خلاصه داستان: بازی زندگی سخت ترین بازی هستی است. گاهی زندگی لج می‌کند مدام تکرار ها را مقابلت به صف می‌کشد و تفاوت امروز و فردایت فقط در طرز نوشتاری اش می‌شود. گاهی آنقدر تکرار مکررات به پایت می‌پیچد و دور زندگیت حصار می‌کشد که فرصت نمی‌کنی حتی خورشید بالای سرت را هم ببینی… گاهی زندگی خسته ات می‌کند از حجم عظیم جای خالی ها. آنگاه به امید رهایی و فرار از تکرارها دست می‌اندازی به طنابی که معلوم نیست تو را به کدام ناکجا آباد می‌رساند. این داستان دختریست که می‌خواهد از خودش و تنهایی هایی که گریبان گیرش شده فرار کند. می‌خواهد خودش را در شلوغی شهر گم کند تا یاد نداشته هایش از فکر و ذهنش پاک شود… به شهر شلوغی پناه می‌برد و خودش را اسیر هیاهوی شهر می‌کند و آنجاست که عمق تنهایی ها و تکرارها برایش ملموس می‌شود. آنجاست که می‌فهمد زندگی تنها با او لج نکرده… تنها با او بازی نکرده. زندگی با همه هم بازی شده و هر کسی را به نوعی به نقطه باخت رسانده. اما با یک تفاوت که حالا او می‌داند می‌شود آن نقطه ای که سالها به چشم سیاهی و بدبختی می‌دید را جور دیگری هم ببیند… می‌شود در سیاهی مطلق هم خندید و به خوشبختی رسید… این داستان تنها داستان دختر قصه ی من نیست، داستان آدم هایی است که با همه نداشته هایشان برای ماندن و زندگی کردن میجنگند. با همه بی پناهی هایشان برای دیگری پناه می‌شوند و ب-غل می‌گیرند تنهایی ها و بی کسی های همدیگر را… این داستان، داستان آنهایست که چشم روی جای خالی ها نمی بندند بلکه جای خالی ها را با لبخندهایشان پر می‌کنند.

دانلود نسخه pdf مگابابت 7.4

 قسمتی از داستان:

 نمی‌دانم با زل زدن به حیاط روبرویی و آه کشیدن ها مشکل من حل می‌شود یا نه؟ با کندن پوست دور ناخن هایم و ساییدن پا روی پا چطور؟ یا با ورد مدام که “من باید بروم… من می‌توانم” چهار ساعت از فرصتی که به خودم داده بودم می‌گذرد و من همچنان مثل مترسک سر مزرعه پدر بزرگم به پنجره تکیه داده و به هیچی فکر می‌کنم. کاش یکی بود که می آمد، محکم بر مغز نداشته ام می‌کوبید و از این بی فکری آزادم می‌کرد. کاش یکی بود که کاسه چه کنم را از دستم می‌گرفت و فنجان قهوه ی خوشمزه ام را دستم می‌داد و ذهنم به قهوه ی تمام شده ام پر نمی‌کشید. کاش نگار با آن پرحرفی آزاردهنده اش از همین در بسته که دارد کم کم خفه ام می‌کند می آمد رو سرم آوار می‌شد و تا صبح نظریه های علمی اش که دو هزار نمیارزد را قالبم می‌کرد تا من تنها دغدغه ام رها شدن از فرضیه های روانشناسی نگار در مورد ازدواج موفق و تصمیم گیری درست در دقیقه نود می‌شد. البته برای اولین بار در مدت زندگی بیست و سه ساله ام اعتراف می‌کنم که این روزها بد جور به نظریه اش در مورد تصمیم گیری درست در دقیقه نود نیاز دارم و اصلا فکرش را هم نمی‌کردم روزی زندگیم به نظریه ها و حرافی های نگار وابسته باشد. اما حالا در فضای نیمه تاریک و سرد اتاقم که پنجره بازش فقط تنم را سردتر از آنی که هست می‌کند، نه مترسک بودنم آرامم می‌کند، نه قهوه ی خوشمزه ام و نه نظریه ها و فرضیه های نگار به کارم می‌اید و باز مثل هزاران بار گذشته پدر است و یه آ-غ-و-ش چند هزار متری که به وسعت تمام ندانستن هایت و سردرگمی هایت می‌توانی درونش نفس بکشی و به آرامش برسی و همزمان با گوشت که زمزمه “من بهت اعتماد دارم” را میشنود زبانت بارها و بارها تکرار کند “ممنونم بابا” و این اعتماد سرآغاز شروع زندگیت می‌شود. این اعتماد روزه ای می‌شود که باید فطریه اش را بدهی. سلامی می‌شود که باید جوابش را بدهی و من حالا می‌دانم روزی باید خمس این حال خوبم را بدهم “باید” ی که پشت بندش تاکید دارد نه اجبار.