دانلود رمان های عاشقانه | رمان های بدون سانسور | عکس نوشته های فاز سنگین | داستان های کوتاه غمگین

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های کوتاه» ثبت شده است

داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود

داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود

داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود

مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و  با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
دانلود رمان

ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ به دخترش...

داستان کوتاه ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ به دخترش... | ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ به دخترش | داستان زیبا و کوتاه | داستانک

ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯿﺠﻨﮕﺪ ﻧﺠﻨﮓ ....

ﭼﺮﺍ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ ....

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ...

ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ

ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ ...

ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﯽ ....

ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ

ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻨﯽ ... .

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ...

ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ...

ﺷﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﯾﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ

ﺑﺎﺷﺪ ....

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ،

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فازخونه

داستان کوتاه رفیق فاب


بعد از یکسال و نیم این دومین باری بود که باهم بیرون می رفتیم...

براش یه دستبند چرم سفارش داده بودم با طراحی اسمش، یه شاخه رز هلندی هم گذاشتم توو ساک هدیه...

دستبند قبلیشو توو دریا گم کرده بود...

توو آلاچیق چوبی جعبه رو باز کرد، سیگار لای انگشتاشو گذاشت گوشه لبش، یه چشمشو تنگ تر کرد و دستبند رو بست به دست راستش...

بعد دستش رو برد دورتر و حسابی وراندازش کرد و خندید...

منم خندیدم...

یادمه یه ژاکت سرمه ای تنش بود، طبق معمول یه ته ریشی ام داشت... هیجان زده بود و یه بند راجع به خواننده ای که یکی از ترانه هاشو خونده حرف میزد... حتی مجبورم کرد آهنگ اون خواننده رو همون لحظه دانلود کنم و گوش کنم...

روبروی هم نشسته بودیم... بینمون یه قلیون بزرگ قد کشیده بود و کنارش کف آلاچیق موبایل سایلنتش دمر افتاده بود...

مثل وقتایی که تو خونه روی دو تا مبل جدا روبروی هم مینشستیم و اون حرف میزد و من از لابه لای دودای سفید نگاش میکردم و

یه گوشه مغزم رو گوشی دمر شده سایلنتش قفل میشد...

شب که رسوندمش جلوی در خونه اش پیشونیم رو بوسید، تشکر کرد و گفت که رسیدم خونه خبر بدم و رفت توو...

یه شب جمعه پاییزی بود... پارسال همین موقع ها...

تمام راه برگشتو به گوشیش فکر کردم...

رسیدم خونه و توو نوت گوشیم زدم:

" من بودم

تو بودی

و کمی هوای خوب

من زنده شدم به بودنت

دیگر چیزی لازم نبود "

پست اینستارو خوند و لایک کرد و ...

یک ماه بعد همه چیز تموم شد...

دوماه بعد از همه جا بلاکم کرد...

چند وقت بعد اتفاقی یه جا عکسشو دیدم

ناخودآگاه رو مچ دستش دنبال دستبند گشتم اما به جاش یه حلقه توو انگشت دست چپش پیدا کردم...

دیروز توو کافه، دوستم ازم پرسید: باهم فاب بودید...؟

فوری جواب دادم: آرههههه...

همون لحظه دست کافه چی فنجون لته سفارشی منو گذاشت رو میز...

دور مچ دستش یه دستبند چرم بود...

یاد اون پنجشنبه شب پاییزی افتادم که جلوی در خونش سر ماشینو کج کردم و رفتم خونه چون دعوتم نکرده بود توو... مثل اغلب پنجشنبه ها...

فنجون لته رو توو زیر دستی چرخوندم و با مِن مِن به دوستم گفتم:

خب... واقعیتش اینه که... نه... انگار ما با هم فاب نبودیم...

تمام راه کافه تا خونه یه پوزخند احمقانه گوشه لبم بود...

با خودم فکر می کردم:

آدم گاهی که واقعیت باب میلش نمیشه میندازه توو فرعی خواب و خیال... دور میزنه خودشو...تخت گاز میره تاااا...

یه وقتی میزنه رو ترمز که دیگه دیره... رد کرده خودشو


#پریسا_زابلی_پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فازخونه

داستان کوتاه عشق اول دختر

دختر ها با عشق اولشان ساده تر هستند..

انگار ساده می پوشند، ساده میگیرند

نگاهشان با شیطنت است

وقتی می خندد چشمشان برق میزند

مدام صدایت میزنند...

امــــا...

اگر ترکش کنی،

اگر فریبش دهی، اگر اذیتش کنی...

اگر دنیایش را بهم بریزی

می بینی کم کم غلیظ تر آرایش می کند...

لباس های پر زرق و برق تری می پوشد...

نگاهش توی عکس با غرور دوخته شده است به دوربین...

خنده هایش هم دیگر حقیقی نیستند...

تلخ پوزخند میزنند...

از یک عشق عمیــق میگذرند

و دیگر سادگی هــــیچکس چشمش را نمی گیرد...

دیگر هیچ مرد معمولـــی ای را نمی پسندد،

هیچ مرد معمولـــی را قهرمان فرض نمی کند،

دیگر برای هیچ مردی، رویایی ندارند...

باید قهرمان باشی تا قهرمان ببیندت...

چهار شانه باشی، مرد باشی....

به هر چیزی دل میبندند جز قلب..!

جز عشق!!

دختر ها فقط با عشق اولـــــشان ساده هستند،

ســـــــاده ها را ســـــــاده نگـــــه دارید...

چون هیچ دختری وقتی غرورش له شود،

دیگر هرگز عاشق نمیشود...

دیگر حتی عشق خودش را هم نمی خواهد...

داستان کوتاه عشق اول دخترxعشق اولxعشق اول دخترxدختر عشق اولxداستان کوتاهxداستانکxداستان های کوتاهxداستان کوتاه عشق اولxداستان عشق اول دخترxعشق اول داستان کوتاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فازخونه