگردی

فکرکردی چی هان ؟

فکرکردی من حاضربودم باهات بیان بیرون ؟

هه .... زهی خیال باطل ...

ولی این کارت روتالفی میکنم ...

پسره ی الدنگ ... الدنگ...بیشعور ...

ایشاال سوسک بشی بیفتی تو دست شوری بعدمن بیام با دمپایی لهت کنم .

حرصم روکه توی دلم خالی کردم یهو مهرسا باصدای بلندگفت : اشکال نداره...االن زودحاضر میشه .

بعدهمون طورکه من روهول میداد لبخند رضایتی رولب هاش نفش بست .

وقتی اومدم ازکنار سیاوش که پیش پله ها ایستاده بود ردبشم گفت : گفتم که منو عصبی نکن .

منم گفتم :باعث آسایشه که عصبی ات کردم .

بعدهم خیلی آروم وآهسته ازپله هارفتم باال که حرصش رو دربیارم .

حاال اینقدراون پایین منتظربمون تازیرپات علف سبز بشه...

نم سعی میکنم تو طوالنی ترین زمان ممکن آماده بشم .

یه مانتو سورمه ای پوشیدم بایه شلوار مشکی .

یه شال آبی آسمونی هم پوشیدم وبایه مدل خیلی ناز بستمش موهام رو محکم ازباال بستم وشالم روهم کمی عقب

کشیدم وکیف وکفش اسپرت آبی آسمونی روهم انتخاب کردم .

نگاهی به خودم تو آینه انداختم .. وای چقدرناز شدم .. )خودشیفته هم خودتی(.

بعداز اینکه حاضرشدم یواش یواش رفتم سمت در ...

درو بازکردم ...

رفتم بیرون ...دروبستم...

آهسته آهسته رفتم سمت پله ها... و یکی یکی پله هارو رفتم پایبن . به وسط پله ها که رسیدم فکر کردم شلوار

دمپا به تیپم نمیاد .

بخاطر همین دوباره آروم آروم ازپله هارفتم باال. رفتم سمت اتاقم .دروبازکردم .رفتم تو . درو بستم . کمدم رو باز

کردم یه شلوار دیگه پوشیدم ودوباره رفتم بیرون تااینکه دوباره روپله هایادم افتاد یه چیزی جا گذاشتم .

پس مثل عروس از پله هارفتم باال . دراتاقم روبازکردم و..... .

خالصه اینکه یه باردیگه برگشتم تو اتاقم چیزی که میخواستم رو برداشتم نگاهی به ساعت انداختم خب45

دقیقه بدنیست ولی دفعه بعد سعی میکنم بیشتر طولش بدم .

رفتم پشت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم ...

سیاوش به ماشین تکیه داده بود یه پاش رو چسبونده بود به پالک ماشین و دست به سینه حرص میخورد...

که نگاش افتاد به من که از پشت پنجره نگاش میکردم .

همون طورکه نگام میکرد یهودستش رو به نشونه چاقو گذاشت روی گردنش وبعدهم منو نشون داد یعنی که کلتو

میکنم .

پوزخندی زدم و از کنارپنجره اومدم کنار .

رفتم پایین ازهمه خداحافظی کردم وبعدهم آروم آروم رفتم توی حیاط بدون اینکه نگاهی به سیاوش بندازم.

ماقراربود تظاهر کنیم که میخوایم بریم بیرون نه اینکه جدی جدی باهم بریم.

ه در خروجی حیاط که رسیدم یهو ماشین سیاوش هم ازپشت سرم اومد همین که دستم روگذاشتم روی

درصدای بوق بلند شد پشت سرم روکه نگاه کردم دیدم شیشه ماشین روکشیدپایین وگفت : دروتا ته و کامل

بازکن .

هه.... حتما.... بشین تابرات بازکنم .... پرو.

اومدم خیلی بیخیال دروبازکنم برم بیرون که متوجه شدم سارا از ته باغ کنار ویال وایساده وداره مارو نگاه میکنه .

اگه االن بدون اینکه دروباز کنم برم بیرون خیلی بدمیشه ... این وسط غرور نمیمونه واسه سیاوش.. ازطرفی ممکنه

سارا شک کنه .

گیسیا خرنشی درو واسش باز کنی ها....

مگه اون نبود که توی جمع ضایعت کرد؟ االن هم حقشه ....

اینا حرفای کودک درونم بود.

ازطرفی ندای دونمم میگفت : تالفی باشه واسه بعد همه ی دارو ندار یه پسر غرورشه .

مونده بودم حرف کودک درونم رو گوش بدم یا ندای درونم.

آخرش هم یکی زدم پس کله ی کودک درون وبه حرف ندای درون گوش دادم ودرو واسه سیاوش باز کردم.

اون هم نامردی نکرد وسریع گازش رو گرفت و رفت.

بدون اینکه حتی لحظه ای منتظرمن بمونه.

برام مهم نیست بزار بره ... بیشعوره دیگه ... .

منهم دروکوبیدم وزدم بیرون .

آروم آروم داشتم از کنارخیابون رد میشدم وزیرلب آهنگ موردعالقه ام رو زمزمه میکردم :

می ترسیدم عشقمو از تو یه روز این آدما بگیرن

بگو چرا این غمو و دروری از میونمون نمیرن

میزنه بارون تو خیابون منه دیوونه میشم ...

همون طورکه اون اهنگ رو زمزمه میکردم صدای بوق ماشینی به گوشم رسید .

توجهی نکردم وبه راهم ادامه دادم ودوباره شروع کردم به خوندن آهنگ :

میزنه بارون تو خیابون منه دیوونه میشم عاشق تر

میدونم آخه نیس عین خیالت آخه با گریه شده چشمام تر

وقتی گریه نمیتونه راتو بگیره یعنی این که یکی داره جامو میگیره.....

صدای بوق ماشین هرلحظه بلندتر میشد...

اه.... این ماشینه چرااینقدربوق میزنه ؟

نکنه افتاده دنبال من ؟

صدای بوق دوباره بلند ترشد....

مثل اینکه واقعا افتاده دنبالم ...

محل نذاشتم وبه راهم ادامه دادم ....

این بارصدای یه بوق ممتد به گوشم رسید...

عصبی شدم وبرگشتم...

همینکه برگشتم ماشین سیاوش رو پشت سرم دیدم .

سیاوش که توی ماشین نشسته بود اخماش روتوهم کردوگفت : مگه نمیشنوی ؟ میدونی چقدربوق زدم ؟

-مشکل خودته میخواستی نزنی .

-پرو نشو بیا سوارشو.

-نمیام ....اصال چرا افتادی دنبال من ؟

-ازاولشم باید باهم میرفتیم .

-بله... یکی بایدبه خودت بگه .

-چیزی که عوض داره گله نداره . سوارشو ...

-گفتم که من باتو جایی نمیام ...

-من که نمیذارم توتنهایی بری تورو سپردن دست من مسولیت داره نمیذارم تنهایی بری .

-میخواستی مسولیت قبول نکنی منکه باتو نمیام .

-مگه دست خودته؟

-حاال میبینیم دست کیه 

اینو گفتم و راهم روکشیدم تابرم هنوز قدم ازقدم برنداشته بودم که دوباره دستش روگذاشت روی بوق.

ای واااای .... این آدم چقدر آلودگی صوتی داره هم صدای خودش هم ماشینش رواعصابه ...

برگشتم وبااخم نگاش کردم .

بالفاصله پیاده شد وبدتراز من چنان اخمی بهم کردکه داشتم خودم رو خیس میکردم...

خودم رو نباختم اخمم رو غلیظ ترکردم ولی اون باابهتش منو ازرو برد بعدهم گفت : بیا سوارشو.

منکه دیدم اگه قبول نکنم دارم باجونم بازی میکنم مجبورشدم سوارشم .

حاال ازخدام بود باماشین برم آخه تنبلی ام میومد پیاده برم .

بدون اینکه حرفی بزنم سوار ماشین شدم .

هیچکدوم توی ماشین حرفی نزدیم تا اینکه سکوت ماشین روصدای گوشیم شکست .

ای جانم ..... پرنیا بود .

چه خوب موقعی هم زنگ زد .

گوشی روبرداشتم وگفتم : الو ... سالم عزیزم ....

... -

صدایی نیومد.

-الو ... صدا نمیاد ؟

-چ .. چرا... ببخشید من با گیتا کارداشتم .

-خب عزیزم خودمم دیگه .

- گیتا! خودتی ؟ بابا این چه طرز حرف زدنه نشناختمت.

-چرامگه چی گفتم ..... عشششقم ؟

-توکال عادت داری یابگی : چته بنال یااینکه بگی : بازچرا زنگ زدی ...

-منم دلم برات تنگ شده .

-گیتا ! گیتا تو حالت خوبه ؟

-چراباید بد باشم آخه ؟

الهی قربونت برم که اینقدر نگرانمی ....

-نه مث اینکه توکال قاطی کردی .

اه ... این پرنیا چقدر بلند حرف میزنه االن سیاوش صداشو میشنوه.

اومدم یکمی صدای گوشیم رو کمتر کنم که این دست چالق شده ام خورد به گوشی ام و رفت روی بلند گو ...

همون لحظه بودکه صدای پرنیا پخش شد توی ماشین .

-کامال معلومه داری جلو یکی وانمود میکنی داری با بی افت حرف میزنی ... حداقل یکم احساس توش بکار ببر ...

نفسم ....

دیگه نذاشتم حرف بزنه سریع گوشیم رو ازحالت بلندگو بیرون آوردم وگفتم : پرنیااااا ... ساکت شو...

سیاوش داشت ازخنده میمرد ولی به زور جلوی خودش رونگه داشته بود .

-اصال توآدم نیستی باید همون جوری که گفتی باهات حرف بزنم ... کارنداری ؟ حوصله ات روندارم .

-فک کردی من حوصله ات رودارم ؟

-پس بیخود کردی بهم زنگ زدی کاری نداری ؟ خدافظ.

بدون اینکه منتظر جواب باشم گوشی روقطع کردم .

نگاهی به سیاوش انداختم که ازخنده داشت فرمون روگاز میزد ...

-به چی میخندی ؟

-به تو...

-مگه من خنده دارم ؟

-کم نه ...

-چیشد؟ نظرت عوض شد ؟ من هنوزم همون آدمی که اون روز گفتی یادت که نرفته .

خنده از روی لباش برداشته وگفت : من اون روز نفهمیدم چی دارم میگم ..... بخاطرش هم یه معذرت خواهی بهت

بدهکارم .

باورم نمیشد .... این سیاوش بود که داشت ازمن معذرت خواهی میکرد؟

همون پسری که از روی غرور حتی حاضر نمیشد بهم سلام بده ؟

گفتم : نه ... توراست میگی ... چرا معذرت خواهی میکنی ؟

بااین حرفم چنان زد روی ترمز که کم مونده بود پخش بشم توشیشه .

-من قضیه اون شب رو از سارا پرسیدم ... بعدش هم ازحرفایی که زدم خیلی پشیمون شدم .... تا امروز هم عذاب

وجدان داشتم .

هه .... اینو بگو.... پس همه ی ماجرارو فهمیده .

فهمیده من اون کسی نیستم که فکر میکرده .

ازاون هایی نیستم که تو جمع مظلوم باشم توخلوت از آغوش یکی جمعم کنند .

این عین حرفاییه که اون روز بهم زد.

هنوزم وقتی یادحرفاش میافتم گریه ام میگیره و عصبی میشم .

آخه لعنتی ... توچه میدونی که چرامن توجمع کم حرف میزنم ؟

اصال میدونی بخاطر رفتارهای مادربزرگه ؟

اصال میدونی وقتی رفتاراون رو باشما و رفتاری که بامن داره مقایسه میکنم چقدر دلم میخواد جای یکی از شماها

بودم ؟

میفهمی اینارو.....

اه .... اگه من فقط یه سال... یه سال زودتر به دنیا اومده بودم االن با خانواده ام تو تایلند بودم ودیگه الزم نبود

رفتارهای سرد مادربزرگ و خودتورو تحمل کنم .

همین که اومد حرفی بزنه گفتم : هیچی نگو....

نمیدونم چرا ولی به بغض سنگین تو گلوم بود .

توهمون لحظه ها بودکه دوباره پرنیا به گوشیم زنگ زد .

جواب دادم وگفتم : بله ؟

-اینقدرحرف زدی که یادم رفت بگم چیکارداشتم .

چونکه صدای ماشین اومد ازم پرسید : گیسی تو کجایی ؟

-مگه فضولی ؟دلم نمیخواد بگم کجام .

اینوکه گفتم سیاوش سرفه بلندی کرد.

ای عوضی ...

پرنیا- اووون کی بووود؟

-هیشکی.... هیشکی نبود ...

سیاوش دوباره سرفه کرد .

چقدراین آدم بیشعوره ...

پرنیا - حرف الکی نزن بهت گفتم اون کی بود؟

االن کجایی؟

-توی ماشینم .

-خب اون صدای کی بود؟

-صدای راننده بود .

-خب راننده کیه ؟

-اه ... پری گیردادی ها.

-گیسیا اگه نگی یه خبر مهم دارم که عمرا اگه بهت بگم .

-خب حاال خبرت چیه ؟

-نچ... اول بگو اون کی بود .

عصبی گفتم : اصن میخوای گوشیو بدم ببینی کی بود ؟

همین لحظه یهو سیاوش گفت : بامن کارداره ؟

چقدر پرروئه داره به حرفام گوش میده .

-نخیرم ... باتوکارنداره ...

این روکه گفتم یهو پرنیا داد زد وگفت : آره ... آره ... باشمام گوشی رو ازش بگیر...

بعدش سیاوش گوشی رو از دستم قاپید این وسط گوش منه بیچاره کر شد .

-بله بفرمایید .

.

بله من سیاوشم .

...-

-چی ؟؟؟

...--

دستش روکشید توی موهاش ،انگار که عصبی بود .

چندلحظه بعدگفت : خواهش میکنم وبعد گوشی رو داد به من و ازماشین پیاده شد .

-پرنیا الهی بمیری ... چی بهش گفتی ؟

-چی کار داری ؟

-پرنیا بخدا اگه بفهمم میکشمت توکه میدونی رابطه مادوتا چطوریه .

-حاال این هارو ول کن ... مامانت به من زنگ زد خیلی نگران بود گفت هرچی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی یه

زنگ بهش بزن خیلی ترسیده بود .

آخ آخ ... حتما وقتی توویال بودم بهم زنگ زده .

-باشه باشه .. مرسی که گفتی فعال کاری نداری ؟

بعد از اینکه از پرنیا خداحافظی کردم سریع به مامان یه زنگ زدم تاازنگرانی درش بیارم .

واقعا نمیفهمم چرامامان اینقدر نگرانمه

رموضوع به این بی اهمیتی کلی نگرانم شده بود واقعا دیگه دارم به کاراشون شک میکنم فک میکردم اگه بیام

اینجا مامان و بابا یکم دست ازاین نگرانی هاشون بر میدارن ولی از وقتی اومدم اینجا حساسیتشون دوبرابر شده...

 توهمین فکرا بودم که نگاهی به ساعتم انداختم اوه اوه خیلی دیرشد.

 نگاهی به سیاوش انداختم ....

 معلوم نیست پرنیا چی بهش گفت که این طوری ریخت به هم .

 ولش کن ....

دستم روگذاشتم روی بوق سیاوش دستش رو ازتوی موهاش بیرون کشید نگاهی به داخل انداخت واومد سوار

شد . شده بود برج زهرمار جرات نکردم ازاون به بعد باهاش یه کلمه حرف بزنم .

 وقتی به کالس زبانم رسیدیم ازماشین پیاده شدم پشت سر منم سیاوش پیاده شد نه حوصله جرو بحث کردن

باهاش رو داشتم نه جرءتشو بخاطر همین هیچی بهش نگفتم واونم باهام اومد داخل .

 داخل آموزشگاه که شدم توی دفترش دوتا دختر نشسته بودند .

 رفتم پیش اون خانومی که ثبت نام کردم اون هم چندتا لیست کتاب بهم داد یه ذره هم چرت وپرت گفت

بعدش هم ازش خداحافظی کردم همینکه برگشتم دیدم اون دوتا دختری که اونجا نشستند دارن با نگاشون

سیاوش دو قورت میدن .

 همچین ازدیدن سیاوش ذوق کرده بودند که روی پاشون بند نبودند ....

 سیاوش یه پیرهن سبز یشمی رنگ پوشیده بود دکمه هاش روباز گذاشته بود و زیرش یه تیشرت مشکی جذب

داشت .

 ست چرم قهوه ایش رو هم پوشیده بود بایه شلوار مشکی خالصه اینکه حسابی چشم اون دخترا رو داشت

درمیاورد.

 هرچی از اخالق کم داشت درعوض تیپ وقیافش حرف نداشت ...

 آره دیگه خداکه همه چیز رو باهم یه جا به یه نفر نمیده مثال حاال منکه همشو باهم دارم به کجا رسیدم !؟؟؟

 )اعتماد به عرش دارم دیگه چه میشه کرد(

 بعد از اینکه از آموزشگاه اومدیم بیرون من رفتم برای سارا به گردنبد ساعت خوشگل نقره خریدم وسریع

برگشتیم ویال.

 توی ویال وقتی که رسیدیم خواستم درو با کنم که برم داخل ولی نشد از اون طرف نیما که توی باغ بود برام

سوت زد وگفت : بچه ها... بیاید این جا هردو رفتیم پیش نیما وپرسید: شما کجا بودید ؟

 -مگه قرارنشد ایلیا وسارا و تنها بذاریم ؟

 -آهان ... سیاوش تومگه بیرون کار نداشتی ؟

 -به لطف بعضی ها دیرم شد نرفتم .

 نیما وقتی دید سیاوش اعصاب نداره دیگه سربه سرش نذاشت ازش پرسیدم : پس بقیه کجان ؟

 -سارا وایلیا ومادربزرگ داخلن دارن باهم حرف میزنند مهرسا وملیکاهم از پنجره پشتی دارن نگاشون میکنند.

بیا بریم پیششون .

 همینکه یه قدم برداشتیم سیاوش گفت : کجا میرین ؟؟

 نیما -پشت ساختمون توهم بیا .

 سه تایی باهم رفتیم از دور مهرسا وملیکارو دیدم سه تایی رفتیم پیششون ومثل اونا داخل رونگاه کردیم ....

 سارا و ایلیا و مادربزرگ داشتند باهم حرف میزدند .

 سیاوش از نگاه کردن دست کشید وگفت : خواهرم رو سپردم دست کیا!!! واقعا که .

 مهرسا - چیکارش کردیم مگه ؟ خوردیمش ؟ داریم واسش شوور پیدا میکنیم .

 - این بچه بازی ها چیه ؟ هرکس خودش باید واسه زندگیش تصمیم بگیره .

 مهرسا- تورو خدا سیاوش دوباره شروع نکن قبال درباره اش باهم حرف زدیم .

 سیاوش دیگه چیزی نگفت وماهم مثل خرچنگ چسبیدیم به شیشه و داخل رونگاه کردیم .

 چند لحظه که گذشت سارا وایلیا از جاشون بلند شدند ما چهار تا مثل جنگ زده ها دویدیم ورفتیم پشت در

وایلیا اومد بیرون .

 مهرسا - چی شد ؟

 - هیچی ....

 -یعنی چی هیچی ؟؟؟

 -اه... صدبا مادربزرگ باهاش حرف زده صدبار خودم صدبار دیگه هم به دایی و زندایی گفتم اوناهم باهاش حرف

زدن همش میگه تومیتونی بادختری ازدواج کنی که قبال نامزد نداشته اصال نمیفهمه که من اونو میخوام .

 ایلیا کم مونده بود مثل بچه ها گریه اش بگیره وقتی حرفاشو زد رفت تو کلبه درختی نیما...

 حاال نیما این وسط داره خودشو میکشه واسه کلبه اش میگه : آه... حاال اومدیم و این سارا خانوم حاال حاال

خواست ناز کنه تکلیف من چیه این وسط ؟

 هیشکی دیگه حوصله نداشت مهرسا زیرلبی به نیما یه چیزی گفت وهمه رفتیم داخل.

 فرداصبح قرار شد مادر بزرگ سارارو باخودش ببره بیرون تاهم یکمی باهاش حرف بزنه هم اینکه ما خونه رو

واسه تولد آماده کنیم

من ونیما داشتیم جشن هارو آویزون میکردیم مهرساهم ترتیب خوراکی هارو میداد ملیکاهم خونه رومرتب

میکرد وسیاوش هدیه هاروکادو میکرد.

ایلیاهم که اصال اعصاب نداشت نشسته بود روی پله ها.

من چندتا جشن برداشتم وروبه نیما گفتم : بروباالی چهارپایه این حشن هارو آویزون کن .

-یه چیز بگم به کسی نمیگی ?

-چی ؟

-من ترس از ارتفاع دارم ...

-اینو میگی که از زیر کار دربری ؟

-نه به جان تو..... اصال بده خودم میزنم.

-نه ولش کن خودم میزنم .

-نه بابا بده به من ....

-اااا.... خودم میزنم دیگه .

-مگه اینکه ازروی جنازه ام رد بشی ...

خالصه اینقدر من کشیدم نیما کشید که جشن پاره شد....

نیما - آه..... بیا همش میگم بده به من بیا جشنو پاره کردی...

حاال ببربده سیاوش چسبش بزنه ...

من ؟ من ببرمش ؟ عمرا....

گفتم : خودت خرابش کردی خودت هم ببر بده .

نیما چپ چپ نگام کردو گفت : شما دوتامشکوک میزنیدها ...

- واا... چرامگه ؟

-هیچی ...

بعدش هم جشن روازم گرفت ورفت وقتی سیاوش درستش کرد نیما جشن رو آورد من هم رفتم باالی چهار پایه 

داشتم جشن هارو آویزون میکردم که یهو نیما مث آدمای دیوونه چهارپایه رو تکون دادوگفت : آهااااا ... حاال کی

از زیر کار درمیره ؟ هااا ؟؟؟

-ای وای.... نیما...نیما... دیوونه بازی درنیا .. واایی ... االن میافتم ..

-نه میخوام بدکنم کی از زیر کار در میره ...خخخخخ .

همون طورکه میخندیدم گفتم : وااااااییی .. نیما ...... االن می افتم ..وبعد جیغ کشیدم ...

-حاال مزه میده ؟

-وااای... نکن ... افتادم

وبعد دوباره خندیدم .

همون طور داشتیم بانیما مسخره بازی درمیاوردین و میخندیدیم که یهو حس کردم زیرپام خالی شد همینکه

حس کردم دارم میفتم ناخوداگاه جیغ بلندی کشیدم ...

بالفاصله بعد از جیغی که کشیدم سیاوش دادزد : چرا این طوری میکنی نیما.... نکن ببینم ... نکن اون طوری می

افته ... ولش کن .

اینقدر عصبی حرفشو زد که نیما از کارش دست کشید منم نشستم روی چهارپایه ونفس آسوده ای کشیدم .

بااون فریادی که سیاوش زد همه دست از کارشون کشیدن...

امروز سیاوش اصال اعصاب نداره ها...

اگه امروز کرم نریزم به نفع خودمه ..

بعداز چند لحظه دوباره همه کارشون رو ازسرگرفتند.

ایلیا که مثال روان شناسمونه باهاش حرف بزنی تیکه پارت میکنه دیگه چه انتظاری از سیاوش میره ؟؟

همون طور نشسته بودم که نیما درگوشم گفت : دیدی گفتم شما دوتا مشکوک میزنید ؟

-باز چرا این فکرو کردی ؟

-هیچی .... تاسیاوش نیومده بزنه لهم کنه من برم .

وقتی نیما داشت میرفت زیر چشی یه نگاه به سیاوش انداختم .

بااخم های توهم رفته داشت کارشو انجام میداد.

بی تربیت ... چرا سر نیما داد زد ؟

همش تقصیر منه دیگه ... مثل بچه های زر زرو جعغ کشیدم ....

خب دست خودم نبودکه ...

شونه ای باال انداختم و بلند شدم بقیه کارم رو انجام دادم .

وقتی همه کارشون تموم شد رفتتد توی اتاق تالباساشون روعوض کنند .

من هم داشتم میرفتم توی اتاقم که از روی پله ها نگاعی به دراتاق سیاوش انداختم .

ایلیا جواب رد گرفته این ناراحته .... عجبا.

محو تماشای در اتاق بودم که یهو صدای ایلیا بلند شد .

- نیمااااا ... میری بیرون یا خودم پرتت کنم ؟

بعدهم دراتاق ایلیا بازشد و نیما از اومد بیرون پشت سرش هم یه لنگه دمپایی شوت شد بیرون...

نیما - بابا این اصال اعصاب نداره.

بعدروبه من گفت : به چی خیره شده بودی ؟

-هیچی .

- خداکنه .

این رو گفت وبعد هم ازپله ها سریع رفت پایین .

من هم رفتم سمت اتاقم ...

خب حاالچی بپوشم ؟؟؟؟

اهان ... پیداکردم .

یه پیرهن خیلی ناز سفید داشتم که ساده بود واستین های تنگش تا آرنجم بود خودش هم تازیر زانو هام بود روی

پیرهن تنگم یه پارچه حریر سبز آبی باگالی ریز صورتی و رنگی بود که خیلی نازبود و پیرهن تنگ زیرش رو کامل

میپوشوند .

اون پیرهن رو تنم کردم ساپورت سفیدهم پوشیدم باکفش های عروسکی سفید .

موهام رو ازپشت بستم وجلوش رو از فرق باز کردم وادامش رو بیرون گذاشتم یه روسری کوتاه سبز آبی هم

پوشیدم که مثل پیرهنم بود .

گوشواره آویز مرواریدی سبزهم انداختم ویه رژ کمرنگ صورتی هم زدم 

وای... چقدر خوشگی شدم من ...

خب دیگه برم بیرون .

ازاتاق که رفتم بیرون و رفتم پیش مهرسا دراتاق روزدم ملیکا دروباز کرد بادیدن من چشماش گرد شد.

گفتم : چی شده ؟؟؟

- هیچی بیاتو...

مهرسا بدون اینکه پشت سرش رونگاه کنه ازم پرسید : بنظرت من کدومش روبپوشم ؟

رفتم سمت لباس هاش ویه پیرهن صورتی رونشون دادم وگفتم این خیلی خوشگله .

مهرسا نگاهی به من انداخت وگفت : ای بیشعور ... عجب تیپی زدی ....

-مرسی ... توهم اگه اون پیرهنت روبپوشی خیلی خوشگل میشی .

-پس اونو میپوشم .

مهرسا اون لباس روپوشید وملیکاهم یه شلوار پاره پوره عجق وجق بایه تاپ مشکی پوشید و تیپ اسپرتی زد.

از اتاق که خارج شدیم به مهرسا گفتم : ایلیا روصدا نمیزنی ؟

-نه ولش کن خودش میاد .

-آخه گ*ن*ا*ه داره .

-گ*ن*ا*ه نداره . اون جوری نگاش نکن اون کلی برنامه داره واسه امشب فک کردی به همین راحتی سارا رو ول

میکنه ؟

آروم رفتیم پایین هوا کم کم داشت تاریک میشد که ساراومادربزرگ باماشین رسیدند.

برای اینکه سارا روغافلگیرکنیم چراغ هارو خاموش کردیم .

همه ساکت بودند که حس کردم ازسمت پله ها صدای پایی میاد .

توی تاریکی دنبال ردی از صدا میگشتم .

احتماال یا سیاوشه یاایلیا چون فقط این دونفر باال بودند.

داشتم همون طور روی پله هارو نگاه میکردم تاببینم کی اون جا وایساده که ناگهان چراغ هاروشن شد . چشم

های من دقیقا خیره شده بود توی چشم های سیاوش ...

همون زورکه چشم های اون خیره بود توچشام ...

محو تماشا کردن چشم های رنگی اش شدم .

عجب تیپی هم زده یه شلوار تنگ مشکی پوشیده بایه پیرهن سفید جذب و یه کراوات شل مشکی هم که مدل

لباسش بود آویزون بود .

موهای لختش هم که توصورتش پخش بود.

منکه خیره بودم توچشاش یهو نگام روازش گرفتم....

این هنه جای خالی چرا باید نگاه مادوتا به هم تالقی کنه ؟

چراتو همون نقطه ای که من خیره شدم باید دوتا چشم رنگی پیدا بشه ؟؟

من ونیما داشتیم جشن هارو آویزون میکردیم مهرساهم ترتیب خوراکی هارو میداد ملیکاهم خونه رومرتب

میکرد وسیاوش هدیه هاروکادو میکرد.

ایلیاهم که اصال اعصاب نداشت نشسته بود روی پله ها.

من چندتا جشن برداشتم وروبه نیما گفتم : بروباالی چهارپایه این حشن هارو آویزون کن .

-یه چیز بگم به کسی نمیگی ?

-چی ؟

-من ترس از ارتفاع دارم ...

-اینو میگی که از زیر کار دربری ؟

-نه به جان تو..... اصال بده خودم میزنم.

-نه ولش کن خودم میزنم .

-نه بابا بده به من ....

-اااا.... خودم میزنم دیگه .

-مگه اینکه ازروی جنازه ام رد بشی ...

خالصه اینقدر من کشیدم نیما کشید که جشن پاره شد....

نیما - آه..... بیا همش میگم بده به من بیا جشنو پاره کردی...

حاال ببربده سیاوش چسبش بزنه ...

من ؟ من ببرمش ؟ عمرا....

گفتم : خودت خرابش کردی خودت هم ببر بده .

نیما چپ چپ نگام کردو گفت : شما دوتامشکوک میزنیدها ...

- واا... چرامگه ؟

-هیچی ...

بعدش هم جشن روازم گرفت ورفت وقتی سیاوش درستش کرد نیما جشن رو آورد من هم رفتم باالی چهار پایه .

داشتم جشن هارو آویزون میکردم که یهو نیما مث آدمای دیوونه چهارپایه رو تکون دادوگفت : آهااااا ... حاال کی

از زیر کار درمیره ؟ هااا ؟؟؟

-ای وای.... نیما...نیما... دیوونه بازی درنیا .. واایی ... االن میافتم ..

-نه میخوام بدکنم کی از زیر کار در میره ...خخخخخ .

همون طورکه میخندیدم گفتم : وااااااییی .. نیما ...... االن می افتم ..وبعد جیغ کشیدم ...

-حاال مزه میده ؟

-وااای... نکن ... افتادم

وبعد دوباره خندیدم .

همون طور داشتیم بانیما مسخره بازی درمیاوردین و میخندیدیم که یهو حس کردم زیرپام خالی شد همینکه

حس کردم دارم میفتم ناخوداگاه جیغ بلندی کشیدم ...

بالفاصله بعد از جیغی که کشیدم سیاوش دادزد : چرا این طوری میکنی نیما.... نکن ببینم ... نکن اون طوری می

افته ... ولش کن .

اینقدر عصبی حرفشو زد که نیما از کارش دست کشید منم نشستم روی چهارپایه ونفس آسوده ای کشیدم .

بااون فریادی که سیاوش زد همه دست از کارشون کشیدن...

امروز سیاوش اصال اعصاب نداره ها...

اگه امروز کرم نریزم به نفع خودمه ..

بعداز چند لحظه دوباره همه کارشون رو ازسرگرفتند.

ایلیا که مثال روان شناسمونه باهاش حرف بزنی تیکه پارت میکنه دیگه چه انتظاری از سیاوش میره ؟؟

همون طور نشسته بودم که نیما درگوشم گفت : دیدی گفتم شما دوتا مشکوک میزنید ؟

-باز چرا این فکرو کردی ؟

-هیچی .... تاسیاوش نیومده بزنه لهم کنه من برم .

وقتی نیما داشت میرفت زیر چشی یه نگاه به سیاوش انداختم .

بااخم های توهم رفته داشت کارشو انجام میداد.

بی تربیت ... چرا سر نیما داد زد ؟

همش تقصیر منه دیگه ... مثل بچه های زر زرو جعغ کشیدم ....

خب دست خودم نبودکه ...

شونه ای باال انداختم و بلند شدم بقیه کارم رو انجام دادم .

وقتی همه کارشون تموم شد رفتتد توی اتاق تالباساشون روعوض کنند .

من هم داشتم میرفتم توی اتاقم که از روی پله ها نگاعی به دراتاق سیاوش انداختم .

ایلیا جواب رد گرفته این ناراحته .... عجبا.

محو تماشای در اتاق بودم که یهو صدای ایلیا بلند شد .

- نیمااااا ... میری بیرون یا خودم پرتت کنم ؟

بعدهم دراتاق ایلیا بازشد و نیما از اومد بیرون پشت سرش هم یه لنگه دمپایی شوت شد بیرون...

نیما - بابا این اصال اعصاب نداره.

بعدروبه من گفت : به چی خیره شده بودی ؟

-هیچی .

- خداکنه .

این رو گفت وبعد هم ازپله ها سریع رفت پایین .

من هم رفتم سمت اتاقم ...

خب حالاچی بپوشم ؟؟؟؟

اهان ... پیداکردم .

یه پیرهن خیلی ناز سفید داشتم که ساده بود واستین های تنگش تا آرنجم بود خودش هم تازیر زانو هام بود روی

پیرهن تنگم یه پارچه حریر سبز آبی باگالی ریز صورتی و رنگی بود که خیلی نازبود و پیرهن تنگ زیرش رو کامل

میپوشوند .

اون پیرهن رو تنم کردم ساپورت سفیدهم پوشیدم باکفش های عروسکی سفید .

موهام رو ازپشت بستم وجلوش رو از فرق باز کردم وادامش رو بیرون گذاشتم یه روسری کوتاه سبز آبی هم

پوشیدم که مثل پیرهنم بود .

گوشواره آویز مرواریدی سبزهم انداختم ویه رژ کمرنگ صورتی هم زدم .

وای... چقدر خوشگی شدم من ...

خب دیگه برم بیرون .

ازاتاق که رفتم بیرون و رفتم پیش مهرسا دراتاق روزدم ملیکا دروباز کرد بادیدن من چشماش گرد شد.

گفتم : چی شده ؟؟؟

- هیچی بیاتو...

مهرسا بدون اینکه پشت سرش رونگاه کنه ازم پرسید : بنظرت من کدومش روبپوشم ؟

رفتم سمت لباس هاش ویه پیرهن صورتی رونشون دادم وگفتم این خیلی خوشگله .

مهرسا نگاهی به من انداخت وگفت : ای بیشعور ... عجب تیپی زدی ....

-مرسی ... توهم اگه اون پیرهنت روبپوشی خیلی خوشگل میشی .

-پس اونو میپوشم .

مهرسا اون لباس روپوشید وملیکاهم یه شلوار پاره پوره عجق وجق بایه تاپ مشکی پوشید و تیپ اسپرتی زد.

از اتاق که خارج شدیم به مهرسا گفتم : ایلیا روصدا نمیزنی ؟

-نه ولش کن خودش میاد .

-آخه گ*ن*ا*ه داره .

-گ*ن*ا*ه نداره . اون جوری نگاش نکن اون کلی برنامه داره واسه امشب فک کردی به همین راحتی سارا رو ول

میکنه ؟

آروم رفتیم پایین هوا کم کم داشت تاریک میشد که ساراومادربزرگ باماشین رسیدند.

برای اینکه سارا روغافلگیرکنیم چراغ هارو خاموش کردیم .

همه ساکت بودند که حس کردم ازسمت پله ها صدای پایی میاد .

توی تاریکی دنبال ردی از صدا میگشتم .

احتماال یا سیاوشه یاایلیا چون فقط این دونفر باال بودند.

داشتم همون طور روی پله هارو نگاه میکردم تاببینم کی اون جا وایساده که ناگهان چراغ هاروشن شد . چشم

های من دقیقا خیره شده بود توی چشم های سیاوش ...

همون زورکه چشم های اون خیره بود توچشام ...

محو تماشا کردن چشم های رنگی اش شدم .

عجب تیپی هم زده یه شلوار تنگ مشکی پوشیده بایه پیرهن سفید جذب و یه کراوات شل مشکی هم که مدل

لباسش بود آویزون بود .

موهای لختش هم که توصورتش پخش بود.

منکه خیره بودم توچشاش یهو نگام روازش گرفتم....

این هنه جای خالی چرا باید نگاه مادوتا به هم تالقی کنه ؟

چراتو همون نقطه ای که من خیره شدم باید دوتا چشم رنگی پیدا بشه ؟؟

من نگام رواز سیاوش گرفتم ولی اون هم چنان داشت منو نگاه میکرد به خودم که اومدم دیدم سارا روبه روی من

ایستاده .

هه...

پس به اون این طوری زل زده بود... چه احمقی ام من .

توی یه لحظه این اتفاقا رد شدورفت سیاوش سارا روبغل کردوبهش تبریک گفت.

بعد هم یکی یکی هممون روبغل کردو بخاطر جشن تولدی که براش گرفتیم ازمون تشکرکرد.

اون شب خیلی شب خوبی بود .

مخصوصا اینکه اون شب برای اولین بار عموها و زن عموهام رودیدم .

همه دورهم نشته بودیم که صدای زنگ بلند شد 

مهلقا خانوم دروباز کرد مادربزدگ ازش پرسید : کی بود مهلقا ؟

- امید آقابود... بقیه هم همراشونن.

من خیلی ذوق داشتم ومیخواستم هرچه زودتر عموهام روببینم .

هممون جمع شده بودیم کنار در که دربازشد .

اول یه خانوم اومد تو ... باقدمتوسط و موهای شرابی ...

اولش ه مادربزرگ سالم کردوبعدهم تولد سارا روتبریک گفت ومن روکه دید تعجب کردوگفت : تو دختر آقا ایمان

هستی؟

-بله...

-ماشاال...من تابحال ندیده بودمت چه دختری ...

بعدهم منو بغل کردوگفت : من مادر ملیکا ام .

-خوشبختم ... باید از شباهتتون حدس میزدم .

پشت سرش یه آقای دیگه واردشد.

اول روبه اون خانوم گفت: شهال.... دخترایمانه ؟؟

-بله...

لبخندی زد ومن روبغل کردو گفت : هزار ماشاال اینقدر ندیده بودمت کال از یادم رفته بودی ...

آخرین بار یکی دو سالت بود که دیدمت ...

ازدیدن من سیر نمیشد که بادیدن مادربزرگ رفت پیشش .

بعداز عمو امید یه مرد دیگه داخل شد که خیلی هم شبیه بابابود...ازهمون لحظه اول که دیدمش حس کردم خیلی

دوسش دارم.

اون اول سارا رو ماچ کردو تولد دخترشو تبریک گفت بالفاصله بعد از اون یه خانوم دیگه وارد شد وبعد از دیدن

من روبه مردی که کنارش بود گفت : علی .... این دختربرادرته ها....

عمو علی لبخندی زد پیشونی ام رو بوسید و گفت: آره .... میبینی سرنوشت چه جوری مارو باهم غریبه کرده ؟

من فقط لبخند زده بودم و چیزی نمیگفتم .

اون لحظه بادیدن عمو علی خیلی آروم شدم چون شبیه بابابود بخاطر همینم محکم بغلش کردم 

بعداز اینکه باهمه آشنا شدم نیکی جون )مادر سارا وسیاوش (من روبرد نشوند کنار خودش .

چقدر خانوم مهربونی بود ....

برعکس نیما ومهرسا که خیلی شلوغ کار بودند پدرومادرشون خیلی ساکت بودند .

اماهرچقدر سارا وسیاوش آروم بودند عمو علی شوخ بود.

اون شب ازدیدن خانواده ای که مال من بود وتابحال نداشتمشون سیرنمیشدم .

چند دقیقه بعداز اینکه همه رسیدند تازه آقا ایلیا اومد پایین و سالم محکمی به جمع داد وبعد از اینکه نشست

گفت : خب دیگه چمع همه جمعه فقط سر مامان من موند بی کاله .

نیکی - ایلیا جان مادرت خوبه ؟

-حتما خوبه که خبری ازش نیست .

-خب توهم باید بهشون سربزنی دیگه. باالخره مادرته ...

ایلیا پوزخندی زد و چیزی نگفت .

شهال جون )زن عمو امید( روبه من کرد وگفت : گیتا جان مهرسا گفته پدر مادرت تایلندن درسته ؟

-بله ؟

-تاکی اون جا هستند ؟

-هنوز حدودا نه ده ماهی مونده .

-اوووووه ... چقدر طوالنی ... ایشاال بعدش برمی گردند دیگه ؟؟

-نه ... بعدش من میرم اونجا.

-یعنی دیگهقصد برگشت ندارن ؟

-چرا ... بعد چهارسال که کارشون کامل شد دوباره برمیگردیم .

شهالخانوم خواست دوباره سوال بپرسه که عمو امید بهش گفت : بابا کم بچه رو سوال پیچ کن ... بزار دوکالمم

باعموش حرف بزنه .

خالصه اون شب درعوض این همه مدتکه عمو نداشتم کلی باهاشون حرف زدم .

راستی ... اون شب کارا وحرکات ایلیا دیدنی بود همش دورو بر نیکی جون وعمو علی میگشت وباهاشون حرف

میزد 

مهرسا راست میگفت مثل اینکه نقشه ای داره...

اون شب اتفاقای جالبی افتاد تولد سارا هم به خوبی برگزار شد وهمه ی کادو ها بازشد .

اون وسط نیما اومده میگه : واسه ما که تولد نمیگیرین ... حداقل این کاغذ کادوهارو بدید من ببرم بچسبونم اتاق

کلبم .

چقدرنیما بانمک بود...

همیشه مارو میخندوند ...

و اما...

میرسیم به مهمترین اتفاق اون شب :

بعدازشام وتولد واین حرفا بزرگترا جمع شدن توی یه سالن وماهم توی یه سالن دیگه یه دایری درست کردیم و

یه بطری هم گذاشتیم وسط ...

آخ جون ..... حقیقت یا جرئت ...

اولین قرعه افتاد روی نیما وملیکا .

نیما هم له ملیکا حکم کرد که 5 تا بطری بزرگ آب بخوره...

ملیکاهم که به سه تانرسیده دسشویی اش گرفت و تاآخر بازی هم یه پاش میش ما بود یه پاش تو دست شویی ...

دیگه بماند که چقدر بهش خندیدیم .

و بعدش هم قرعه افتاد سر سیاوش و نیما .

سیاوش هم گفت : باید بری توی اون یکی سالن که همه نشستند وجلوی چشم همه از زیر صندلی ها سینه خیز

بری ....

حاال قیافه نیما اون وسط دیدنی بود .

نیما - ای وای ... ملیکا از دستشویی برنگشت من برم ببینم چیشد ...

نزدیک نیم ساعت نیما فقط این طوری حرف زد آخرش هم مجبورشد بره و این کارو انجام بده .

بخاطر همین همه باهم رفتیم توی اون یکی سالن وصف کشیدیم تا آقا نیما اون وسط سینه خیز بره .

مادربزرگ که تعجب کرده بود وشهالخانومم که اصالاااا ازکارمون خوشش نیومد ولی

ولی عمو علی وعمو امید پابه پای ما میخندیدند مهرسا که مثل سوسک سروته شده بود ودست وپا میزد شده بود

سارا و ملیکا رو که پخش زمین شده بودند باید با خاک انداز از جمعشون میکردیم ایلیا هم که دود شد رفت

هوا...)خدایش بیامرزد(.

نیما بیشتر شبیه مارمولک داشت روی زمین میخزید ...

خخخخخخخخخ .

دیگه اون لحظه ازقیافه مادربزرگ بگیر تا درو دیوار خونه همه چیز خنده دارشده بود .

اون موقع سیاوش دقیقا پشت سرمن بود صدای خنده های اون شبش هیچ وقت از تو ذهنم پاک نیمشه .

بافاصله کمی که بامن داشت صدای نفس هاش رو پشت سرم حس میکردم.

چقدر صدای خنده اش قشنگه ...

اون شب حس عجیبی به من دست دادبرای اولین بار باشنیدن صدای سیاوش قند تودلم آب شد...

همه داشتند به نیما میخندیدند من به خنده های سیاوش .

واما قشنگ ترین لحظه اون شب قرعه ی نهرسا وایلیا بود .

مهرسا روبه ایلیا گفت : هرکاری بهت بگم انجام میدی ؟

-آره ...

-مطمئن ؟

-آره ...

-پس بلند شو ویه باردیگه جلوی همه حرف دلت روبه سارا بزن .

همه کپ کرده بودند...

حاال باید دید ایلیا چه کار میکنه .

اون هم خیلی خون سرد بلند شد صداش رو صاف کردوگفت : سارا ..... من دوست دارم ....

بامن ازدواج میکنی ؟؟؟؟؟

چند لحظه گذشت،هیچکس هیچی نمیگفت .

اون سمت روکه نگاه کردم دیدم همه وایسادن دارن نگامون میکنن 

حاالنوبت اونا بود که بخندن .

این مهرسا وایلیا قبال باهم هماهنگ کرده بودن کامال معلوم بود.

یهو صدای نیکی جون ازاون سمت اومد: قبال اجازشو گرفته بود....

صدا از درودیوار درمی اومد ازمانه .

عموعلی گفت : جوابش روبده دیگه دخترم . فکراتو هم که کردی !

اووووه ابن برنامه ازقبل کال هماهنگ شده بوده.....

دوباره چند لحظه گذشت ...

سارا بلند شد....

اوه اوه.... االن دوباره قهر میکنه میذاره میره .

ولی این طوری نشد .

سارا بلند شد...

اشک مهرسا داشت درمی اومد

نگاهی به ایلیا انداخت وبعد لبخندی زدوگفت : بله !

دیگه اشکای مهرسا جاری شد وپرید پرید بغل سارا.

ازاون طرفم مادربزرگ وبقیه شروع کردن به دست زدن .

دیگه همه جا غوغا شد ...

نیما داشت اون وسط قر میداد

مهرسا عذاگرفته بود میگفت حاالمن چی بپوشم ...

ملیکاهم که تازه از دست شویی اومده بود واز همه جا بی خبر .

همه از دور زمینی که روش نشسته بودیم بلند شدن . فقط من مونده بودم وسیاوش .

آهی از سر آسودگی کشیدم وبطری که وسط بود روچرخی دادم.

ای وای ....

یربطری اومد طرف من واون سمتش هم طرف سیاوش ....

پاشم برم .....

پاشم برم که االن سیاوشو جو میگیره میخواد یوال بپرسه .

یه نگاه به بطری انداختم یه نگاه به سیاوش وسریع خواستم بلند بشم برم که سیاوش دستش رو روی دست های

مشت شده من گذاشت و محکم نگهم داشت ...

باترس پرسید: چ.... چیه ؟

-حاال نوبت منه سوال بپرسم .

-خ... خب ... خب بپرس... .

-منو... منو... بخشیدی؟ به خاطر حرف هایی که اون روز زدم !

من االن چی جواب این آدم رو بدم آخه ؟

ته ته دلم از دستش ناراحت بودم واگه میگفتم بخشیدمت پرو میشد .

ولی از طرفی باخودم گفتم : این پسر خیلییی مغروره درست مثل خودم مگه برای من راحته که از کسی

عذرخواهی کنم ؟

چی شده که این آدم مغرور این طور به زانو دراومده .... واقعا نمیدونم ... .

این که خدای غرور بود .... .

ولی نه ... غرورم بهم اجازه نمی داد ببخشمش ...

اون منو تحقیرم کرد....

حاالهم نوبت منه ...

دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم وبدون اینکه نگاش کنم بلند شدم و رفتم ...

وخیلی سریع توی هیاهوی اونجا گم شدم وچیزی نگذشت که کامل فراموشش کردم .

 چند لحظه گذشت،هیچکس هیچی نمیگفت .

 اون سمت روکه نگاه کردم دیدم همه وایسادن دارن نگامون میکنن .

 حاالنوبت اونا بود که بخندن .

 این مهرسا وایلیا قبال باهم هماهنگ کرده بودن کامال معلوم بود.

یه نگاه به بطری انداختم یه نگاه به سیاوش وسریع خواستم بلند بشم برم که سیاوش دستش رو روی دست

های مشت شده من گذاشت و محکم نگهم داشت ...

 باترس پرسید: چ.... چیه ؟

 -حاال نوبت منه سوال بپرسم .

 -خ... خب ... خب بپرس... .

 -منو... منو... بخشیدی؟ به خاطر حرف هایی که اون روز زدم !

 من االن چی جواب این آدم رو بدم آخه ؟

 ته ته دلم از دستش ناراحت بودم واگه میگفتم بخشیدمت پرو میشد .

 ولی از طرفی باخودم گفتم : این پسر خیلییی مغروره درست مثل خودم مگه برای من راحته که از کسی

عذرخواهی کنم ؟

 چی شده که این آدم مغرور این طور به زانو دراومده .... واقعا نمیدونم ... .

 این که خدای غرور بود .... .

 ولی نه ... غرورم بهم اجازه نمی داد ببخشمش ...

 اون منو تحقیرم کرد....

 حاالهم نوبت منه ...

 دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم وبدون اینکه نگاش کنم بلند شدم و رفتم ...

 وخیلی سریع توی هیاهوی اونجا گم شدم وچیزی نگذشت که کامل فراموشش کردم

 فرداظهر عموعلی وعمو امید بعد از کلی معذرت خواهی کدن از مادربزرگ به خاطر اینکه بیشتر از اون نمی

تونند بمونند برگشتند .

 مادربزرگ هم به دل نگرفت فقط شرط گذاشت که بچه هارو نبرن .

 مادربزرگ اون روز خیلی خوش حال بود خیلی....

 چرا خوش حال نباشه ؟

 نوه بزرگش داره ازدواج میکنه...

 درسته که مادربزرگ بامن خوب رفتار میکنه ومثل اوایل نیست اما هنوزم حس میکنم باهام خیلی سرده 

یکی دو روزی گذشت ...

 قرارشده بود اون روز همگی باهم بریم یه کوهنوردی درست وحسابی .

 قرارهم گذاشته بودیم که راس ساعت 7 همه آماده باشند .

 من شب قبلش خیلی خسته بودم بخاطر همین فرداش به زور باسرو صداهایی که از پنجره اتاقم شنیدم بیدار

شدم .

 آخیشش .... چقدرخسته بودم...

 ای وای ....

 ساعت15:7 دقیقه است...

 ازتختم پریدم بیرون ورفتم پشت پنجره ..

 همه حاضروآماده پایین داشتندوسایل هارو آماده میکردند .

 ولی...

 نه ..

 مث اینکه همه ایستاده خوابیدند وفقط یه نفر وسایل هارو حاضر میکنه .

 خب اونکه ایلیاست داره خمیازه میکشه.

 مهرسا نیما هم توخواب دارن راه میرن ساراکه نشسته یه گوشه ملیکا هم فک میکنم توماشین خوابیده .

 پس سیاوش کجاست ؟؟؟؟

 اوناهش.. اون جاست ....

 آخی .... مثل همیشه اون داره وسایالرو آماده میکنه .

 همیشه همه ی کارارو اون انجام میده .

 حقشه .... زورو بازو داره بایدم انجام بده .

 نگو گیسی...... دلت میاد ؟

 آره چرا دلم نیاد؟

دوباره جنگ ندای درون وکودک درونم داشت اوج میگرفت...

 اوه اوه .... االن اگه اینجا وایسم یکی شون میزنه اون یکی رو میکشه .

 من برم تا کاربه جاهای باریک نکشیده .

 مثل جت رفتم دست وصورتم روشستم وحاضرشدم .

 کوله مدرسمم ازچمدونم بیرون آوردم وتوش رو پر کردم خرت وپرت ورفتم پایین .

 نمیدونم چرا وقتی موقع آماده کردن وسایل میشه همه خوابن به محض اینکه

 کارا تموم میشه همه ازخواب بیدار میشن... عجیبه !!! واقعا چرااااا ؟؟!!

 یعنی همه کارو که سیاوش انجام داد هنوز در صندوق عقب رونبسته بودکه نیما پرید وسط مهرسا دست وجیغ

وهورااا

......

 به مقصد که رسیدیم همه ازماشین پیاده شدند و کوله هاش روبرداشتند من آخرین نفر بودم همینکه رفتم تا از

صندوق عقب کوله ام روبردارم چیزی توجهم روجلب کرد واون کوله سیاوش بود....

 ناخود اگاه یاد روز اولی افتادم که سیاوش ازدر وارد شد وکوله اش روپرت کرد روی من داشام فکرمیکردم که

باصدای بچه ها از فکر اومدم بیرون ...

 گیسیا .....

 سیاوش ...

 ملیکا....

 بیاید دیگه !

 کوله ام روبرداشتم ورفتم پیش بقیه وپشت سرشون بافاصله راه افتادم ...

 اینقدرتوی کوله ام چرت وپرت پرکرده بودم که به زور داشتم راه میرفتم .

 چند قدمی که رفتم یهو احساس کردم چیزی روی دوشم نیست...

 انگار که پشتم سبک سبک شده بود .

 برگشتم عقب رونگاه کردم .

 سیاوش از دسته ی کیفم گرفته بود ونگهش داشته بود.

چرا این طوری میکنی ؟

 -فکر نمیکنی این خیلی سنگینه ؟

 -نه .... مگه تواین طوری فک میکنی؟

 -دقیقا ...

 -خب کاری به کارت ندارم هرطور دوس داری فک کن .

 -نه ... نمیشه ... اینو بده من میارم ...

 -نه ... خودم میارمش ..

 -بهت گفتم بدش به من ...

 -منم گفتم خودم میارم .

 اینو که گفتم دوباره از اون اخمای ترسناکش یکی تحویلم داد که مجبورشدم کوله رو ول کنم .

 راست هم میگفت خیلی سنگین بود .

 خوشحال وخندان خواستم راه بیفتم برم باال که سیاوش گفت: کجا؟؟؟؟

 بعدش هم کوله خودش روپرت کرد سمت من وگفت : بجاش اینو بیار این سبکه .

 میخره ی بیشعور....

 حاال میمردی دوتاش هم خودت میاوردی ؟

 حاالخو بیش این بودکه کبف دوتامون هم مشکی بود ودخترونه پسرونه نداشت ..

 حاال اگه کوله من صورتی بود ... هه هه هه ....

 فک کن سیاوش بااون ابهتش کوله صورتی بندازه ... خخخخخخ )مرض(.

 عجب تیپی هم زده...

 یه پیرهن اسپرت قهوه ای پوشیده بایه شلوار قهوه ای کفش هاش هم که مخصوص کوه نوردی .

 این وسط یه چیز عجیب ذهنمو درگیر کرده بود ...

 اون هم زنجیری بودکه انداخته بود گردنش ....

 خیلی برام آشنا می اومد 

دیگه تابرسیم به قله اتفاق خاصی نیفتاد فقط توی راه کم مونده بود از دست کارای نیما از خنده سروته بشم .

 به باالی کوه که رسیدیم قرار شد ایلیا بره واسمون یه چیز بخره تا بخوریم اما همینکه گفت یکی باهام بیاد باهم

بریم هممون خودمون رو زدیم به مردن .

 دیگه اون قدر بهم خوش گذشت که اصال متوجه گذر زمان نشدم چشم روی هم که گذاشتم ایلیا گفت : خب

دیگه بچه ها االن هوا گرم میشه سریع تر بریم که یه چرخی هم تو شهر بزنیم .

 قرار گذاشتیم برگشتنی باتله کابین برگردیم .

 هرکدوم از کابین ها 4 نفره بود .

 ایلیا وسارا که همون اول پول یه کابین رویه جا دادند که فقط خودشون دوتا باشند.

 معلوم نیست میخواستن چی کار کنند ..

 من مونده بودم و مهرسا وملیکا نیما وسیاوش ...

 این ملیکا موقع سوارشدن توتله کابین خیلی مشکوک می زد دلیلش رو نمیدونستم .

 من وسیاوش سوارشدیم بعدش نیما ومهرسا دیگه برای ملیکا جا نبود ا ن هم از خداخواسته رفت توی کابین

عقبی .

 پس بگوووو .... ملیکا واسه این اینقدر هول بود .

 می خواست مارو بپیچونه تنها بره ....

 هنوز یه لحظه از رفتن ملیکا نگذشته بود که مهرسا راه افتاد دنبالش وگفت : آهااای ... کجااااا ؟؟؟؟

 همین طوری سرت روبنداز پایین برو ها...

 بعد روبه ماگفت : منم برم این امروز میخواد کرم بریزه .

 نیما عکس العملی نشون نداد ولی وقتی دید تو اون دونفر تنهایی رفتند مجبور شد بااونا بره .

 همینکه اونا رفتن گفتم : اااا ... منم دلم میخواد باهاشون برم .

 سیاوش- الزم نکرده هیچ جا نمیری هابشین همینجا ... جات خیلی هم خوبه !

 اخمام روتوهم کردم وازکنارسیاوش بلند شدم رفتم روی اون یکی صندلی نشستم .

 خوشبختاته یابدبختانه دیگه کسی نبودکه بخوادسوار تله کابین بشه واون طوری شد که من وسیاوش تنها

موندیم ...

من اصال توجهی بهش نمیکردم داشتم منظره های بیرون رو نگاه میکردم وحرص میخوردم ....

 خب منم دلم میخواست بااونا برم ....

 اه .... اینم شانسه من دارم ؟

 اه....اه...اه....

 نگا اونا چقدر داره بهش خوش میگذره...

 چند دقیقه گذشت هم چنان بیرون رو نگاه میکردم که یهو سیاوش ازجاش بلند شدو اومد کنار من نشست .

 زیر چشمی داشتم به زنجیرش نگاه میکردم .

 چند لحظه که گذشت سیاوش به بهانه اینکه میخواد بیرون رونگاه کنه خودش رو انداخت روی من ....

 -سیاوش ...خفه شدم .

 -اشکال نداره... نگا...نگا اون پایبن رو چقدرقشنگه ...

 اینقدربهم نزدیک بودکه بوی عطرش داشت دیوونه ام میکرد.

 دلم میخواست هلش بدم اون طرف ولی زورشو نداشتم وپخش شده بودم توشیشه .

 هنوز هم کوله من دست سیاوش بود وبرعکس.

 سیاوش باانگشت بیرون رونشون میداد ومیخندید....

 صدای خنده هاش توگوشم میپیچید.

 دیگه آخرهای مسیربود سیاوش خودش رواز روی من کنارکشید ومشغول بازی کردن باکیفم شد ...

 آخ... چقدراین پسر سنگینه لهم کرد...

 بی تربیت ...

 نگاهی بهش انداختم که یهو دستش روکرد داخل جیب کناره های کیفم وبه برگه ازش بیرون آورد...

 این دیگه چیه .. ازکجا اومده؟

 اول نگاش کرد بعد اخم کرد وروبه من درحالی که برگه رونشونم میدادگفت : این چیه ؟؟

 -نمیدونم ...

 )یه برگه بود که توش شماره نوشته شده بود کنارش هم نوشته شده بود فرزین(

یعنی چی نمیدونم ؟ مگه این کیف تونیست ؟

 -اصال چیکار داری؟ کی بهت اجازه داد دست بزنی به کیف من ؟؟؟

 -جواب سوال منو بده... گفتم این ازکجااومده ؟

این کیف مدرسمه تا امروزم ازتو چمدون درش نیاورده بودم...

-مطمئنی ؟؟

اگه مطمئنی که این فعال پیش من میمونه !

عکس العملی نشون ندادم ...

بزار دلش خوش باشه...

چقدرهم برگه ی داغونیه ....

انگار که خیس....

خیس...شده....باشه ....

میگم نکنه ...

نکنه...

این کار اون پسرست که تو پارک کیفم روبرداشته بود؟

احتماال کار خودش بوده ....

پس بگو چرا کیفم روبرداشته بوده ... .

وقتی برگشتیم دیگه نه سیاوش بامن حرف زد نه من.

عصرکه دورهم جمع شده بودیم من روبه روش نشسته بودم وزل زده بودم توچشاش ...

من هرچقدر بیشتر به چشاش دقت می کردم کمتر میفهمیدم که چه رنگیه !

راستی ... یعنی اون شماره روچکارش کرد؟

نکنه واقعا زنگ زد به طرف!؟

خب آخه منه خنگول چرا همون موقع که دست کرد توکیفم یدونه نزدم بهش تا دیگه فضولی نکنه ؟

تودلم باخودم حرف میزدم ورنگ چشای سیاوش روتشخیص میدادم 

یکم که گذشت واز فکربیرون اومدم دیدم سیاوش باتعجب زل زده به من حتما باخودش میگه این دختره

چرااینقدر دیوونه است ...

سریع خودم روجمع وجورکردم ونگام روازش گرفتم .

اه.... حاال فکر میکنه کیه که من اون طوری دارم نگاش میکنم....

االن هوابرش میداره فک میکنه عاشقش شدم که دارم اون طوری نگاش میکنم.

خب ... مگه نشدم ؟؟؟

نه ...معلومه که نشدم ...

این چه حرفیه ؟

مادوتا دشمن های قسم خورده ایم .

اون روز هم باتمام بدی ها وخوبی هاش گذشت فرداش قراربود بچه ها برگردند تهران .

...

همه مشغول جمع کردن وسایالشون بودند .

ساعت 10 صبح بود...

همه جاساکت وآروم ...

داشتم میرفتم سمت اتاقم ....

هرکس تواتاق خودش بود .

همینکه دراتاقم روباز کردم صدای دراتاق کناری روشنیدم .بی توجه رفتم داخل وهمینکه اومدم دروببندم چیزی

مانعم شد پایین دروکه نگاه کردم دیدم سیاوش پاشو گذاشته الی در ونمیذاره درو ببندم .

پوفی کشیدم ونگاش کردم بدون اینکه چیزی بگه دروباز کردواومد داخل...

بعد گفت : مطمئنی که این شماره رونمیشناسی اش دیگه ؟

-نه ...مطمئن نیستم .

اخم کردوگفت :خب ...شماره کی بود ؟

-دوس پسرم !!!

اخمش روغلیظ تر کرد ادای بچه های تخس رو دراوردم لب ولوچه ام روجمع کردم وگفتم : مشکلی داری ؟؟؟

چیه نکنه حسودیت میشه ؟

آره دیگه داشتن من که نصیب هرکسی نمی شه !

بایدم حسودی کنی ...

اصال من جای تو بودم خودم رو دار میزدم .

هنون طور یه ریز داشتم اراجیف میگفتم چشاموکه باز کردم دیدم اخماشو باز کرده بعدهم گفت : مثل اینکه بازم

اشتباه کردم...

اینو گفت و دروباز کرد که بره بیرون.

من عصبی شدم وگفتم : یعنی چی که اشتباه کردی ؟

- فک میکردم دروغگوی ماهری هستی ولی حاال فهمیدم خیلی خنگتر از این حرفایی ...

وبعد هم رفت بیرون....

این پسره اصال یه روز اعصاب منو داغون نکنه روزش شب نمیشه...

دیگه کم کم همه رفتنی شدن موقع خداحافظی نیما از شیشه ماشین اومده بیرون دادمیزنه ومیگه :

خداااااحااااافظ......

دلم برات تنگ میشه ....

زودبهت سرمیزنم ....

توروخدا گریه نکن.....

غم گین مباش....

زودبرمیگردیم....

حاالمن از خنده غش کرده بودم نیماهم همش میگفت : غم گین مباش....غم گین مباش !

بعد ازاینکه بچه ها رفتند دوباره همه جا غرق سکوت شد....

وقتی رفتم داخل مادربزرگ من رو دعوتم کرد که باهم چای بنوشیم.... واین واقعا برام عجیب ...وخوشحال کننده

بود.



ادامه رمان بزودی